خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت بیست و نهم
    چیستا یثربی



    فقط بش بگو عدد هفت!
    بگو هفت روز...
    عدد هفت!

    گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟!

    نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد.

    سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد.

    گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛
    گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم.
    گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا...

    روی دسته ی مبل من نشست.
    مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود.
    حتما فهمیده بود جایش عوض شده!

    گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه...
    گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای شناخت بیشتر....بعد میفهمیم که به درد هم میخوریم یا نه!
    گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو میفهمه ؛ چند روز؟
    گفتم : خب مثلا هفت روز...

    نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید.

    نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟!
    گفتم : عدد مقدسیه، ایرادی داره ؟

    گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛

    گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا ؟ چیستا عدد هفتو دوست داره؛
    گفت: لعنت به هردو تون ! خفه شو ! اسم اونو جلوی من نیار!
    گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری...
    گفت: بمیرم راحت شم!

    با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست.
    پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون...

    داد زدم : نرو شهرام ! خواهش میکنم ! اشتباه کردم؛ منو ببخش!

    اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود...
    بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین!
    خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم.

    اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود.
    شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد، جای پوتینهایش را روی زمین دیدم.
    روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم، به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم.
    رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود...
    نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛
    من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم.....

    با گریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟!

    صدایم به سمت خودم برگشت؛ روی برفها نشستم و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟! چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟

    صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم...

    ....ناله ادامه داشت.

    کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود...

    گفتم : گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛ برای همیشه !....



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان