خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت سی ام
    چیستا یثربی



    گفتم : گوشیتو بده به علیرضا زنگ بزنم؛ اون بیاد ؛ من برای همیشه میرم.
    برای همیشه...
    گفت : این چاله رو میبینی؟ میرسه به اون غار کوچیک؛ با پدرم غارو پیدا کردیم؛ پدر فقط یه قاضی ساده بود!
    فقط همین...
    نمیفهمیدم چی شد که اومدیم تو این آلونک؛ قایم شدیم ؛ مادرم میگفت یه سفر کوتاهه ؛
    اما وسط زمستون !
    بدون وسایل ؟
    بدون مستخدم ؟
    شبا پدرزیر پتو ؛ تو این غار، برام قصه میگفت: ماهی سیاه کوچولو روهم ؛ همینجا برام تعریف کرد.

    چند روز بعد دراتاقو با لگد شکستن ؛ بردنش..
    آخرین نگاهش تو ماشین ؛ یادم نمیره.
    هیچوقت!
    پر از عشق بود ؛ به من؛ به مادرم ؛ به زندگی...
    چهل و پنج سال بیشتر نداشت.....م
    ادرم هر روز دستمو میگرفت؛ میرفتیم جلوی یه دیوار زشت بزرگ...دیوار ؛یه سوراخ داشت؛ مادرم سرشو میکرد تو ؛ التماس میکرد یه دقیقه شوهرشو ببینه...
    آخر بهش گفتن ؛ هفت روز دیگه بیاد ؛با مدارک و چیزای لازم...
    نمیفهمیدم جریان چی بود که مادرم به همه زنگ میزد برای پول....
    حسابای بابا بسته شده بود.
    تازه مادرم میگفت حق برداشت نداره. پول لازم داشت؛ به هر کسی رو انداخت؛ هزار بار از خجالت مرد و زنده شد....

    ترسیده بودم.
    تلفنا رو میشنیدم ؛ مادرم بهم گفت: یه مقدار پول و مدارک لازمه ؛ بعد همه با هم از ایران میریم ؛ هفت روز بعد؛ پدرتو مییبینی؛ باشه؟....
    گریه نمیکردم که ناراحتش نکنم.میگفتم : باشه !
    پولو و مدارکو ؛ با هر بدبختی جورکرد؛ تو اون هفت روز ؛ انگار هفتاد سال پیر شده بود؛
    روز هفتم ؛ با دو تا چمدون تو آژانس...رفتیم همون جا که یه دیوار زشت بلند داشت ؛ نمیدونم چی به مادرم گفتن که زد زیر گریه !

    ... منو صدا کرد.

    گفت: برو پیش بابات!...داره میره سفر! یه سفر طولانی...ازش خداحافظی کن ! مثل یه مرد !

    بابام بغلم کرد، محکم بوی غارمان را میداد ؛ گفت :م راقب مادرت باش ! هر کاری بکن که بش سخت نگذره؛ ما دوباره همو میبینیم...ولی ممکنه یه کم ؛ طول بکشه؛ تا اونوقت؛ تو مرد خونه ای ! قول میدی؟

    قول دادم ؛باهم دست دادیم.
    دستم در دستش؛ خیلی کوچک بود.....
    گفت : وقتی دوباره همو دیدیم ؛بقیه ی قصه ی چراغ جادو رو برات میگم!

    من بچه بودم ؛ نمیدونستم روز هفتم که قرار بود پدر برگرده؛ چرا حکم تیرش اومده ؟ اصلا حکم تیر چیه ؟ چه اتفاقی داره می افته؟
    اما میفهمیدم اتفاق خوبی نیست!
    ن نمیدونستم ؛ فقط همه چیز رو میشنیدم و به پدر نگاه میکردم ؛ میخواستم قیافه ش یادم نره !
    هیچوقت....

    مادر سعی کرد موقع خداحافظی قوی باشه...

    پدرو بغل کرد ؛ گفت: من هرشب به در نگاه میکنم ؛ هر شب منتطرتم....
    یا تو میای یا من میام پیشت...
    و بعد آهسته چیزهایی گفتند که من نشنیدم ؛ دست یک سرباز روی شانه ام بو د؛ خودم را رها کردم ،
    داد زدم : پدر صبر کن ! اول بقیه ی قصه رو بگو...الان نرو ! الان شبه ؛ خطرناکه !

    پدر گفت : بقیه ی قصه رو خودت بزودی میفهمی گوجه سبز من ! تا اون موقع قوی باش و از مادرت مراقبت کن!
    ما یه روز دوباره کنار هم جمع میشیم...بت قول میدم..... قول مردونه !



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان