او یک زن
قسمت سی و دوم
چیستا یثربی
نیکان به من خیره شد ؛ ترسیدم....
گفتم : مثلا چه کاری؟!
گفت : تو دختر باهوشی هستی.
گفتم : خب ؟
گفت : صبح ما رو اینجا پیدا میکنن!
خودتم میدونی! سهراب یا اون دوستت چیستا ؛ با هلکوپتر هم شده ؛ خودشونو به ما میرسونن... ؛
گفتم : خب چه بهتر! تو به کمک احتیاج داری، شاید من تنهایی نتونم!...
گفت: گوش کن نلی! من دوستت دارم ؛ اما هنوز عاشقت نیستم ؛ یعنی عاشق هیچکی نیستم !... بعد ازرفتن پدر ؛ یه جورایی؛ عشق؛ تو وجود من، مرد !
گفتم : خب،پس چرا بم پیشنهاد ازدواج دادی ؟!
گفت : الان نپرس ! فقط با من بیا !
گفتم : کجا ؟
گفت : پیش عاقد ده؛ یا میگم؛ پسرش بیارتش اینجا ؛ با چند تا شاهد خونگی خودشون ؛ همین نزدیکن...اون عقدمون میکنه؛ قبل از اینکه اون دو تا رفیق دیوونه ت برسن یا علیرضای لعنتی ؛
نلی؛ دل من ؛ تو عشقو یادم بده! بذار اول عروسی کنیم، بعد بم بگو عاشقی چیه؟
گفتم: چرا من؟!
عصبانی شد:صد بار گفتم هی سوال نکن !
زود ؛ کنترل خودش را به دست آورد؛ تو دختر با معرفتی هستی ؛ قیافه تم دوست دارم.شیطون و لجباز... خل بودنتم قشنگه! من تو بد باتلاقی افتادم ؛ فقط یه ازدواج میتونه منو نجات بده ؛
دخترای زیادی دور منن! میدونی؛ ولی من تو رو انتخاب کردم؛ چون مستقلی ؛رنج کشیده ای
ننر و مادی نیستی!
فقط بگو آره! فردا که بیان ؛ مطمین باش نمیذارن! نه دوستای تو ؛ نه دوستای من!.....
به چشمهایش نگاه کردم ؛
چرا دوستش داشتم؟! صداقت ؛ کودکی و بدجنسی را با هم داشت....اما درد کشیده بود !
دلم را زدم به دریا : من با تو حس خوبی دارم؛ حس داشتن یه دوست؛ اما نه شوهر هنوز ! باشه؛ ولی منم شرطایی دارم؛ هم اجازه ی طلاقو باید به من بدی؛ هم تا وقتی من اجازه ندادم؛ به من دست نمیزنی!
گفت: باشه ؛ مهریه ام چک سفید امضاء....
خوبه؟ دیگه چی؟ فقط عجله کن! میترسم یه دفعه ؛ یکیشون با بالن خودشو برسونه !
گفتم: هر چی الان گفتم، قبول میکنی؟ قول؟
گفت: قول مردونه!
گفتم: نه؛ از مردونه ؛ زنونه ش خیری ندیدیم ؛ همه رو مینویسیم؛ امضا با اثر انگشت!
گفت:مگه قانون مجلسه؟ گ
فتم:مهمتر از اون! حالا این عاقدت کجاست؟
گفت: دارم بش زنگ میزنم. گوش کن! به هیچکس نمیگیم! حتی به دوستت چیستا ؛ یا سهراب ؛ یا حتی خونواده ت!... اونا میدونن دخترشون درستو از غلط تشخیص میده...
این یه رازه ؛
حتی علیرضا نباید بفهمه؛ هیچکی! خبرنگارا؛ مردم ؛ این فقط راز قلب ماست! عاقدم قابل اطمینانه.
گفتم: باشه: فقط نمیفهمم چرا انقدر عجله ای و یواشکی؟ گفت: تو دردسری افتادم که راه حلش ازدواجه...ولی بی سر و صدا...
به هیچ دختری جز تو اعتماد ندارم ، اونا سریش میشن ؛ واسه پول؛ تیپ یا شهرت؛ دورم میپلکن؛ تو خودتی.... حست واقعیه ! تو ....نمیفهمی چه گنجی هستی دختر ! گفتم : این دردسر تو ؛ دامن منم میگیره؟!
گفت : نه؛ مربوط به منه؛ ولی هر دو باید رازدار باشیم.
اسممون امشب میره تو شناسنامه ی هم ؛ تو دختر مستقلی هستی. مطلقه ای؛ اجازه ت دست خودته؛
اما فقط من و تو باید بدونیم که زن و شوهریم،
نه هیچکس دیگه! خب؟!....
چیستا یثربی