او یک زن
قسمت سی و سوم
چیستا یثربی
خواب بودم؛ خواب میدیدم، هذیان میگفتم ؛ هذیان میشنیدم.
عاقدکه نام مرا برای بار پنجم برد؛ شهرام نیکان؛ به پهلویم زد؛ اسم من نبود ؛ شبیه اسم من بود؛ مثل تمام زندگی ام که جای خودم زندگی نکرده بودم!...
جای آدمی بزرگتر؛ باتجربه تر؛ جای آدمی دیگر ؛ زندگی کرده بودم.
نیکان گفت: نلی جان ؛ حاج آقا با شمان!
گفتم:بله ! و درست نمیدانستم به چه چیزی میگویم: بله؟.
من همسر نیکان میشدم؟
چرا خودم باور نمیکردم؟
چرا هیچکس نبود؟
هر دو که بله را گفتیم و شاهدان که داشتند تبریک میگفتند؛ دیگر هفت صبح شده بود.ساعت من؛ عدد من!
همه رفتند!
خانه ی من؛ شوهر من؛ سرنوشت من؛ تنها بودیم تا آخر عمر؛ شاید؛ با بله ای که گفته بودیم و ریسمانی نامریی که ما را به هم وصل میکرد؛
دلم میخواست سرم را روی سینه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم؛ صدای پرنده میآمد؛
پرنده ها مرا به بندر سیدنی میبردند...
استرالیا....
آنجا که دو سال پیش؛ به مردی "بله" گفته بودم ؛
و او شب اول ازدواج ؛ چنان مرا با کمربند نواخته بود؛ که خودش مجبور شد مرا به بیمارستان برساند ؛
صدای مددکار استرالیایی هنوز در گوشم هست: کار شوهرته ؛ نه ؟مریضه ! سادیسم !
شکایت کن و دیگه برنگرد ! به خانواده ت زنگ بزن بیان عقبت ! لذت میبره کتک میزنه.
گفتم: کار اون نیست...نمیتونستم به پدرم بگم که میخوام جدا شم و برگردم.....دلش میشکست.....
شهرام گفت : کار کی نیست؟! چی گفتی؟
گفتم : هیچی؛
گفت : باز نفست که در نمیاد!
گفتم : قرصامو میخورم در میاد.
گفت : تنفس مصنوعی میخوای؟
طوری نگاهش کردم که ساکت شد! نمیدانم چند قرص را باهم خوردم ؛
گفت : بی آب؟!
گفتم : آب بدترم میکنه....
گفت : از امروز دیگه چیزای خوب بدت نمیکنه.حالا من شوهرتم؛ یادت میدم که میشه با آب خالی هم ؛ مست شد.
گفتم : سرم گیج میره ؛
گفت : چون تا صبح نخوابیدیم،بانو کوچولو....
گفتم : میخوام یه کم بخوابم،
گفت : بیا سرتو بذار رو شونه من..نه ؛ اون یکی! دستمو یادت رفته؟ دامادو ناسور کردی!
شانه اش؛ امن بود و مطمین. مثل کوهی که امامزاده ای در آن بود و نوجوانی؛ آنجا میرفتم .
اما انگار در دلم آوار میریخت.از چه میترسیدم؟
او که کاری با من نداشت، موهایش بوی عروسکهای گرانقیمت میداد که من هیچوقت نداشتم؛
گفت ؛ خوبی ؟
گفتم : آره !
گفت : دیگه ازمن نمیترسی ؟
گفتم : هیچوقت نمیترسیدم وحلقه مویش را از روی پیشانی اش کنار زدم ،
گفت : دوستت دارم نلی کوچولو !
گفتم : چرا ؟!
گفت : بهت گفتم؛ هیچوقت از من سوال نپرس.خاطره خوبی از سوال ندارم.
گفتم : منم دوستت دارم؛
گفت : پس چرا ؟!
گفتم : چرا چی؟
گفت : هیچی!و به پنجره نگاه کرد.سرخ شد!
گفتم : وقت میخوام....
گفت : میدونم ! فقط ؛ زن و شوهر نباید همو ببوسن؟یه بوس ساده؟
گفتم : گمونم چرا؛ به طرفش رفتم.
گفت : باز میلرزی!
محکم در آغوشم گرفت ؛ مثل دریا ؛ آرام و مهربان !
در بالگدی باز شد !..... با صدای وحشتناک!
چیستا یثربی