خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت سی و سوم
    چیستا یثربی



    خواب بودم؛ خواب میدیدم، هذیان میگفتم ؛ هذیان میشنیدم.
    عاقدکه نام مرا برای بار پنجم برد؛ شهرام نیکان؛ به پهلویم زد؛ اسم من نبود ؛ شبیه اسم من بود؛ مثل تمام زندگی ام که جای خودم زندگی نکرده بودم!...
    جای آدمی بزرگتر؛ باتجربه تر؛ جای آدمی دیگر ؛ زندگی کرده بودم.

    نیکان گفت: نلی جان ؛ حاج آقا با شمان!
    گفتم:بله ! و درست نمیدانستم به چه چیزی میگویم: بله؟.

    من همسر نیکان میشدم؟
    چرا خودم باور نمیکردم؟
    چرا هیچکس نبود؟

    هر دو که بله را گفتیم و شاهدان که داشتند تبریک میگفتند؛ دیگر هفت صبح شده بود.ساعت من؛ عدد من!

    همه رفتند!

    خانه ی من؛ شوهر من؛ سرنوشت من؛ تنها بودیم تا آخر عمر؛ شاید؛ با بله ای که گفته بودیم و ریسمانی نامریی که ما را به هم وصل میکرد؛
    دلم میخواست سرم را روی سینه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم؛ صدای پرنده میآمد؛
    پرنده ها مرا به بندر سیدنی میبردند...
    استرالیا....
    آنجا که دو سال پیش؛ به مردی "بله" گفته بودم ؛
    و او شب اول ازدواج ؛ چنان مرا با کمربند نواخته بود؛ که خودش مجبور شد مرا به بیمارستان برساند ؛
    صدای مددکار استرالیایی هنوز در گوشم هست: کار شوهرته ؛ نه ؟مریضه ! سادیسم !
    شکایت کن و دیگه برنگرد ! به خانواده ت زنگ بزن بیان عقبت ! لذت میبره کتک میزنه.
    گفتم: کار اون نیست...نمیتونستم به پدرم بگم که میخوام جدا شم و برگردم.....دلش میشکست.....

    شهرام گفت : کار کی نیست؟! چی گفتی؟
    گفتم : هیچی؛
    گفت : باز نفست که در نمیاد!
    گفتم : قرصامو میخورم در میاد.
    گفت : تنفس مصنوعی میخوای؟

    طوری نگاهش کردم که ساکت شد! نمیدانم چند قرص را باهم خوردم ؛

    گفت : بی آب؟!
    گفتم : آب بدترم میکنه....
    گفت : از امروز دیگه چیزای خوب بدت نمیکنه.حالا من شوهرتم؛ یادت میدم که میشه با آب خالی هم ؛ مست شد.
    گفتم : سرم گیج میره ؛
    گفت : چون تا صبح نخوابیدیم،بانو کوچولو....
    گفتم : میخوام یه کم بخوابم،
    گفت : بیا سرتو بذار رو شونه من..نه ؛ اون یکی! دستمو یادت رفته؟ دامادو ناسور کردی!

    شانه اش؛ امن بود و مطمین. مثل کوهی که امامزاده ای در آن بود و نوجوانی؛ آنجا میرفتم .

    اما انگار در دلم آوار میریخت.از چه میترسیدم؟

    او که کاری با من نداشت، موهایش بوی عروسکهای گرانقیمت میداد که من هیچوقت نداشتم؛

    گفت ؛ خوبی ؟
    گفتم : آره !
    گفت : دیگه ازمن نمیترسی ؟
    گفتم : هیچوقت نمیترسیدم وحلقه مویش را از روی پیشانی اش کنار زدم ،
    گفت : دوستت دارم نلی کوچولو !
    گفتم : چرا ؟!
    گفت : بهت گفتم؛ هیچوقت از من سوال نپرس.خاطره خوبی از سوال ندارم.
    گفتم : منم دوستت دارم؛
    گفت : پس چرا ؟!
    گفتم : چرا چی؟
    گفت : هیچی!و به پنجره نگاه کرد.سرخ شد!
    گفتم : وقت میخوام....
    گفت : میدونم ! فقط ؛ زن و شوهر نباید همو ببوسن؟یه بوس ساده؟
    گفتم : گمونم چرا؛ به طرفش رفتم.
    گفت : باز میلرزی!
    محکم در آغوشم گرفت ؛ مثل دریا ؛ آرام و مهربان !

    در بالگدی باز شد !..... با صدای وحشتناک!



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان