خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت سی و چهارم
    چیستا یثربی



    در ؛ با شدت وحشتناکی باز شد.
    از بغل شهرام؛ بیرون پریدم...
    سهراب بود!

    گفت: ازش فاصله بگیر مرتیکه!

    من و شهرام به هم نگاه کردیم ؛ قرار بود ازدواجمان را از همه مخفی کنیم.

    شهرام گفت : این چه طرز حرف زدنه؟!
    سهراب گفت: این چه طرز رفتاره؟!
    گفتم:تو برو سهراب خان...من قرارداد دارم؛ باید بمونم ؛کمکی بخوام ؛میگم...
    سهراب گفت: همین الان با من میاین!..

    به شهرام نگاه کردم؛ تا حالا در عمرم ؛ داماد به آن ؛ تنهایی و غمگینی ندیده بودم.

    گفتم : برو آقا سهراب ؛ اونقدر بزرگ شدم راجع به زندگیم خودم تصمیم بگیرم؛ کسی از پشت سهراب بیرون آمد...
    گفت : سلام !

    چیستا بود ! نیکان راست میگفت که این دو نفر ؛ صبح خودشان را با هر وسیله ای که شده میرسانند..نیکان با دیدن چیستا ؛ رنگش پرید.

    چیستا گفت : نلی جان؛ نمیدونم بیشتر با تو دوستم یا با دوست سابقم آقای نیکان ؟
    اومدم دیدنت؛ اما نه اینجا...تو اتاق آقا سهراب...

    نیکان گفت : یه ساعت دیگه خودم میارمش ؛
    چیستا گفت: الان! من به تو اطمینان ندارم.

    نیکان عصبی شد! داد زد: به جهنم زنیکه ی خل....اصلا به تو چه ؟!
    من و نلی قرارداد داریم؛ میخوایم با هم حرف بزنیم...

    چیستا گفت : نه! قراردادای تو رو میشناسم...

    شهرام بلند شد، رو به روی چیستا ایستاد.

    سهراب میخواست جلو بیاید؛

    چیستا گفت: نه...کار خودمه ؛
    نیکان گفت:بله ؛ کار شما ؛ شعر گفتن برای چشمای منه !... هنوزم میتونی به اون خوبی؛ بداهه شعر بگی؟
    چیستا سیلی محکمی به صورت نیکان زد...

    گیج شده بودم ؛

    گفتم ماجرا چیه؟
    چیستا گفت: هیچی...اگه جرات داره خودش بگه...

    نیکان چیزی نگفت،

    چیستا آهسته گفت: وضعیت تو بیماری نیست ! خودتم میدونی ؛ نلی رنجاشو کشیده...ولش کن!
    آدم تو نیست...
    نیکان گفت: ولی تو عاشق من بودی! اینم بیماریه که دکتر عاشق مریضش شه! نه ؟
    چیستا گفت: عاشق یه بیمار ترنس؟! بعید میدونم..... شاید بعضیا بشن ؛ من نه !
    من مشاورت بودم و بینمون اعتماد بود...اما اشتباه میکردم. حالا گذشته ؛ و من نمیخوام چیزی یادم بیاد....
    نلی رو به خاطر گذشته ت اسیر نکن...

    کلمه "ترنس" ؛ نارنجک بود؛ بمب بود؛ خمپاره بود؛ اصلا خود جنگ بود.

    نیکان به سمت چیستا ؛حمله ور شد.
    در چشمانش فقط ببری وحشی ؛ قصد کشتن داشت .

    جیغ کشیدم !

    سهراب یقه ی نیکان را گرفت؛ با او گلاویز شد ، جنگ نابرابری بود.
    دست نیکان شکسته بود و قد سهراب ؛ بلندتر بود.

    سهراب گفت: دختره رو ول کن ؛ ؛کاریت نداریم،

    بالای سر نیکان نشستم و خون بینی اش راپاک کردم.

    چیستا گفت : بلند شو بریم نلی... اون مشکلش یکی دو تا نیست!
    تو؛ این وسط ؛ فقط یه وسیله ای!
    خدا رو شکر به موقع رسیدیم؛
    با هلکوپتر برادرای محیط بان..
    بلند شو نلی !
    بلند شو....

    صدای منو نمیشنوی!...

    نمیشنیدم....



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان