او یک زن
قسمت سی و چهارم
چیستا یثربی
در ؛ با شدت وحشتناکی باز شد.
از بغل شهرام؛ بیرون پریدم...
سهراب بود!
گفت: ازش فاصله بگیر مرتیکه!
من و شهرام به هم نگاه کردیم ؛ قرار بود ازدواجمان را از همه مخفی کنیم.
شهرام گفت : این چه طرز حرف زدنه؟!
سهراب گفت: این چه طرز رفتاره؟!
گفتم:تو برو سهراب خان...من قرارداد دارم؛ باید بمونم ؛کمکی بخوام ؛میگم...
سهراب گفت: همین الان با من میاین!..
به شهرام نگاه کردم؛ تا حالا در عمرم ؛ داماد به آن ؛ تنهایی و غمگینی ندیده بودم.
گفتم : برو آقا سهراب ؛ اونقدر بزرگ شدم راجع به زندگیم خودم تصمیم بگیرم؛ کسی از پشت سهراب بیرون آمد...
گفت : سلام !
چیستا بود ! نیکان راست میگفت که این دو نفر ؛ صبح خودشان را با هر وسیله ای که شده میرسانند..نیکان با دیدن چیستا ؛ رنگش پرید.
چیستا گفت : نلی جان؛ نمیدونم بیشتر با تو دوستم یا با دوست سابقم آقای نیکان ؟
اومدم دیدنت؛ اما نه اینجا...تو اتاق آقا سهراب...
نیکان گفت : یه ساعت دیگه خودم میارمش ؛
چیستا گفت: الان! من به تو اطمینان ندارم.
نیکان عصبی شد! داد زد: به جهنم زنیکه ی خل....اصلا به تو چه ؟!
من و نلی قرارداد داریم؛ میخوایم با هم حرف بزنیم...
چیستا گفت : نه! قراردادای تو رو میشناسم...
شهرام بلند شد، رو به روی چیستا ایستاد.
سهراب میخواست جلو بیاید؛
چیستا گفت: نه...کار خودمه ؛
نیکان گفت:بله ؛ کار شما ؛ شعر گفتن برای چشمای منه !... هنوزم میتونی به اون خوبی؛ بداهه شعر بگی؟
چیستا سیلی محکمی به صورت نیکان زد...
گیج شده بودم ؛
گفتم ماجرا چیه؟
چیستا گفت: هیچی...اگه جرات داره خودش بگه...
نیکان چیزی نگفت،
چیستا آهسته گفت: وضعیت تو بیماری نیست ! خودتم میدونی ؛ نلی رنجاشو کشیده...ولش کن!
آدم تو نیست...
نیکان گفت: ولی تو عاشق من بودی! اینم بیماریه که دکتر عاشق مریضش شه! نه ؟
چیستا گفت: عاشق یه بیمار ترنس؟! بعید میدونم..... شاید بعضیا بشن ؛ من نه !
من مشاورت بودم و بینمون اعتماد بود...اما اشتباه میکردم. حالا گذشته ؛ و من نمیخوام چیزی یادم بیاد....
نلی رو به خاطر گذشته ت اسیر نکن...
کلمه "ترنس" ؛ نارنجک بود؛ بمب بود؛ خمپاره بود؛ اصلا خود جنگ بود.
نیکان به سمت چیستا ؛حمله ور شد.
در چشمانش فقط ببری وحشی ؛ قصد کشتن داشت .
جیغ کشیدم !
سهراب یقه ی نیکان را گرفت؛ با او گلاویز شد ، جنگ نابرابری بود.
دست نیکان شکسته بود و قد سهراب ؛ بلندتر بود.
سهراب گفت: دختره رو ول کن ؛ ؛کاریت نداریم،
بالای سر نیکان نشستم و خون بینی اش راپاک کردم.
چیستا گفت : بلند شو بریم نلی... اون مشکلش یکی دو تا نیست!
تو؛ این وسط ؛ فقط یه وسیله ای!
خدا رو شکر به موقع رسیدیم؛
با هلکوپتر برادرای محیط بان..
بلند شو نلی !
بلند شو....
صدای منو نمیشنوی!...
نمیشنیدم....
چیستا یثربی