او یک زن
قسمت سی و پنجم
چیستا یثربی
نمیتوانستند مرا به زور ببرند؛
نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند،
نمیتوانستند پلیس را خبر کنند؛
محیط بانان با تک هلکوپترشان ؛
دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند ؛
به جز این با کسی کاری نداشتند ؛
مگر اینکه کسی به طبیعت اسیب میرساند ؛
یا شکار غیر قانونی میکرد؛
پس من محکوم بودم ؛ به طبیعت آسیب رسانده بودم ؛ دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛
و شکار غیر قانونی انجام داده بودم !
به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست! کیست و اصلا نیازی به من دارد؟! دستگیرم میکردند و کردند !
چیستا بلندم کرد ؛ گفت: باید بریم نلی؛ وقتشه!
و سهراب به ما گفت: من پیشش میمونم تا دوستاش بیان ؛ بعد میام ؛ به همسر من گفت: به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت ؛
آن لحظه که شهرام ؛ از بارانی سیاهش ؛ گوشی اش را بیرون آورد ؛ نگاهی به من کرد.... نگاهی که هزار معنی داشت ؛ شرم ؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت!
بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم ؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم...
گفتم : میخوام یه چیزی بش بگم ؛ خصوصی!...
چیستا گفت: بعدا ! وقت رفتنش؛... فعلا اینجاست ؛ با دست شکسته ؛ جای دوری نمیتونه بره؛
گفتم: میخوام خداحافظی کنم.
چیستا گفت : بعدا ؛ وقت رفتنش...
میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم ! اماچهره ی رنگ پریده اش ؛ چنان خیره و غمگین بود که اصلا به من نگاه نمیکرد!
به او گفتم: برمیگردم !....
سرش را بلند نکرد.
چیستا دستم را میکشید ؛ انگار دخترش بودم ؛ یا فراری... عصبی شدم!
دستم را رها کردم ؛ خم شدم و مقابل چشم همه ؛ سر شهرام را بوسیدم ؛
به گریه افتاد...گریه ای معصوم و کودکانه.....همسرم اشک میریخت ؛ بی صدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد؛ حس کردم لهش کرده اند؛
و یک لحظه ؛ از آن دو ناجی بی وقت ؛ بدم آمد...
سهراب با تعجب به من نگاه کرد...
گفت: چیکار میکنید نلی خانم ؟ نامحرمه !
چیستا با خشم ؛ دستم راکشید و برد ؛ میدانستم شهرام هنوز دارد گریه میکند ؛ غرورش ؛ مقابل من شکسته بود. مقابل تازه عروسش...
و خیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود!
در راه با چیستا حرف نزدم.
گفت: منم سن تو که بودم ؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی ! علی.....
پس فکر نکن نمیفهمم؛
گفتم: چرا همه تون باهاش بدید؟
چیستا گفت: من باش بد نیستم ؛ احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه ! خیلی مغروره ! فقط همین!
گفتم: واقعا ترنسه؟! یعنی احساسش زنونه ست؟ نمیتونه با زن ازدواج کنه؟
گفت: من دکترش نبودم ؛ گاهی بعد از کار ؛ باهام درددل میکرد... میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج... نمیدونم جواب دکترا چی بود !
میگفت به زنا احساسی نداره....مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه ؟ با همه شون مثل سگه !
یه مدت ؛ فقط رازاشو به من میگفت ازش بزرگتر بودم ؛ عاشق مردی بودم و برای اون کبریت بی خطر.... مثل دوست مردش بودم ؛
مثل علیرضا...نه ! کمتر از علیرضا ؛ به اون همه چیزو میگه !...
میدونی سهراب ؛ رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا ؛ الان گوشه ی زندان بود.
میدونستیم بش احتیاج داره؛ تنها دوستشه.
از نوجوونی تا حالا....الان میاد ببرتش...
گفتم: نه !
داد زدم : تو رو خدا ؛ نه!..
چیستا گفت: چت شده نلی؟...نکنه؟...
گفتم: چیستا جان....چیزیم نشده! اما گناه داره....به زور نبرینش!...خواهش میکنم ؛
ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد ؛ در وجودش مونده ؛ نشکنید!
مجرم که نیست !...
انسانه!
چیستا یثربی