خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت سی و پنجم
    چیستا یثربی



    نمیتوانستند مرا به زور ببرند؛
    نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند،
    نمیتوانستند پلیس را خبر کنند؛
    محیط بانان با تک هلکوپترشان ؛
    دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند ؛
    به جز این با کسی کاری نداشتند ؛
    مگر اینکه کسی به طبیعت اسیب میرساند ؛
    یا شکار غیر قانونی میکرد؛
    پس من محکوم بودم ؛ به طبیعت آسیب رسانده بودم ؛ دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛
    و شکار غیر قانونی انجام داده بودم !

    به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست! کیست و اصلا نیازی به من دارد؟! دستگیرم میکردند و کردند !

    چیستا بلندم کرد ؛ گفت: باید بریم نلی؛ وقتشه!

    و سهراب به ما گفت: من پیشش میمونم تا دوستاش بیان ؛ بعد میام ؛ به همسر من گفت: به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت ؛
    آن لحظه که شهرام ؛ از بارانی سیاهش ؛ گوشی اش را بیرون آورد ؛ نگاهی به من کرد.... نگاهی که هزار معنی داشت ؛ شرم ؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت!

    بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم ؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم...

    گفتم : میخوام یه چیزی بش بگم ؛ خصوصی!...
    چیستا گفت: بعدا ! وقت رفتنش؛... فعلا اینجاست ؛ با دست شکسته ؛ جای دوری نمیتونه بره؛
    گفتم: میخوام خداحافظی کنم.
    چیستا گفت : بعدا ؛ وقت رفتنش...
    میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم ! اماچهره ی رنگ پریده اش ؛ چنان خیره و غمگین بود که اصلا به من نگاه نمیکرد!
    به او گفتم: برمیگردم !....

    سرش را بلند نکرد.

    چیستا دستم را میکشید ؛ انگار دخترش بودم ؛ یا فراری... عصبی شدم!
    دستم را رها کردم ؛ خم شدم و مقابل چشم همه ؛ سر شهرام را بوسیدم ؛
    به گریه افتاد...گریه ای معصوم و کودکانه.....همسرم اشک میریخت ؛ بی صدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد؛ حس کردم لهش کرده اند؛
    و یک لحظه ؛ از آن دو ناجی بی وقت ؛ بدم آمد...

    سهراب با تعجب به من نگاه کرد...
    گفت: چیکار میکنید نلی خانم ؟ نامحرمه !
    چیستا با خشم ؛ دستم راکشید و برد ؛ میدانستم شهرام هنوز دارد گریه میکند ؛ غرورش ؛ مقابل من شکسته بود. مقابل تازه عروسش...
    و خیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود!

    در راه با چیستا حرف نزدم.

    گفت: منم سن تو که بودم ؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی ! علی.....
    پس فکر نکن نمیفهمم؛
    گفتم: چرا همه تون باهاش بدید؟
    چیستا گفت: من باش بد نیستم ؛ احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه ! خیلی مغروره ! فقط همین!
    گفتم: واقعا ترنسه؟! یعنی احساسش زنونه ست؟ نمیتونه با زن ازدواج کنه؟
    گفت: من دکترش نبودم ؛ گاهی بعد از کار ؛ باهام درددل میکرد... میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج... نمیدونم جواب دکترا چی بود !
    میگفت به زنا احساسی نداره....مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه ؟ با همه شون مثل سگه !
    یه مدت ؛ فقط رازاشو به من میگفت ازش بزرگتر بودم ؛ عاشق مردی بودم و برای اون کبریت بی خطر.... مثل دوست مردش بودم ؛
    مثل علیرضا...نه ! کمتر از علیرضا ؛ به اون همه چیزو میگه !...
    میدونی سهراب ؛ رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا ؛ الان گوشه ی زندان بود.
    میدونستیم بش احتیاج داره؛ تنها دوستشه.
    از نوجوونی تا حالا....الان میاد ببرتش...
    گفتم: نه !
    داد زدم : تو رو خدا ؛ نه!..
    چیستا گفت: چت شده نلی؟...نکنه؟...
    گفتم: چیستا جان....چیزیم نشده! اما گناه داره....به زور نبرینش!...خواهش میکنم ؛
    ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد ؛ در وجودش مونده ؛ نشکنید!
    مجرم که نیست !...
    انسانه!



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان