او یک زن
قسمت سی و هفتم
چیستا یثربی
سهراب خسته بود و زود خوابید.اما میدانستم چیستا خواب ندارد و تا صبح مینویسد...چاره ی دیگری نبود.
دلم کفتر اهلی خانه ی شهرام شده بود.
به چیستا دروغ گفتم؛ گفتم:" میخوام برم یه کم دور اتاق قدم بزنم."
چیستا گفت: زیربرف؟
گفتم: برفو دوست دارم.میخوام یه کم فکرمو آزاد کنم؛ وگرنه مجبور میشم قرص بخورم. امروز دیگه اوردوز کردم.
چیستا گفت: پس زود بیا ! من بیدارم!
عبای پشمی کلاهدارم را پوشیدم و بیرون زدم.ماه در آسمان کامل بود.از دور؛ صدای زوزه ی گرگها را میشنیدم.شبهایی که ماه کامل است؛ گرگها بیقرارند؛ یاد قصه ی سیندرلا افتادم.
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که مرا زودتر به یارم برساند......برف انگار به جاده ای بلوری بدل شد و من روی آن ؛ لیز میخوردم و با سرعت به سمت آن خانه ؛ که فاصله ای با من نداشت؛ حرکت میکردم.
ماه ؛ چراغ روشنی من شد. مهتابش را، چراغ و فانوس راهم کرده بود ؛ تا مقابلم را ببینم؛ و همسرایی دسته جمعی گرگها ؛ نشان از تغییر من داشت ؛
و انگار پیش درآمد نمایش جدیدی در زندگی من بود.....انگار دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم !
باید مردی که مرا همان صبح به عقد خود درآورده بود؛ پیدا میکردم و دلیل ازدواجش را میفهمیدم....
درقفل بود. مشت کوبیدم.عبای کلاهدارم خیس شده بود.علیرضا در را باز کرد.
نیکان از روی کاناپه نیم خیز شد.داشت با گوشی اش ور میرفت.گفت: اینجا چکار میکنی؟
گفتم :کارت دارم، تنها!
علیرضا گفت:الان خسته ست!
نیکان به او نگاهی کرد؛ و علیرضا کتش را برداشت و رفت؛ گفت: تو ماشین میخوابم؛ تا نیومدن عقبش ؛تمومش کنید!
عبای خیسم را در آوردم. برای اولین بار مرا با تیشرت ساده و شلوار جین میدید.
گفت: موهات خیلی هم کوتاه نیست!
گفتم:ولی به بلندی موهای تو هم نیست.
گفت: برای چی اومدی؟
گفتم:برای چی خواستی زنت شم؟من ازهیچی نمیترسم ؛ جز دروغ! اومدم راستشو بشنوم!
گفت: چرا زنم شدی؟
گفتم: خودت میدونی!..... از همون لحظه ی اولی که دیدمت؛ یه جاذبه ای به سمتت حس کردم ؛ من لجبازم. خیلی سعی کردم این حسو منکر بشم؛ ولی نشد؛مدام تو ذهنم بودی..... حس میکردم دوری ما دیگه ممکن نیست.حالام برام مهم نیست زنی یا مردی یا هرچی!... خودت حقیقو بم بگو. بگو دوستم داشتی که بام عروسی کردی ! دست کم یه ذره.... یه کمی! ......نه؟!
گفت: خیس شدی.میلرزی! بیا رو کاناپه.سرم را روی سینه اش گذاشتم.انگار به دیوار امن ترین قلعه ی جهان تکیه داده بودم؛
گفت: نلی من؛ یه چیزایی هست که ادم؛ حسش میکنه. باش زندگی میکنه؛ ولی نمیتونه توضیحش بده.وقتی تو هستی هوا واسه نفس کشیدن بیشتر میشه...نمیتونستم بذارم از دستم بری!
گفتم: اما اونا میگن! خودت میدونی !..... میگن احساسات زنانه!...
خندید.اول آهسته و بعد بلند تر.
گفتم: چرا میخندی؟
گفت: خودم.حقشون بود!بذار..... فکر کنن من ترنسم....یه عمر دروغ شنیدم! حالا امشب پیشم میمونی؟فقط میخوام آروم بخوابونمت!بدون قرص.بیا عزیز دلم...
چیستا یثربی