خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت چهل و نهم
    چیستا یثربی



    آذر گفت : یه روز این کارو میکنم ؛ انتقام هر سه تاتونو میگیرم! حالا میبینی!...
    اون قیافه ی کثیف ؛ یادم نمیره ؛ من همه چیزو دیدم...همه چیزو...
    بهت قول میدم شبیه همین بلا رو سرش بیارم ؛ وگرنه بمیرم بهتره !

    مرده و قولش ! ....

    دمپایی لاانگشتی پوشیده بود.
    خوشگل نبود؛ ولی به من آرامش میداد ؛
    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ سرمو گذاشتم روی کابینت ؛ زدم زیر گریه...
    بغلم کرد ؛ گفت : نه ! مامانت نباید بشنوه !... هیس!
    اون به خاطر شما ها جیغ نزد! نباید ناراحتش کنی؛ اشکهایم را با دستهای زبرش پاک کرد؛

    آب جوش را برای دکتر برد ؛ برگشت ؛ کنار من نشست ؛ دستمو گرفت؛
    گفت : شش سالته نه ؟ اشکال نداره...با هم دوست می شیم.منم ده سالم تموم شده....
    آذر و شهرام ؛ دوستای همیشگی !
    نمیذارم اون مرده در بره. خیال کرده....تا اونور دنیا دنبالشم..به وقتش....باشه؟
    قسم میخورم ؛ گرچه آقام گفته هی قسم نخور!...

    ازش پرسیدم : تو اینجا زندگی میکنی ؟
    آذر گفت : آره؛ بابابزرگم مسجد اینجا رو ساخت، بابامم معلمه...آخوند دهه....اون نباید بفهمه !
    گفتم : چیو؟
    گفت : دوستی ما رو دیگه ! خنگ نباش ! دستمو گرفت و قسمم داد.
    بعد گفت : وای باز قسم خوردم که!
    شهرام سکوت کرد، خاطرات اذیتش میکرد ؛ رنگ صورتش ؛ از دیوار درمانگاه ؛ سفیدتر بود....

    دستش را گرفتم ؛ یخ بود.
    گفتم : آذر؛ بعدا اون مرد رو پیدا کرد ؟ همون که مادرتو... گفت : آره...وقتی چهارده سالش بود ؛ آذر هر کار بگه انجام میده...
    گفتم : چه خوب...بر عکس من !
    گفت : سالها تنها دوست من بود، چون فقط اون؛ همه چیزو دیده بود. اون میدونست چی شده...بلایی سر طرف آورد...بعدا برات میگم.....

    گفتم : برای همین باش عروسی کردی؟
    گفت : نه! گفتم: خب بگو دیگه با مرده چیکار کرد؟ وای..... کنجکاو شدم....
    گفت : مفصله...اینجا نمیشه...بهت میگم بعدا....خلاف نکرد....اما یه جوری به قولش عمل کرد. میدونی...اون دختر خوبی بود ؛ یعنی هست...خوش قلب و محافظ من .

    مجبور بودیم یه مدت ؛ تو همین ده قایم شیم ؛ بعد از اعدام بابام... آذر نمیذاشت کسی اذیتم کنه ؛ بچه ی باحالی بود...فقط یه مشکل کوچیک داشت...کوچیک که....نه!

    حس میکرد پسره!

    اصلا از من؛ مردتر بود.
    با پسرای ده ؛ کشتی میگرفت و برنده میشد ؛ بعد از باباش کتک میخورد !
    نمیتونست چادرو رو سرش نگه داره ؛ باباش مدام دعواش میکرد...
    بیست و چهار ساله بود که دانشگاش تموم شد ؛ عمران خوند.
    یه روز بم گفت : من رفتم پیش دو سه تا دکتر...چند تا آزمایش دادم ؛ پدر مادرم نباید بفهمن ؛ این یه رازه... فقط به تو میگم... قول میدی به کسی نگی؟
    قول دادم ؛ دست دادیم !
    گفت : قول مردونه ها ! میدونی ؛ من از لحاظ جسمی ؛ یه مردم...دکتر گفت : ترنس !
    تو ایرانم اجازه ی عمل میدن !
    اما خونواده م نمیذارن عمل کنم. منو میکشن ! مگه اینکه...
    گفتم : مگه تو اول باش ازدواج میکردی ! ...اونوقت اجازه ش دست تو بود ؛ بعد از طلاق ؛ میتونست عمل کنه...مگه نه ؟
    گفت : آره...
    گفتم : خب...بعد چی شد؟ طلاقش دادی ؟ عمل کرد؟ گفت : خب...اینجا ؛ گفتنش یه کم سخته. اصلا نمیتونم راحت بگم...چون یه کم پیچیده ست....
    ما تو ده ؛ به هیچکس نگفتیم جدا شدیم...
    هیچکس درباره ی وضعیت اون ؛ چیزی نمیدونه ؛ حتی درباره ی عمل اون !
    خونواده ش هنوز نمیتونن با موضوع کنار بیان...حتی با طلاق!...یه جوری بهشون حق میدم...

    گفتم : پس تو شناسنامه زنته؟ کجاست الان؟ خارج عمل کرد؟

    گفت : آره، ولی ما قول دادیم همیشه دوست هم بمونیم ؛ از همون بچگی؛
    گفتم : ترنسا که حسی به جنس مخالفشون ندارن! پس مثل دو تا مرد؛ کنارهم بودین ! تو منو دوست داری ؟ مگه نه؟
    گفت : بت چی بگم ؟ نفسمی...خودت میدونی !
    گفتم : اون چی ؟ فراموشش کردی ؟
    گفت : دوستمه ؛ یه دوست خوب....فقط همین ! تو دیدیش.... علیرضا!



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان