۱۸:۴۶ ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
او یک زن
قسمت چهل و نهم
چیستا یثربی
آذر گفت : یه روز این کارو میکنم ؛ انتقام هر سه تاتونو میگیرم! حالا میبینی!...
اون قیافه ی کثیف ؛ یادم نمیره ؛ من همه چیزو دیدم...همه چیزو...
بهت قول میدم شبیه همین بلا رو سرش بیارم ؛ وگرنه بمیرم بهتره !
مرده و قولش ! ....
دمپایی لاانگشتی پوشیده بود.
خوشگل نبود؛ ولی به من آرامش میداد ؛
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ سرمو گذاشتم روی کابینت ؛ زدم زیر گریه...
بغلم کرد ؛ گفت : نه ! مامانت نباید بشنوه !... هیس!
اون به خاطر شما ها جیغ نزد! نباید ناراحتش کنی؛ اشکهایم را با دستهای زبرش پاک کرد؛
آب جوش را برای دکتر برد ؛ برگشت ؛ کنار من نشست ؛ دستمو گرفت؛
گفت : شش سالته نه ؟ اشکال نداره...با هم دوست می شیم.منم ده سالم تموم شده....
آذر و شهرام ؛ دوستای همیشگی !
نمیذارم اون مرده در بره. خیال کرده....تا اونور دنیا دنبالشم..به وقتش....باشه؟
قسم میخورم ؛ گرچه آقام گفته هی قسم نخور!...
ازش پرسیدم : تو اینجا زندگی میکنی ؟
آذر گفت : آره؛ بابابزرگم مسجد اینجا رو ساخت، بابامم معلمه...آخوند دهه....اون نباید بفهمه !
گفتم : چیو؟
گفت : دوستی ما رو دیگه ! خنگ نباش ! دستمو گرفت و قسمم داد.
بعد گفت : وای باز قسم خوردم که!
شهرام سکوت کرد، خاطرات اذیتش میکرد ؛ رنگ صورتش ؛ از دیوار درمانگاه ؛ سفیدتر بود....
دستش را گرفتم ؛ یخ بود.
گفتم : آذر؛ بعدا اون مرد رو پیدا کرد ؟ همون که مادرتو... گفت : آره...وقتی چهارده سالش بود ؛ آذر هر کار بگه انجام میده...
گفتم : چه خوب...بر عکس من !
گفت : سالها تنها دوست من بود، چون فقط اون؛ همه چیزو دیده بود. اون میدونست چی شده...بلایی سر طرف آورد...بعدا برات میگم.....
گفتم : برای همین باش عروسی کردی؟
گفت : نه! گفتم: خب بگو دیگه با مرده چیکار کرد؟ وای..... کنجکاو شدم....
گفت : مفصله...اینجا نمیشه...بهت میگم بعدا....خلاف نکرد....اما یه جوری به قولش عمل کرد. میدونی...اون دختر خوبی بود ؛ یعنی هست...خوش قلب و محافظ من .
مجبور بودیم یه مدت ؛ تو همین ده قایم شیم ؛ بعد از اعدام بابام... آذر نمیذاشت کسی اذیتم کنه ؛ بچه ی باحالی بود...فقط یه مشکل کوچیک داشت...کوچیک که....نه!
حس میکرد پسره!
اصلا از من؛ مردتر بود.
با پسرای ده ؛ کشتی میگرفت و برنده میشد ؛ بعد از باباش کتک میخورد !
نمیتونست چادرو رو سرش نگه داره ؛ باباش مدام دعواش میکرد...
بیست و چهار ساله بود که دانشگاش تموم شد ؛ عمران خوند.
یه روز بم گفت : من رفتم پیش دو سه تا دکتر...چند تا آزمایش دادم ؛ پدر مادرم نباید بفهمن ؛ این یه رازه... فقط به تو میگم... قول میدی به کسی نگی؟
قول دادم ؛ دست دادیم !
گفت : قول مردونه ها ! میدونی ؛ من از لحاظ جسمی ؛ یه مردم...دکتر گفت : ترنس !
تو ایرانم اجازه ی عمل میدن !
اما خونواده م نمیذارن عمل کنم. منو میکشن ! مگه اینکه...
گفتم : مگه تو اول باش ازدواج میکردی ! ...اونوقت اجازه ش دست تو بود ؛ بعد از طلاق ؛ میتونست عمل کنه...مگه نه ؟
گفت : آره...
گفتم : خب...بعد چی شد؟ طلاقش دادی ؟ عمل کرد؟ گفت : خب...اینجا ؛ گفتنش یه کم سخته. اصلا نمیتونم راحت بگم...چون یه کم پیچیده ست....
ما تو ده ؛ به هیچکس نگفتیم جدا شدیم...
هیچکس درباره ی وضعیت اون ؛ چیزی نمیدونه ؛ حتی درباره ی عمل اون !
خونواده ش هنوز نمیتونن با موضوع کنار بیان...حتی با طلاق!...یه جوری بهشون حق میدم...
گفتم : پس تو شناسنامه زنته؟ کجاست الان؟ خارج عمل کرد؟
گفت : آره، ولی ما قول دادیم همیشه دوست هم بمونیم ؛ از همون بچگی؛
گفتم : ترنسا که حسی به جنس مخالفشون ندارن! پس مثل دو تا مرد؛ کنارهم بودین ! تو منو دوست داری ؟ مگه نه؟
گفت : بت چی بگم ؟ نفسمی...خودت میدونی !
گفتم : اون چی ؟ فراموشش کردی ؟
گفت : دوستمه ؛ یه دوست خوب....فقط همین ! تو دیدیش.... علیرضا!
چیستا یثربی