خانه
39.5K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاهم
    چیستا یثربی



    علیرضا.....یار غار با وفا... !
    نیکان گفت : و نلی من ؛ قلب شهرام ؛ دستم را گرفت و بوسید، و روی قلبش گذاشت....
    چیستا همان لحظه وارد شد و ؛ بوسیدن دست مرا دید، ولی خودش را به ندیدن زد .
    گفت : ظاهرا دکتر دستور ترخیص داده ؛ با همون قرصای همیشگی و جمله ی معروف " عصبی نشو !..."

    به کلبه ی نیکان برگشتیم. سهراب هم بود ، نگران حال من بود. خ
    دایا من هر سه ی آنها را دوست داشتم ،
    تنها کسانی که در عمرم داشتم و به من علاقه داشتند ؛

    اول شهرام ؛ بعد چیستا و سوم سهراب ! کاش این سه نفر باهم خوب بودند!....

    به چیستا دم در گفتم : صبح ؛ ماهی تازه خریدم ؛
    شما و سهرابم بیاین ؛ باهم کباب کنیم ؛ بخوریم.
    چیستا لبخند تلخی زد و گفت : باشه ؛ یه وقت دیگه !

    شهرام بی توجه به آن دو ؛ وارد خانه شد. گفت: ببخشید!
    من دستم یه کم درد میکنه. باید استراحت کنم !

    معنی این جمله این بود که آنها بروند؛ حرف زدن شهرام را دیگر خوب میشناختم ؛
    چیستا و سهراب ؛ قصد ماندن هم نداشتند ؛ فقط میخواستند مطمین شوند حال من خوب است.

    گفتم : چیستا جان ؛ حالا که میدونی زنش کیه ! درواقع یه ازدواج صوری بوده....شهرام بیگناهه... مگه نه؟!
    گفت : مهم اینه تو شناسنامه هنوز زنشه ! هنوز طلاقش نداده.
    گفتم : اما؛ آذر الان دیگه یه مرده....علیرضاست ! تعجب میکنم؛ تو ظهر یه جوری وانمود کردی که من فکر کردم ماجرای یه زن در میونه... واقعا ! زنی که ابروش در خطره ؛ و شهرام خیانتکاره ! خیلی عصبی بودی! یعنی تو نمیدونستی؛ آذر؛ همون علیرضاست؟! خواستم چیزی بگویم ؛

    سهراب وسط حرفم پرید؛ نمیدانم چرا قصد حمایت مرا داشت... گفت : چیستا خانم هیچی نمیدونست.... نه ! من بش گفتم ؛ شهرام نیکان ؛ زن داره !
    صبح تا ظهر امروز ؛ شورای ده بودم. اسناد و عکسای قدیمی رو میخوندم؛ دنبال مدارک سالهای پیش میگشتم و اتفاقاتی که تو این ده افتاده......
    کپی شناسنامه ی نیکانو پیدا کردم که با دختری به نام آذر سپندان عروسی کرده !
    وقتی نیکان ؛ بیست و یکسالش بوده !
    فامیل سپندان برام آشنا بود ؛ اول فکر کردم خواهر علیرضاست!
    شباهت عکس کپی شناسنامه ی آذر هم زیاد بود ؛
    به چیستا خانم زنگ زدم که خودتو با آژانس برسون.
    من بش گفتم : شهرام نیکان زن داره و شما در خطری ! ....
    گفتم : چه خطری؟حتی اگه زن داشت؟!
    سهراب گفت : خطر علاقه مند شدن به یه مرد متاهل! و اتفاقات ناخواسته !......
    چیستا ساکت بود؛ از نگاهش میدانستم ؛ چیزهایی میداند ؛ ولی انگار وقت گفتنش ؛ حالا نبود ....
    مدام به در نگاه میکرد ؛ معذب بود..میخواست زودتر برود.....
    پرسیدم : یعنی توی این هفت سال که دوستش بودی؛ نمیدونستی این ازدواج صوری؟...
    گفت : نه ! من که هیچوقت ؛ شناسنامه شو ندیدم ؛ اونم ؛ هرگز نگفت....
    هیچوقت؛ همه چیزو نمیگفت !....
    همیشه به علیرضا و وسواسش رو شهرام ؛ شک داشتم؛ اینکه همیشه اینا با هم بودن....

    اما فکرای دیگه ای میکردم... ظاهرا اشتباه بود!

    اینا فقط دوستن ؛ و قصد شهرام از این ازدواج ؛ کمک به رفیق صمیمیش بود تا بره خارج و تعییر جنسیت بده......

    خب ما بریم؛ شب بخیر!
    اگه فکرم جای بدی رفت؛ امیدوارم خدا منو ببخشه!

    داشتم برای چیستا و سهراب دست تکان میدادم که شهرام از داخل صدایم کرد؛ داخل رفتم...
    در خانه که پشتم بسته شد؛ انگار دری در قلب من بسته شد.
    شهرام گفت : اونا رو ول کن !

    فوری یاد چیزی افتادم.اسناد و مدارک قدیمی !...چیزی که سهراب ؛ دنبالشان بود....
    دوباره در را بازکردم : آقا سهراب ! از اون عکسای قدیمی که پیدا کردی؛ همرات داری ؟
    گفت: مال بیست سی سال پیشه....

    وقت نکردم ببینمشون هنوز....پاکتی کهنه از جیبش درآورد. پاکت فرسوده بود ؛
    عکسها روی زمین ریخت ؛ چشمم در نور کم بالکن ؛ به عکس زنی شبیه خودم افتاد.
    موی فر؛ چال گونه ، حتی لبخند من !
    پشت عکس را خواندم....."شبنم؛ در میدان روستا...بهار دهه شصت..."
    عکس بعدی ، همان زن بود با پسری کوچک.....
    کودکی شهرام بود "شبنم با پسرش ؛ شهرام ! تابستان ؛ حیاط خانه ی حاج آقا....."

    اسم مادرش که مهتاب بود؟
    آن آویز گردن شهرام را همه دیده بودند!...شبنم از کجا آمد؟

    چیستا گفت : اسمو که راحت میشه عوض کرد، فقط چرا انقدر شکل تویه؟
    گفتم : نمیدونم...میترسم!...

    در باز شد.
    چیستا بی اختیار؛ یک قدم ؛عقب رفت...

    شهرام با حالتی وحشی به او خیره شد : گفت : تو دست بردار نیستی نه ؟ ول نمیکنی خانم دکتر ؟!.....
    پس اذیتش نکن!...نصفه نگو...همه شو بگو !....چیه؟! میترسی آبروی خودت بره....
    دیگه همه مون وسط لجنیم!....
    تو هم.بیا تو !......



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان