خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و یکم
    چیستا یثربی



    نیکان باز گفت : بفرمایید داخل....خانم دکتر میخوان سخنرانی کنن!

    وقت جا زدن نبود.دیگر دیر شده بود.

    نیکان و من ؛ روی کاناپه نشستیم سهراب روی زمین؛ به دیوار تکیه داد.

    چیستا روی صندلی...نفس عمیقی کشید و گفت :
    بهار چهار سال پیش، دخترم باپدرش رفته بود سفر . تلفن زنگ خورد.
    ساعت دوی شب... ترسیدم ؛ فکر کردم ؛ نکنه برای دخترم اتفاقی افتاده باشه!،

    نیکان بود ! تعجب کردم !

    بعضی وقتا ؛ اون ساعت شب به هم پیام میدادیم؛ اما تلفن ؛ نه!
    خیلی حالش بد بود. زیادی خورده بود ؛ داشت گریه میکرد...


    خب در شرایط عادی ؛ گاهی دچار حمله ی خاطرات میشد.
    ترس ؛ استرس...بچه که بود ؛ بعد از ماجرای مادرش ؛ مدتی تحت درمان بود ؛ خودش بم گفته بود.
    بخصوص اعدام باباش...تاثیر بدی رو بچه گذاشته بود ؛ اما هیچوقت ندیده بودم اینجوری گریه کنه !

    از من خواست برم پیشش ! تا حالا خونه ش نرفته بودم ؛ خونه ی دوستامم به زور میرفتم ؛ چه برسه همکارای مردم ! ولی التماس کرد؛
    میگفت: اگه نرم ؛ انقدر میخوره تا بمیره.
    میدونستم به این وضع که میافته یعنی حالش واقعا بده !

    فکر کردم اگه بیمار دیگه م وضعیتش اورژانسی بود ؛ یه سری کوتاه میرفتم و برمیگشتم ؛
    آژانس گرفتم ؛ از اون برجهای وحشتناک بود.

    منم ترس از دربسته؛ اونم تو آسانسور! رسیدم طبقه 23... درو باز کرد.
    زیر پیرهنی رکابی تنش بود ؛ خوشم نیامد.
    بوی بد مشروب و سیگار و ادکلن گرونقیمت مردونه ؛ خونه رو پر کرده بود.
    بهش گفتم : باز چی شده که هوس کشتن خودتو پیدا کردی؟!
    گفت : نقشی که دوست داشتم ؛ دادن یکی دیگه ! نقش مال من بود ؛ گفتن چهره ت زیادی ظریفه ! به این نقش نمیخوره ! همیشه یه بهانه ای هست؛ پول میخوان کثافتا!..اولاش میدادم ؛ حالا دیگه نه!

    آمد باز بنوشد ؛ بطری را از دستش گرفتم ؛
    حس خواهر بزرگی پیدا کرده بودم ،

    بش گفتم: ببین همه ی زندگی که سینما نیست! یه کم کتاب بخون؛ ورزش کن ؛ کلاسای مختلف برو ؛ زبان بخون ؛ صدای خوندنتم که بد نیست ؛ تو شاخه های مختلف فعال باش !

    خندید! از آن خنده های عصبی که قطع نمیشد ؛

    گفتم : چیه!
    گفت: هر مردی دوی شب زنگ برنه؛ میری خونه ش ؟!نصیحتش میکنی؟ جا خوردم ....
    گفتم : نخیر ! اولا ما دوست و همکاریم.......ثانیا من مشاورتم ؛ فکر کردم ؛ حالت واقعا بده ؛ اومدم ! الانم میرم...
    گفت : حالم که بد هست...اما فکر نمیکردم بیای! ماهیامو دیدی؟
    گفتم : از آکواریوم خوشم نمیاد !
    گفت : چرا ؟ بیچاره ها تو یه وجب جا ؛ شنا میکنن ؛ اوج زیبایین ؛ ولی جا ندارن ، مثل من ! خنده م گرفت! چه اعتماد به نفسی! "مثل من"

    گفت : بیا بریم بالا ؛ ماهیارو ببینیم...
    گفتم : نه ! گفت: عیدا مادرم از کنار خیابون ؛ یه ماهی قرمز ؛ برام میخرید. میگفت ؛ مواظبش باش، اما روز دوم ؛ سوم عید؛ ماهیم باد میکرد ؛ میامد رو آب!
    مامان میگفت مرده!
    من میگفتم : کاریش نکردم که...هر روز آبشو عوض کردم !
    مامان میگفت : میدونم ؛ ظریفن ؛ خودشون میمیرن!

    ناگهان زد زیر گریه....اشکهایش را با پشت دستش پاک میکرد...گریه امانش نمی داد.

    دلم سوخت...

    نمیتوانستم گریه ی هیچکسی را راحت ببینم ؛ چه برسه به یه مرد! اونم همکار و دوستم !....

    گفت: کاش انقدر ظریف نبودن! دختره رو خیلی دوست داشتم ..تو میدونی کیو میگم ، سه سال با هم بودیم......چرا رفت خارج؟ آخه چرا ؟ اونم یه دفعه؟!
    چرا یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟؟



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان