۱۸:۵۷ ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
او یک زن
قسمت پنجاه و یکم
چیستا یثربی
نیکان باز گفت : بفرمایید داخل....خانم دکتر میخوان سخنرانی کنن!
وقت جا زدن نبود.دیگر دیر شده بود.
نیکان و من ؛ روی کاناپه نشستیم سهراب روی زمین؛ به دیوار تکیه داد.
چیستا روی صندلی...نفس عمیقی کشید و گفت :
بهار چهار سال پیش، دخترم باپدرش رفته بود سفر . تلفن زنگ خورد.
ساعت دوی شب... ترسیدم ؛ فکر کردم ؛ نکنه برای دخترم اتفاقی افتاده باشه!،
نیکان بود ! تعجب کردم !
بعضی وقتا ؛ اون ساعت شب به هم پیام میدادیم؛ اما تلفن ؛ نه!
خیلی حالش بد بود. زیادی خورده بود ؛ داشت گریه میکرد...
خب در شرایط عادی ؛ گاهی دچار حمله ی خاطرات میشد.
ترس ؛ استرس...بچه که بود ؛ بعد از ماجرای مادرش ؛ مدتی تحت درمان بود ؛ خودش بم گفته بود.
بخصوص اعدام باباش...تاثیر بدی رو بچه گذاشته بود ؛ اما هیچوقت ندیده بودم اینجوری گریه کنه !
از من خواست برم پیشش ! تا حالا خونه ش نرفته بودم ؛ خونه ی دوستامم به زور میرفتم ؛ چه برسه همکارای مردم ! ولی التماس کرد؛
میگفت: اگه نرم ؛ انقدر میخوره تا بمیره.
میدونستم به این وضع که میافته یعنی حالش واقعا بده !
فکر کردم اگه بیمار دیگه م وضعیتش اورژانسی بود ؛ یه سری کوتاه میرفتم و برمیگشتم ؛
آژانس گرفتم ؛ از اون برجهای وحشتناک بود.
منم ترس از دربسته؛ اونم تو آسانسور! رسیدم طبقه 23... درو باز کرد.
زیر پیرهنی رکابی تنش بود ؛ خوشم نیامد.
بوی بد مشروب و سیگار و ادکلن گرونقیمت مردونه ؛ خونه رو پر کرده بود.
بهش گفتم : باز چی شده که هوس کشتن خودتو پیدا کردی؟!
گفت : نقشی که دوست داشتم ؛ دادن یکی دیگه ! نقش مال من بود ؛ گفتن چهره ت زیادی ظریفه ! به این نقش نمیخوره ! همیشه یه بهانه ای هست؛ پول میخوان کثافتا!..اولاش میدادم ؛ حالا دیگه نه!
آمد باز بنوشد ؛ بطری را از دستش گرفتم ؛
حس خواهر بزرگی پیدا کرده بودم ،
بش گفتم: ببین همه ی زندگی که سینما نیست! یه کم کتاب بخون؛ ورزش کن ؛ کلاسای مختلف برو ؛ زبان بخون ؛ صدای خوندنتم که بد نیست ؛ تو شاخه های مختلف فعال باش !
خندید! از آن خنده های عصبی که قطع نمیشد ؛
گفتم : چیه!
گفت: هر مردی دوی شب زنگ برنه؛ میری خونه ش ؟!نصیحتش میکنی؟ جا خوردم ....
گفتم : نخیر ! اولا ما دوست و همکاریم.......ثانیا من مشاورتم ؛ فکر کردم ؛ حالت واقعا بده ؛ اومدم ! الانم میرم...
گفت : حالم که بد هست...اما فکر نمیکردم بیای! ماهیامو دیدی؟
گفتم : از آکواریوم خوشم نمیاد !
گفت : چرا ؟ بیچاره ها تو یه وجب جا ؛ شنا میکنن ؛ اوج زیبایین ؛ ولی جا ندارن ، مثل من ! خنده م گرفت! چه اعتماد به نفسی! "مثل من"
گفت : بیا بریم بالا ؛ ماهیارو ببینیم...
گفتم : نه ! گفت: عیدا مادرم از کنار خیابون ؛ یه ماهی قرمز ؛ برام میخرید. میگفت ؛ مواظبش باش، اما روز دوم ؛ سوم عید؛ ماهیم باد میکرد ؛ میامد رو آب!
مامان میگفت مرده!
من میگفتم : کاریش نکردم که...هر روز آبشو عوض کردم !
مامان میگفت : میدونم ؛ ظریفن ؛ خودشون میمیرن!
ناگهان زد زیر گریه....اشکهایش را با پشت دستش پاک میکرد...گریه امانش نمی داد.
دلم سوخت...
نمیتوانستم گریه ی هیچکسی را راحت ببینم ؛ چه برسه به یه مرد! اونم همکار و دوستم !....
گفت: کاش انقدر ظریف نبودن! دختره رو خیلی دوست داشتم ..تو میدونی کیو میگم ، سه سال با هم بودیم......چرا رفت خارج؟ آخه چرا ؟ اونم یه دفعه؟!
چرا یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟؟
چیستا یثربی