خانه
39.5K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و دوم
    چیستا یثربی



    چیستا به این جا رسید،نفس عمیقی کشید؛
    گفت: یه کم حالم خوب نیست.بقیه ش باشه فردا....

    شهرام نوشابه ای از یخچال درآورد.در لیوان ریخت.به چیستا داد.
    گفت: شاید دیگه فردایی نباشه.جمله خودت بود! بگو بقیه شو !

    چیستا به او خیره شد.تو چی میخوای از من؟ اون ماجرا گذشته..
    این همه اتفافای دیگه افتاده.چرا میخوای اون خاطراتو نبش قبر کنی؟
    شهرام گفت: گاهی لازمه..شاید تو اون خاطرات یه چیزی جا گذاشته باشیم ! بگو!...

    چیستا جرعه ای نوشابه نوشید
    ادامه داد :شهرام داشت گریه میکرد؛ شاید واقعا دلش برای دختره تنگ شده بود؛
    شاید مستی بود؛
    شاید افسردگی شبانه ش بود؛
    شایدم میخواست...مکث کرد.

    گفتم: چی میخواست چیستا جان؟
    گفت: میخواست منو بکشونه بالا؛ نلی جان....

    پیش ماهیاش !... و من رفتم، آخه گریه ش قطع نمیشد.
    برای اینکه حواسشو پرت کنم ؛
    گفتم : بلند شو بریم ؛ ماهیاتو نشونم بده! اما توشون رنگ سیاه نباشه ؛ خوشم نمیاد...
    شهرام گفت؛ همه رنگی دارن.رنگین کمونن همه شون!... عروسن!
    پشت او ؛ از پله های سنگی خانه اش بالا میرفتیم.

    یک لحظه مکث کرد ؛
    گفت: میدونی تو آکواریوم ؛ بعضی از ماهیا؛ همو میخورن؟ ما نمیفهمیم کدوم گوشتخواره!
    فقط هر روز،یکی از ماهیا کم میشه !

    گفتم: حالا چرا به من میگی؟ نه از ماهی خوشم میاد؛ نه گوشتخوارش! بریم زودتر نشونم بده، بعد من برم خونه !

    گفت: صبح بلند میشی؛ میبینی یکیشون نیست! دیگه حتی جسدش پیدا نمیشه! چون خورده شده....
    فکر کردم از شدت مستی زده به سرش. خواستم برگردم پایین ؛ دیر بود؛
    جلوی در اتاقش بودیم:؛ اتاق خوابش بود.معذب بودم.

    آدم عاقل ماهی رو تو اتاق خواب میذاره؟
    گفت: کجا بذارم؟ اینا عشق منن..حرمسرای منن.....چراغ را زد ؛ اتاق مرتب؛ با همان بوی سیگار و ادکلن گرانقیمت! آکواریوم پر از نور بود و ماهی های رنگی و زیبا.....ولی لذتی از تماشایشان نمیبردم ؛ استرس داشتم....

    او داشت سوت میزد و برایشان غذا میریخت انگار؛ واقعا معشوقانش بودند.....
    گفتم: خب دیدم! لبخند زد.

    حتما یادته نیکان چه لبخندی زدی و چی گفتی؟ من نمیخوام اون جمله رو اینجا بگم !

    گفتم :ولی ما میخوایم بدونیم چیستا جان ! شهرام بش چی گفتی؟

    ___نلی، من مست بودم.جلوی در وایسادم. نمیتونست بره بیرون ؛ حالم اصلا خوب نبود؛ گ
    فتم: حالا این حاجعلی تو ، واقعیه؟ یا از خودت در آوردیش که بگی تو هم بله؟!

    گفتم : یعنی چی تو هم بله؟!

    شهرام نیکان گفت : یعنی اهل عشق و عاشقیه ! آخه،رفتارش خیلی جدی و عنق بود.

    چیستا گفت: بهش گفتم: خفه شو! میخوام برم بیرون ؛ از جلو در؛ برو کنار! اما نرفت.

    نیکان گفت:فقط میخواستم امتحانش کنم،نلی! نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم ؛ چیستا ؛ منو یه جور دیگه دوست داره ؛
    یه بار ؛ یه تابلوی چرم، بم کادو داد .روش نوشته بود: متبرک هستی تو با آمدنت ؛ متبرک هستی تو با رفتنت....

    چیستا گفت : دعای حضرت موسی ست دیوانه ! از یه چرم فروش خیابون فردوسی خریدم؛ ازدعاش خوشم اومد! خب که چی؟! کادو بود!

    شهرام گفت: تو کادوتو دادی !
    چیستا گفت: چی؟ من چیزی به جز اون چرم ؛ یادم نمیاد!
    شهرام گفت : ولی من یادمه ! بانو !.......



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان