خانه
39.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و سوم
    چیستا یثربی



    شهرام گفت : گفتم که...شما کادوتو دادی بانو !...حالا ادامه بده !
    به موقعش میگم کادویی که بم دادی چی بود!

    چیستاگفت : دیگه فکر کنم بسه! من دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم...

    گفتم : تازه رسیدیم جای حساسش چیستا جون..!
    شهرام جلوی در وایساده؛ نمیذاره تو بری بیرون ! بگو دیگه چیستا!

    گفتم: نلی جان ؛آقای نیکان و من، چهار ساله بعد از اون ماجرا همو ندیدیم ؛ لطفا کمکم کن نیکان ! نمیتونم همه شو تنها بگم ؛ تو میدونی چرا!

    نیکان گفت:برو؛ بات میام...
    چیستا گفت: شهرام نیکان؛ جلوی در وایساده بود ؛ رفتم جلو ؛ خوب میشناختمش ؛ نه اهل خشونت بود ؛ نه اذیت! شیطنت میکرد؛ ولی احترام منو داشت؛
    بش گفتم: برو کنار ؛ من آژانس بگیرم برم ؛ تو هم یه دوش بگیر بخواب! بوی ماهیاتو گرفتی!
    گفت: جون من ؟

    و شروع کرد زیر پیراهنی اش را بو کردن! گفت:درسته ازت کوچیکترم ؛ ولی همیشه فکر میکنم هم سنیم. رنج آدما رو همسن میکنه؛ ببخش اگه...

    داشت حرف میزد که یک نفر با لگد به در زد...در قفل نبود ؛ شهرام، پشت در بود؛ با صورت روی زمین افتاد... فکر کردم صورتش له شد!
    علیرضا مثل یک جانور وحشی ؛ آنجا ایستاده بود و آماده حمله به من بود !....نمیدانم چه فکری کرده بود!

    من و شهرام در اتاق خواب؛ ساعت سه نصفه شب؟ تنها ؟!
    هر چه بود یاد مراسم گاو بازی افتادم!...
    پارچه ی قرمزی نداشتم؛ جلوی این گاو بزرگ وحشی بگیرم!
    به طرفم حمله ور شد؛ گردنم را گرفت ؛ شالم افتاد!
    داد زدم: چه مرگته تو ؟ دارم خفه میشم !
    گفت: تو اتاق خواب من چیکار میکنی ؟!

    گفتم : اینجا اتاق شهرامه؛ خواست ماهیاشو نشونم بده ؛
    گفت: که خواست ماهیاشو نشونت بده؟من نشونت میدم!

    مرا عقب عقب با موهایم ؛ به طرف آکواریوم برد ؛
    شهرام داد زد : ولش کن علیرضا ؛ من ازش خواستم بیاد ؛ علیرضا گفت؛ تو غلط کردی! مگه نگفتم از این زنیکه ی موذی خوشم نمیاد؟...عاشقته..آره ؟؟؟!!

    اون بد عنقیاشم اداست؟...چنون عاشقی یادش بدم ؛ بره تا آخر عمر گلابی بچینه ؛ به جای روانشناسی جوونای خوش تیپ مردم !....

    سر مرا به شیشه آکواریوم کوبید! دیوانه شده بود. خواستم از پنجره باز فرار کنم ، یادم افتاد ؛ طبقه بیست و سوم هستیم !
    دست مرا گرفته بود و پیچ میداد : میخوای ماهی ببینی؟ الان کله تو میکنم اون تو ببینی!

    شهرام رو به نلی گفت: علیرضا دیوونه شده بود؛ میدونستم دیر بجنبم ؛ حتی ممکنه چیستا رو خفه کنه ! داد زدم: علی میکشیش!
    گفت:دیه شو میدم!
    مگه از اول نگفتم با این زنیکه درددل نکن! این جور زنا ؛ شیطونم درس میدن! کثافت... !
    روی صورت چیستا تف انداخت....

    طفلکی چیستا ترسیده بود...نمیدونست این چرا یه دفعه انقدر وحشی شده!
    سعی میکرد ازخودش دفاع کنه ؛ ولی زورش به علیرضا نمیرسید؛ بد جوری باصورت خورده بودم زمین؛ اما بلند شدم ؛ رفتم طرف علیرضا ؛ داشت دست چیستا رو میپیچوند ؛ فحش میداد ؛
    چیستا ضعیف بود ؛ نفسش گرفته بود؛ حتی نمیتونست داد بزنه.
    محکم لگد زدم پشت کمر علیرضا ! دست چیستا از دستش ول شد؛
    داد زدم: فرار کن چیستا؛ زود باش! چیستا نرفت! انگار نگران من بود؛
    داد زدم: این دیوونه شده؛ برو ! زود باش !
    چیستا گفت: آخرین چیزی که دیدم ؛ علیرضا بود که محکم لگد زد تو شکم شهرام ؛ پرتش کرد طرف آکواریوم !

    آکواریوم افتاد؛ باشهرام و ماهیاش...آب، خون؛ خونابه ماهیا...سوگلی حرمسرای شهرام ؛
    ماهی رنگین کمونی با دهن باز....روی زمین...
    پایین و بالا ؛
    بوی مرگ...

    دویدم بیرون !...



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان