۰۰:۲۰ ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
او یک زن
قسمت پنجاه و پنجم
چیستا یثربی
فلس رنگی ماهیها روی دستم میچسبید ؛ و من گریه میکردم و آنهارا دیوانه وار ؛ درآب وان میریختم .
یکی از پلیسها که حال اشفته ی مرا دید به کمکم آمد ؛ در حالی که ماهیها راجمع میکرد ؛ گفت : میگن دکترش پیشش بوده؛ شما دکترشین ؟
گفتم : نه! من هیچی نیستم... هیچی!
بیشتر ماهیها با دهن های باز؛ بی حرکت بودند.
بعضی ها رو تا توی آب مینداختیم ؛جون میگرفتن ؛ ماهی لیز بود،از دست آدم سر میخورد ؛
نمیتونستی مطمین باشی که اونو گرفتی!
از بچگی از ماهی میترسیدم...حتی به ماهی عید نگاه هم نمیکردم؛
اما اون لحظه فقط به حرمسرای شهرام فکر میکردم؛ ماهی رنگین کمانی قشنگش ؛ مرده بود!
سوگلی حرمسرا ؛ دهنش باز بود!
در گوشش گفتم : به خاطر شهرام...عاشقته ؛ میدونی ! تو بمونی ؛ اونم میمونه...
انداختمش توی آب؛
بی حرکت بود .تکون نمی خورد ؛
داشتم ناامید میشدم ؛یه دفعه تکون خورد... شروع کرد به شنا کردن...
از شادی گریه م گرفت! شهرام خوب میشد!
شهرام در تاریکی کلبه ؛ اشکهایش راپاک کرد ؛ گفت : تلفن چیستا به اون مرد پرایوت نامبر ؛ پدر همه مونو در آورد!
میدونی چیستا !
تو نمیدونستی علیرضا عمل کرده ؛ اون مرد نمیخواست بفهمه ترنس چیه !
و علیرضا هر کاری کرد ؛که تو دیگه نتونی کار درمانی کنی؛ خودت میدونی چیا گفت!
و من... یه مدت از ایران رفتم...تا آبا از اسیاب بیفته؛ دیگه اعصاب موندن نداشتم...
گفتم : کجا رفتی؟ پیش همون دختره ؛ عشقت ؛ که به چیستا با گریه میگفتی رفته خارج ؟! همون که یه دفعه رفت !! میگفتی چرا یه دفعه ؟! ....
شهرام گفت : پیش اونم رفتم ؛ اما دیگه عشقم نبود !
عشق خیلیا بود...کارش حسابی گرفته بود! بگذریم ؛ اینا همه مال گذشته ست!
چیستا به سهراب گفت : برگردیم اتاق ؛ من حالم خوب نیست،
متوجه شدم شهرام نگاهش به چیستاست.
گفت : همون بیماری قدیمی؟
گفت : بدتر !
شهرام گفت : تو که همه چیزت بدتر شده دختر !
چیستا ؛ فقط نگاهش کرد؛ هیچ نگفت،حس میکردم هر دو؛چیزی را میدانند که من هنوز نمیدانم!
چیستا در اتاق را باز کرد؛ ناگهان جیغ کوتاهی کشید!
در نور کم بالکن ؛ مشتعلی پشت در بود!
تقریبا یک قدمی چیستا !
مشتعلی به چیستا گفت : نترس شبنم خانم...اونا رفتن! دیگه نمیان! فکر کردن تو و پسرت از ایران رفتین؛ من نگفتم ! من به خدا حرفی نزدم ! نگفتم کجا قایم شدین! حاج آقا گفت لال شم ؛ منم لال شدم.....حالا دیگه رفتن!
نیکان جلو آمد ؛ و گفت : باشه مشتعلی ؛ شبنم خانم باید بره جایی ؛
مشتعلی گفت : بازم؟ بش گفتی من عاشقشم؟
نیکان گفت : آره گفتم ؛ اما گفت : بچه داره؛ من بچه شم..... نمیتونه ازدواج کنه !
مشتعلی خیره به شهرام نگاه کرد و گفت : نمیتونه ؟ تو که بزرگ شدی ؟! چطور مادرت نمیتونه با من ازدواج کنه ؟ نیکان گفت : برو مشتعلی؛ اون الان مریضه؛ حالش که خوب شد ، دوباره بیا خواستگاری ! من باش حرف میزنم!__
"قول میدی؟"
نیکان گفت : آره برو!
پیرمرد رفت ؛
چیستاگفت : مگه اسم مادرت شبنم بود ؟!
چیستا یثربی