خانه
39.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت پنجاه و پنجم
    چیستا یثربی



    فلس رنگی ماهیها روی دستم میچسبید ؛ و من گریه میکردم و آنهارا دیوانه وار ؛ درآب وان میریختم .

    یکی از پلیسها که حال اشفته ی مرا دید به کمکم آمد ؛ در حالی که ماهیها راجمع میکرد ؛ گفت : میگن دکترش پیشش بوده؛ شما دکترشین ؟
    گفتم : نه! من هیچی نیستم... هیچی!

    بیشتر ماهیها با دهن های باز؛ بی حرکت بودند.
    بعضی ها رو تا توی آب مینداختیم ؛جون میگرفتن ؛ ماهی لیز بود،از دست آدم سر میخورد ؛
    نمیتونستی مطمین باشی که اونو گرفتی!
    از بچگی از ماهی میترسیدم...حتی به ماهی عید نگاه هم نمیکردم؛
    اما اون لحظه فقط به حرمسرای شهرام فکر میکردم؛ ماهی رنگین کمانی قشنگش ؛ مرده بود!
    سوگلی حرمسرا ؛ دهنش باز بود!

    در گوشش گفتم : به خاطر شهرام...عاشقته ؛ میدونی ! تو بمونی ؛ اونم میمونه...
    انداختمش توی آب؛
    بی حرکت بود .تکون نمی خورد ؛
    داشتم ناامید میشدم ؛یه دفعه تکون خورد... شروع کرد به شنا کردن...
    از شادی گریه م گرفت! شهرام خوب میشد!

    شهرام در تاریکی کلبه ؛ اشکهایش راپاک کرد ؛ گفت : تلفن چیستا به اون مرد پرایوت نامبر ؛ پدر همه مونو در آورد!
    میدونی چیستا !
    تو نمیدونستی علیرضا عمل کرده ؛ اون مرد نمیخواست بفهمه ترنس چیه !
    و علیرضا هر کاری کرد ؛که تو دیگه نتونی کار درمانی کنی؛ خودت میدونی چیا گفت!
    و من... یه مدت از ایران رفتم...تا آبا از اسیاب بیفته؛ دیگه اعصاب موندن نداشتم...


    گفتم : کجا رفتی؟ پیش همون دختره ؛ عشقت ؛ که به چیستا با گریه میگفتی رفته خارج ؟! همون که یه دفعه رفت !! میگفتی چرا یه دفعه ؟! ....
    شهرام گفت : پیش اونم رفتم ؛ اما دیگه عشقم نبود !
    عشق خیلیا بود...کارش حسابی گرفته بود! بگذریم ؛ اینا همه مال گذشته ست!

    چیستا به سهراب گفت : برگردیم اتاق ؛ من حالم خوب نیست،
    متوجه شدم شهرام نگاهش به چیستاست.
    گفت : همون بیماری قدیمی؟
    گفت : بدتر !
    شهرام گفت : تو که همه چیزت بدتر شده دختر !
    چیستا ؛ فقط نگاهش کرد؛ هیچ نگفت،حس میکردم هر دو؛چیزی را میدانند که من هنوز نمیدانم!
    چیستا در اتاق را باز کرد؛ ناگهان جیغ کوتاهی کشید!
    در نور کم بالکن ؛ مشتعلی پشت در بود!
    تقریبا یک قدمی چیستا !

    مشتعلی به چیستا گفت : نترس شبنم خانم...اونا رفتن! دیگه نمیان! فکر کردن تو و پسرت از ایران رفتین؛ من نگفتم ! من به خدا حرفی نزدم ! نگفتم کجا قایم شدین! حاج آقا گفت لال شم ؛ منم لال شدم.....حالا دیگه رفتن!

    نیکان جلو آمد ؛ و گفت : باشه مشتعلی ؛ شبنم خانم باید بره جایی ؛
    مشتعلی گفت : بازم؟ بش گفتی من عاشقشم؟
    نیکان گفت : آره گفتم ؛ اما گفت : بچه داره؛ من بچه شم..... نمیتونه ازدواج کنه !
    مشتعلی خیره به شهرام نگاه کرد و گفت : نمیتونه ؟ تو که بزرگ شدی ؟! چطور مادرت نمیتونه با من ازدواج کنه ؟ نیکان گفت : برو مشتعلی؛ اون الان مریضه؛ حالش که خوب شد ، دوباره بیا خواستگاری ! من باش حرف میزنم!__

    "قول میدی؟"
    نیکان گفت : آره برو!

    پیرمرد رفت ؛

    چیستاگفت : مگه اسم مادرت شبنم بود ؟!



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان