۰۰:۲۰ ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
او یک زن
قسمت پنجاه و ششم
چیستا یثربی
چیستا گفت : مگه اسم مادرت ؛ شبنم بود ؟
شهرام به آسمان نگاه کرد ؛ گفت : چقدر ستاره ! اون بالاها ؛ خبریه امشب ؟ عروسیه ؟!
چیستا گفت : همون شهرامی که هیچوقت جواب نمیده ! بریم آقا سهراب !
دور شدند؛ انگار به دو ستاره درآسمان کبود؛ تبدیل شدند و محو شدند...
من ماندم و شهرام؛
روی کاناپه نشسته بود ، به روبرویش خیره بود.
کنارش نشستم گفتم : اگه دلت نخواد راجع به مادرت حرف بزنی، مجبور نیستی !
آهی کشید وگفت : هفده سالش بود که به دنیا آمدم ؛ عاشق هم شدن ؛ فامیلا همو میشناختن ؛ موافق بودن ؛ و اونام زود عروسی کردن؛
مادرم ظریف بود.
موهای فرفری؛چشمای عسلی؛ یه جورایی شکل تو...
به خصوص وقتی میخندی ! خیلی دوسش داشتم؛ عاشقانه...
بعد از اون ماجرا مریض شدم؛
اما مادر قول داد؛ هر جورشده؛ یه پول گنده جور میکنه و پدرو نجات میده.....
هی میگفت : بعد هفت روز پدرت برمیگرده خونه؛ قول دادن پولو بگیرن؛ ولش کنن....
هر چی دکترش گفت : باید استراحت کنی ! گوش نکرد؛
از صبح روز بعد اون اتفاق ؛ دم اون دیوار بلند بودیم که توش سوراخ داشت؛ مثل پنجره ی کوچیک!
مادرم یه چادر سرش میکرد ؛ سرشو میکرد ؛ تو سوراخ حرف میزد ؛
وقتی به مادرم گفتن ممکنه بشه محکومیتشو خرید ؛ سر از پا نمیشناخت، نقشه کشیده بود سریع از ایران بریم ؛
شب اعدام ؛ تنها چیزی که یادم میاد، مادر حلقه شو در آورد؛ گذاشت تو مشت پدر ؛ گفت : تا دوباره همو ببینیم، این حلقه پیش تو باشه !
من از پسرت خوب مراقبت میکنم ؛ قول میدم ؛ مثل خودت بارش میارم ؛ یه مرد ؛ یه مرد واقعی....
نذاشتن همو ببوسن ! اما دستاشونو ؛ نمیتونستن از هم جدا کنن...
انقدر پدرو زدن ؛ که دست مادر از دستش ول شد.
حلقه ؛ رو زمین افتاد، من دویدم ؛ برش داشتم ، مامان گریه میکرد، نفهمید .
پدر داد زد؛ مهتاب ؛ زیرخاکم که باشم ؛ تو بالای مزارم میتابی ؛ قلبم میطپه اون زیر ! مهتابم...
پدرو بردن؛ یه خانم منو برد بیرون ؛ گفت : الان مادرت میاد ؛ مادرو ؛ به زور فرستادن بیرون !
آسمون ؛ مثل امشب پر ستاره بود.
من و مادر ؛ همو بغل کردیم؛ مادرسعی کرد گوشامو بگیره.
نذاشتم گفت؛ آواز بخونیم؟! من خوب بلد نبودم ؛ اون صداشو بلند کرد....منم، پشتش ؛
گمونم صداش تا آسمون میرفت؛ تا خود خدا.
یه شب مهتاب؛ /ماه میومد تو خواب/منو میبره /کوچه به کوچه/ باغ انگوری، باغ آلوچه../ اونجاش رسید؛ که باید داد میزد. /"منو میبره ؛ ته اون دره..."/ اونجا که شبا یکه وتنها/...
با صدای بلند خوند..
با تمام وجودش ؛ رگهاش ؛خونش ؛ حنجره ش...اونور ؛
صدای شلیک آمد.
لرزیدم!...
رفتم زیر چادر مادرم...
مادر آوازش را قطع نکرد؛
فقط بغلم کرد ؛ فشارم داد و ادامه داد :
" تک درخت بید؛... شاد و پر امید "؛
حتی وقتی به زور؛ سوارماشینمان کردند ؛ هنوز میخواند ؛ راننده؛ مردی جا افتاده بود.
از آینه گاهی مادرم را با شرم نگاه میکرد و سریع نگاهش را میگرفت....؛ مشتعلی بود !
حاج آقای ده فرستاده بودش عقب ما ؛ دیگه ؛ خونه ای نداشتیم...
مادرم تا خود ده ؛ خوند.
از جلوی کلبه مان که رد شدیم ؛ مادرم بغضش ترکید...
زد زیر گریه!....
داد زد: حمید! صخره به صخره؛ دریا به دریا ؛ دنبالت میام...
چیستا یثربی