۰۰:۲۰ ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
او یک زن
قسمت پنجاه و هفتم
چیستا یثربی
مادر جلوی کلبه مان ؛ داد زد: حمید! صخره به صخره ؛ دریا به دریا؛ بات میام ؛ مهتابت نمیذاره تو تاریکی بمونی ! حمید من...
حاج آقا گفته بود ؛ کلبه خودمون خطرناکه...زیر نظرمون دارن ؛ خونه مونم که گرفتن!
حاج آقا گفت :با اون کاری ندارن !
گفته بود : حجت الاسلام اینجام؛ نسل اندر نسل...بی احترامی کنن ؛ مردم به آتیششون میکشن!..
ما رو بردن خونه ی حاجی...همسر حاجی در سینی بزرگی، برای ما غذا آورد ؛ چشمانش از گریه سرخ بود ؛ رویش نمیشد به ما نگاه کند...مهربان بود ؛ اما هیچکدام اشتها نداشتیم...
مادرم فقط یک گوشه نشست؛ چادر سیاهش را در نیاورد.سرش را روی زانویش گذاشت....چادر را روی سرش کشید....
آذر دست منو گرفته بود؛ گفت : یه آب قند برات میارم؛ دستات یخ کرده!
همه میخواستن دلداری بدن ؛ ولی نمیدونستن چطور!
حاج آقا سپندان به مادرم گفت: یه مدت مجبوریم بگیم خواهر خانمم هستین.... اومدین پیش ما ! یه مدت مهمونی....همیشه چادرو رو صورتتون؛ محکم میگیرین.نشناسنتون!...خانمم آبجی نداره،شما جای آبجی ایشون؛ اما یه اسم دیگه لازم دارید!...شهرامم دیگه پسرتون نیست؛ از امشب ؛ داداشتونه ! یادتون باشه؛ ازدواج نکردید! و توی ده ما مهمانید! ماشالله جوونید؛ مثل خواهر بزرگ شهرامید....
فقط ؛ شما رو چی صدا کنیم؟ مادرم بدون فکر ؛ سریع گفت : شبنم! خواهرمه ؛ تو جوونی ، تو یه تصادف مرد! حاجی گفت: میگم فعلا به اسم شبنم خانم خدابیامرز ؛ با یه فامیل جعلی؛ یه شناسنامه ؛ براتون جور کنن ؛ چون حتما دوباره میان دنبالتون...
همسر خدابیامرزتون ؛ مدارک زیادی ازشون داشت ؛ دنبال اون مدارک و اسامی ان...
مادرم گفت : همه رو سوزوند!
حاج آقا گفت : اینا این چیزا حالیشون نمیشه...اذیتتون میکنن ! باید وانمود کنیم از ایران رفتید !
شهرامو چی صدا کنیم ؟
آذرگفت : لیلی!..
پدرش گفت: این که اسم دختره ؛ بچه !
مادرم گفت:؛ بش بگین بهرام ! فعلا ؛ تا اونا برن!...
من و مادرم یه شبه ؛ یکی دیگه شدیم...اون شبنم ؛ و من بهرام...
چاره ای نبود ؛ تو خونه ی حاج آقا ؛ یه اتاق به ما دادن ؛ همون جا یه مدت موندیم نلی جان ؛
خیلی سخت بود...برای این میگم ؛ هیچکی جز من ذات علیرضا رو نمیشناسه !
گفتم : ببین،بسه!...چشماتو ببند! دستتو بده من؛ دست چپش را بوسیدم ؛ صورت، چشم ؛ گونه ؛ پیشانی...
گفت : چیه عزیزم؟! سرش را روی سینه ام گذاشتم : امشب حس میکنم مادرتم...عزیز دل؛ نه فقط همسرت! امشب همه کس توام؛ هر کی تو زندگی گم کردی ! شوهر عزیز غمگینم ! ...
چراغ را خاموش کرد ؛ من در سرم ؛ فقط صدای "دوستت دارم " شهرام بود،
و ترانه ی "یه شب مهتاب" فرهاد..."دره به دره ؛ صخره به صخره"...
من هم مثل مهتاب، یا همان مادرش ؛ شبنم ؛ دیگر رهایش نمیکردم؛ چه شاد بودم که خواهر مرده ای به اسم شبنم نداشت؛ .چقدر این مرد را دوست داشتم! چقدر!
چیستا یثربی