۰۰:۲۱ ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
او یک زن
قسمت پنجاه و هشتم
چیستا یثربی
قصه ی خوب ؛ قصه ای نیست که خوب تموم بشه!
قصه ی خوب؛ قصه اییه که راست تموم بشه....
نه اینکه همه چیزش راست باشه ؛ نتیجه ای که آخرش بهش میرسی؛ راست باشه !
اینا رو تو این یه سال ؛ چیستا بهم میگفت ؛
میگفتم : چرا مینویسی ؟
میگفت : مریض که نیستم ؛ میبینی زندگیمو گذاشتم رو این کار ! میخوام نظر مردم ؛ راجع به بعضی چیزا عوض شه!
میخوام بدونن میشه جز مدل خودشون ؛ مدلای دیگه ای هم فکر کرد و زندگی کرد!..شاید الان منظورشو میفهمم...
صبح روز بعد از آن همه اتفاق ؛ که سرم را روی سینه ی شهرام گذاشته بودم ؛ با صدای یک پرنده؛ از خواب پریدم ؛ نمیدانم چرا قلبم تند میزد !....
اضطراب گرفته بودم...حسی به من میگفت ؛ اتفاقی افتاده ؛ یا میخواهد بیفتد!
شهرام خواب بود.
زمین اتاق یخ بود؛ آهسته از رختخواب بیرون خزیدم ؛ گرسنه بودم؛ رفتم از یخچال چیزی بردارم؛ دیدم تمام پنجره ها را بخار گرفته ؛ تا صبح برف آمده بود ؛ در حالی که سیبی گاز میزدم ؛
با تیشرت قرمزم طرف یکی از پنجره ها رفتم که بیرون را نگاه کنم ؛ از وحشت ؛ سیب از دستم افتاد ؛ حتی نمیتوانستم داد بزنم!....
حرفهای دکتر در گوشم پیچید : " آسم شما جدی نیست !...مال وضعیت سخت تولدته...ولی بیماری پنیک شما چرا..به دلیل شرایط زندگیت ؛ دچار اضطراب و استرس بیش از حد میشی؛ طوری که نفست بند میاد!...برای پنیک ؛ داروهای ضد اضطراب مینویسم ؛ با روانشناس هم ؛ هفته ای دو بار مشاوره داری؛ روشهای مقابله با استرسو یادت میده..... اما سعی کن با صحنه های استرس آور ؛ اصلا مواجه نشی!
آسم خفیفت ؛ یک بیماری کهنه ی کودکیته ؛ که مدتهاست سراغت نیومده....اما اینی که من میبینم ؛ بیماری هراس حاد؛ یا پنیکه...
این ؛ اواخر رخ داده و خیلی جدی؛ حالت رو ؛ بد میکنه ؛ اینو باید خیلی جدی تر از آسم خفیفت بگیری...چون یکی نیستن!
وحشت زیاد میتونه قطع تنفس و ایست قلبی بیاره.....مواظب باش و داروهاتو مرتب بخور !... "
کنار پنجره افتاده بودم ؛ انگار زبانم بند آمده بود....
چیزی که دیده بودم ؛ نمیتوانست واقعی باشد!
شبیه فیلمهای ترسناک ژاپنی بود....
شاید تاثیر خواب آشفته ی دیشب بود ؛ میخواستم بلند شوم ؛ اما جرات نداشتم ببینمش ؛ میترسیدم دوباره ببینمش!...
شهرام غلتی زد و از میان چشمهای نیم بسته اش ؛ مرا در آن حال دید ؛ گفت : چی شده؟
گفتم : یه زن بود ! با یه شال نازک و موهای باز...پشت پنجره....
از پشت بخار شیشه دیدمش ؛ صورتشو به شیشه چسبونده بود ؛ چشماش از پشت شیشه ؛ خیلی درشت به نظر میامد......
داشت منو نگاه میکرد...خیلی ترسیدم!
شهرام با زیر پیراهنی؛ از تخت بیرون دوید ؛ اطراف خانه راگشت ؛ روی زمین خم شد؛ جای پاهایی را دید ؛ اما ؛ از زن اثری نبود!
برگشت ؛ دانه های برف؛ مثل مروارید ؛روی موهای خرمایی روشنش؛ میدرخشید!
گفتم: زنه پیر نبود ؛ موهاش تیره بود؛ اما روش برف نشسته بود.انگار مدت طولانی ؛ پشت پنجره ی ما بوده..داشته ما رو نگاه میکرده !...
خدایا یعنی همه چیزو دیده ؟! ... وای ؛ چرا پنجره ی اینور ؛ پرده نداره ؟ شهرام بغلم کرد ؛
آغوشی مهربان که بوی نان گرم و صبحانه و حمایت میداد ؛ گفت:
آروم عزیزم! رد پاهاشو دیدم ؛ هر کی بوده، رفته، شاید مسافر بوده...
گفتم : چطوری تونسته انقدر سریع بره ؟ چشماش از پشت بخار شیشه ؛ زل زده بود به من ! بدجنس نبود ؛ ولی کنجکاو بود !
قشنگ میخواست منو ببینه !.....
شهرام گفت : گاهی مسافرای وسط راهی ؛ اینورا پیداشون میشه ؛ چون تنها خونه ی منطقه ست ؛ بیا بریم تو رختخواب ! چقدر زود بیدار شدی ؟
گفتم : ببین....ماجرای ساختن فیلم ؛ از زندگی خواهرت شبنم ؛ دروغ بود....
تو منو به این بهونه کشوندی اینجا.... مگه نه ؟
ولی چرا من؟! ....
اون موقع حسی به من نداشتی!
میگفتی اصلا نمیتونی عاشق بشی! ...
هیچوقت بهم نگفتی چرا ماجرای فیلمو علم کردی که با من تنها باشی؟....
مطمینم به اون زودی ؛ عاشقم نشده بودی ؛
اصلا منو فقط ؛ دو سه بار دیده بودی...
پس چرا من؟!....
چیستا یثربی