۰۰:۲۱ ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
او یک زن
قسمت شصتم
چیستا یثربی
حالا در روشنایی اتاق میدیدمش ؛ شاید اواسط دهه چهل زندگی اش بود ؛ ولی صورتش ؛ جوانتر به نظر میرسید...
شال نازکش افتاد ؛ موهای فرفری بلند ؛ تا نزدیک کمرش...جوگندمی ؛ اما بیشترش ؛ خرمایی روشن ؛ تقریبا رنگ عسل ؛ رنگ موهای شهرام ...
لبخند زد ؛ حس کردم تصویر چهل سالگی ام ؛ در آینه به من ؛ لبخند میزند ؛ شبیه من لبخند میزد...
گفت : بچه مو ندیدی؟
گفتم : بچه ؟!
گفت : یه دختر کوچیک بود!
گفتم : نه...من بچه ای ندیدم !
شما کی هستین ؟!
گفت: من ؟ مادرم ! یه روزی حامله شدم ؛ از یه هیولا!...
همون هیولاهایی که تو جنگل ؛ به آدم حمله میکنن ! حمله کرد...مطمین بودم بچه ی اونه ! باور نکردن ! آزمایش دادم ؛
باور کردن ؛
گفتن : بچه ی هیولا رو به دنیا بیار !
شیرش بده ؛ دوستش داشته باش !
من نمیخواستم؛ دستامو بستن !
حبسم کردن تو اتاق ته باغ ؛ که یه وقت نکشم بچه ی هیولا رو...
یکی اومد ؛ نجاتم داد ؛ نمیدونم کی بود!
ولی دیر شده بود...
حالا باید؛ هر دو میمردیم ؛ من و بچه هیولا....
خودمو از بالای اون تپه انداختم پایین !....
میشنوی؟! هیس!... صدای گریه ی بچه میاد! تو هم حتما میشنوی!
میگن گریه میکرد؛ میگن صدای گریه هاش هنوز شبا ؛ تو تپه ها میپیچه ؛
اون بچه ؛ گرسنه ست ؛ سردشه ؛ خواب نداره...
روستاییا میترسن..از یه بچه ی گشنه ؛ که گریه میکنه و جیغ میکشه ؛ تو تپه ها...
میترسن شبا از خونه شون بیرون بیان!
بچه م گشنه شه ؛ مادرشو میخواد ؛ بغل میخواد ؛ شیر میخواد!
من که موندم...پس اون چی شد ؟ قرار بود با هم بریم...من و بچه م با هم....
تو میدونی بچه چی شد؟!
در خانه باز شد؛ زن خواست فرار کند؛ دیر شده بود.
شهرام گفت : مادر ! باز که اومدی اینجا؟
مگه دکتر نگفت باید استراحت کنی؟
زن روی زمین نشست و گفت: آخه برف اومد ؛ صدای گریه بچه شنیدم... گفتم ؛ حتما تو تپه ها سردشه...مادرشو میخواد ؛ تو قول دادی...تو بم قول دادی پیداش کنی؛ الان چند ساله! پس چرا نکردی؟
داد زد؛ بلند شد و روی سینه ی شهرام کوبید ؛ چرا نکردی؟! چرا خواهرتو پیداش نکردی؟ تو دروغگویی ! تو قول دادی...
شهرام سر مادرش را بوسید ؛ از بالای سر او به من نگاه کرد؛ به زن گفت: برات میارمش ؛ جاش امنه ؛ آرام باش !
زن گفت؛ صدای گریه ش میاد...
میگن یخ زده...حتما نمیتونه نفس بکشه ؛ باید بغلش کنم تا گرم شه؛ برو بیارش! الان !
فریاد زد: من بچه مو میخوام!
من گفتم : اگه صبحونه تونو بخورین ؛ شهرام میره دنبال بچه ؛
شهرام گفت : آره مادر؛ تو یه چیزی بخور ! من زود برمیگردم !
زن نشست. سرش خم شد ؛ انگار مرده بود!
آهسته زیر لب گفت : میگن دختر قشنگیه !
شهرام در گوشم گفت : بعدا برات میگم ؛ مراقبش باش ! گفتم : کجا میری؟
گفت: یه نفرو بیارم ؛ تنها کسی که میتونه آرومش کنه ؛ گفتم : من به چیستا زنگ میزنم بیاد اینجا ؛ تنها میترسم ؛ گفت : باشه؛ ولی اون میدونه؛
گفتم : چیو میدونه؟
گفت: همه چیز رو...دو سال تو بیمارستان ؛ هر روز مادرمو میدید!
چیستا یثربی