۱۱:۴۰ ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
او یک زن
قسمت شصت و یکم
چیستا یثربی
چرا شک کردم ؟! چه شهودی در زنها وجود دارد ؛ که چیزی را ناگهان احساس میکنند؟ چرا باور نکردم شهرام نیکان دنبال دکتر یا فردی از اهالی ده برود؟ چرا میدانستم کجا میرود! چرا چیستا ؛ تلفن را زود قطع کرد؟ چرا زنها ؛ شبیه هم رنج میکشند؟ چرا زنها گاهی شبیه هم ؛ کسی یا کسانی را دوست دارند ؟ چرا زنها گاهی همه چیز را میدانند و نمیپرسند؟
چرا زنها میدانند و میفهمند و خود را به ندیدن میزنند؟!....
شهرام؛ هرگز درباره ی سرنوشت مادرش ؛ بعد از آن ماجرا با من حرفی نزد ؛ من هم نپرسیدم.... عادت ندارم درباره ی زندگی آدمها بپرسم ؛ مگر اول خودشان شروع کنند ؛ و شهرام هرگز شروع نکرد که بگوید ؛ بعد از آن روز چه شد ! بعد از دیدن آذر؛ یا بعد از اعدام پدر ! بعد از "یه شب مهتاب" خواندن مادرش...و بعد از برگشت به آن ده...
شهرام بقیه اش را نگفت ؛ شاید وقت نکرد ؛ شوهرم؛ در استرالیا ؛ میانه سال بود ؛ شهرام هم حدود سی سال داشت ؛و من هجده سال !
چرا سرنوشت من ؛ مردهایی بود که قبلا زنانی با چکمه ؛ پوتین ؛ صندل؛ کفش پاشنه بلند ؛ یا حتی پابرهنه از وسط خوابهایشان رد شده بودند؟ شاید آدم نباید از این سوالها بپرسد ! فقط باید بگذارد زندگی خودش؛ جوابها را پیش پایش قرار دهد؛...و بگذرد....
چرا شک کردم؟نمیدانم!
لحن صدای عجول چیستا و نوع رفتن شهرام ! شاید فقط یک شهود زنانه....!
به آن زن طفلی که نوزادی خیالی را در هوا تکان میداد تا بخواباند ؛ یک فنجان چای داغ و یک کلوچه دادم ؛ یک آرام بخش هم در چایش ریختم که بخوابد ؛ در خانه را رویش قفل کردم که جایی نرود؛ با عبای پشمی ام از خانه بیرون زدم ؛ صدایشان را که شنیدم ؛ قلبم ایستاد!...
صدای خودشان بود ! پشت چند درخت بلند پر از برف ایستادم ، مرا نمیدیدند! نباید به حرفهایشان گوش میدادم ؛ حس گناه داشتم ؛ انگار به آخرین اعتراف دو زندانی دم مرگ گوش میدادم..... ولی باید میشنیدم!...
چیستا اشکش را پاک کرد؛ گفت: امروز برمیگردم! دلم میخواد ؛ ولی نمیتونم مادرتو ببینم ؛ خودت میدونی!... همه چی دوباره یادم میاد ؛ اذیت میشم؛ خیلی سعی کردم یادم بره... شهرام گفت : الان بت احتیاج دارم ! چیستا گفت : نه! من فقط ؛ همه ی کارای تو رو خراب میکنم. میدونی.....
اون شب.... یه نذری کردم ! همون شب که فکر کردم ؛ علیرضا با لگدش دل و روده تو پاره کرده ؛ بعد از ماهیا ؛ آژانس گرفتم ؛ دیگه صبح شده بود ؛ رفتم کوه؛ زیر اون درخت که میدونی!
هنوز تاب اونجا بود؛ تابی که میگفتی پدرت روز پیک نیک ساخت؛
تو نشستی روش و اون تابت داد.... و مادرت و پدرت با هم ؛" یه شب مهتابو " میخوندن.... و تو خوشحال بودی....
هنوز طناباش به اون درخت قدیمی؛ محکم بود...نشستم روش ! نذر کردم اگه زنده بمونی ؛ دیگه از زندگیت برم بیرون ؛ تا آخر عمر؛ نه رفیقت باشم ؛ نه همکارت؛ نه دکترت ؛ نه مشاورت؛ نه هیچ چیز دیگه!
غیب شم!غیب شدم..... تا پدر نلی؛ همه چیزو بم گفت!....هفته پیش...تازه شما اومده بودین اینجا ؛ من نگران نلی بودم. هی زنگ میزدم ؛ گوشیش جواب نمیداد ؛ زنگ زدم خونه ش ؛ پدرش برداشت ...و بهم گفت! همه چیز رو... و خواست دخالت نکنم !
گفت ؛ هرچی قسمته ؛ همون میشه.....!
واقعا اینا چه قسمتاییه که پیش میاد شهرام؟!
خدایا! حالا چیکار کنیم؟!....
شهرام گفت: بمون! حالا نرو....فکر میکنم همه مون بهت احتیاج داریم...من ؛ مادر ؛ نلی...
چیستا گفت : حسم میگه حامله ست....نلی نمیدونه هنوز....من اشتباه نمیکنم.اگه آخر ماه نفهمیدید حامله ست....من پشت درخت ؛ نزدیک بود بیهوش شوم ؛ شهرام ؛ آنطرفتر...
دست چپش را به درخت گرفت تا نیفتد....گفت: امکان نداره.... چیستا گفت: به شهود من ایمان داشتی....یه زمانی...نلی از تو حامله ست...چیستا نگاهش میکرد.اما شهرام ؛ به دورها خیره بود...آنجا نبود!
چیستا یثربی