۱۱:۴۰ ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
او یک زن
قسمت شصت و دوم
چیستا یثربی
حال من ، به خاطر بچه بد نشد.
فقط شوکه شدم.
آماده نبودم حالا بشنوم!...
اما شهرام گیج شده بود ؛
به چیستا گفت : مگه قول ندادی دیگه پیشگویی نکنی؟ باز حس شهود بچگیت گل کرد؟ اگه حامله نباشه ؛ چی؟ کنفی داره ها !!!!
اصلا مگه میشه تو چند روز ؟!
چیستا گفت : نمیدونم...دست خودم نیست؛ حسش میکنم..انگار یه چیزی به وجود این دختر ؛ اضافه شده...باید تجربه ش کرده باشی تا بفهمی !
شهرام نفس عمیقی کشید : من و نلی بچه میخواستیم ؛ حرفشم زده بودیم ؛ ولی باورم نمیشه به این زودی...ببین تا دکتر نگه باور نمیکنم ؛ واسه چی میخندی؟!
چیستا گفت : شبیه بچه ها شدی که یه خبر خوب بشون میدن؛ میخوان باور نکنن ؛ تا آدم هی قسم و آیه بخوره...بیشتر خوشحال شن !!!! ولی من قسم نمیخورم...شما که از قبل با هم نبودین...اما قلبم ؛ همه ش میگه درسته.نلی یه تغییری کرده....امیدوارم همین باشه.....
شهرام گفت : نکنه تو فکر کردی من زن دارم و اسمشم آذره ؛ اومدی نلی رو نجات بدی !
حالا که فهمیدی زنی نیست و کنف شدی ؛ با دروغ گفتن درباره ی حاملگی نلی ؛ میخوای منو امتحان کنی؟
چیستا گفت : هیس . شلوغ نکن...هی نلی نلی نکن. اینجا صدا میپیچه.....فقط بگو کدوم ؛ تو شناسنامه ی اصلیته؟
آذر یا نلی؟!
شهرام گفت: البته که نلی! آذر فقط برای گول زدن خونواده ش بود ؛ که بتونه عمل کنه!
چیستا گفت:پس چرا طلاقش ندادی؟ چرا سهراب گفت اون شناسنامه رو نگه داشتی هنوز؟
شهرام گفت: گاهی برا یه جاهایی به دردم میخوره...ببین؛ ما رسما تو همون خارج ؛بعد از عمل علیرضا ؛ جدا شدیم.اما تصمیم گرفتیم مثل دو تا دوست کنارهم بمونیم. مثل همون بچه گی تا حالا....
اما این شناسنامه ؛ جعلی بود ؛ به دردی نمیخورد.فکرکردم نگهش دارم واسه یادگاری؛شناسنامه ی اصلیم؛ فقط اسم نلی توشه ؛ و به زودی بچه مون...! اگه این دفعه هم شهودت درست باشه...!
چیستا گفت : شاید خواستم امتحانت کنم! ببینم واقعا دوسش داری یا نه؟ مردی که زنی رو بخواد ؛ حتما بچه شم میخواد....
شهرام گفت: یعنی الکی گفتی؟
چیستا لبخند زد و گفت : مگه تو الکی هول شدی؟! داشتی با کله می رفتی تو درخت !...خیلی خوشم اومد! مرد باید اینجوری باشه.... خوش به حال نلی!
ببین...اگرم درست نباشه ؛ من فقط حسمو گفتم. نگاه نلی ؛ فرق کرده...دوستت داره... حالا فهمیدم ؛ تو هم دوستش داری! چون توی گیجیت ؛ شادی بود؛ میخواستم مطمین بشم؛ شدم....
شهرام گفت : آره ؛ دوسش دارم ، اما ؛ بدون کمک تو....من نمیتونم!
چیستا گفت : نه ! خودت باید بش بگی !
شهرام گفت:
به خدا منم؛ماجرا رو تازه فهمیدم ؛دو دوز بعد از بیمارستان نلی ؛ پدرش اومد پیشم و همه چیز رو گفت؛ اول باور نکردم ؛ بعد تحقیق کردم ؛ و متاسفانه درست بود ؛
میدونی...پدر من؛ قاضی محترمی بود، وقتی قاضی شد؛ جوونترین قاضی دادگاه بود ؛ قبلش ؛ دستیار قاضی بود .23 سالگیش....همه بش احترام میذاشتن ؛ اما اون پرونده ؛ خیلی دردناک بود...اونم تو شروع کارش....
پرونده ی اون تصادف...تو همه شو میدونی !
چیستا گفت : نه قدر تو !
شهرام گفت : حاجی ؛ یه طلبه ی جوون بود. تمام شبو رانندگی کرده بود؛ بعدا برام گفتن ؛ من که به دنیا نیومده بودم ؛ حاجی پشت فرمون؛ دم تونل بود ؛ اصلا نفهمید اون ماشین ؛ چطور جلوش پیچید...خواست ترمز کنه ؛ دیر شده بود ! به هم گیر کردن ؛ اولی افتاد تو سد کرج ؛ حاجی ام داشت با خودش میبرد که در طرف راننده باز شد ؛ حاجی افتاد بیرون ؛ ماشینش با ماشین اونا ؛ رفتن ته سد !
یه پسر دختر جوون... تازه عقد کرده بودن ! داشتن میرفتن شمال؛ زنه هنوز لباس عروس ؛ تنش بود. همه ش با اون لباس؛ خوابشو میبینم زیر آبهای سبز سد کرج...که هی میره پایین و پایینتر و میخواد دست شوهرشو بگیره و نمیتونه !
حاجی سپندان جوون؛ شوکه شده بود؛ مادرم یه روزی برام تعریف کرد، اون موقع؛ وقتی از آب درشون میارن ؛ هر دو مرده بودن ! عروس و داماد ؛ کنار هم ؛ کف جاده....داماده ؛ بدنش یخ بود....زنه هنوز با لباس عروس و گیس بلند..
انگار خواب بود...یه لحظه نفس کشید...همه خوشحال شدن. صلوات فرستادن!
حاجی سپندان، شروع کردن محکم ؛ مشت کوبیدن رو سینه ی زنه؛ گمونم ؛ تو فیلمی چیزی دیده بود،
هی داد میزد : یه دکتر...یه دکتر اینجا نیست؟ نمیر ! یا حضرت عباس! نمیر!
سه تا ماشین جلوتر؛ یه دکتر بود، اومد جلو.
به زنه تنفس مصنوعی داد ؛ و سعی کرد حلقشو باز کنه. داد میزد: اورژانس ؛ به اورژانس زنگ بزنین!...میمیره!
به حاجی گفت : هی بزن رو سینه ش؛ با گوشی ؛ ضربان قلب زن را گرفت ؛ گوشی را پایین تر آورد.
لحظه ای شک کرد ؛ دوباره امتحان کرد.
با شادی داد زد : بچه ش زنده ست ! خدایا زنده ست! حاجی سپندان گفت: یا قمر بنی هاشم ؛ بچه کجا بود؟!...مگه تازه عروس نبود ؟
و خودش هم داد زد : زودتر ! پس کو اورژانس؟ دو تاشون زنده ان...
روی داماد پتو کشیدند.
عروس نفسی کشید . اورژانس رسید!
چیستا یثربی