او یک زن
قسمت شصت و سوم
چیستا یثربی
دیگر نمیتوانستم پشت درختها بمانم... پاهایم خشک شده بود زدم بیرون ؛
آن دو با دیدن من ؛ شگفت زده شدند! ...
شهرام گفت : گوش وایمیسی ؟!
گفتم : اگه درباره تو ؛ حرف میزدن ؛ گوش نمیکردی؟ شهرام گفت : کجاش راجع به تو بود؟
گفتم : کجاش نبود ؟!
چیستا گفت : برید خونه؛ مادر شهرام حتما تنهاست؛
گفتم : تو هم باید بیای! از خواب بیدار شه و هی بگه دخترم کو ؟ من میترسم !
چیستا گفت : باشه؛ میام ؛ ولی کوتاه ! عصری باید برگردم تهران....
در کلبه ؛ مادر شهرام ؛ سرش را روی میز گذاشته بود و خوابیده بود؛
چیستا گفت : میدونی کیه ؟!
گفتم : چه سوالی! مادرشهرامه دیگه ؛ مهتاب خانم! که بعدا ؛ از ترس اونایی که دنبالشون بودن؛ اسم خودشو میزاره شبنم ؛
ادامه داد : و میدونی شبنم کیه؟
با تعجب گفتم : مگه اسم دوم مهتاب خانم نیست؟
مهتاب از خواب پرید؛ شاید اسم خودش را شنید.
گفت : دخترم ؛ دخترمو آوردین ؟!
شهرام گفت : چیستا اومده دیدنت مامان؛ چیستا خم شد ؛ گونه او را بوسید ؛
گفت : سلام خانمی! قایم موشک تو باغ بیمارستان که یادته عزیزم ؟ تو همیشه منو پیدا میکردی !
پس دخترتم بزودی پیدا میکنی؛ این فقط یه بازی قایم موشکه ؛ بچه ها دوست دارن قایم بشن تا ما پیداشون کنیم !
چند لحظه خیره شد و گفت : تو همون خانم مهربونی که موی منو شونه میکردی ؟
چیستا گفت : میخوای الانم موهاتو شونه کنم؟ گفت: نه؛ موهای پسرمو شونه کن ! ببین چقدر به هم ریخته ست ! آخه تو کمد بوده طفلی....این همه سال !....
نگاهی یه نیکان کردم ؛
واقعا موهایش آشفته بود ! راست میگفت مادرش...انگار از کمد بیرون آمده بود !
چیستا گفت : موهای پسرتو ؛ این خانم زیبای جوون ؛ شونه کنه ؟! از من بهتر بلده....
داد زد : نه! فقط تو ! تو قول دادی با پسرم ؛ بچه مو برام بیارین ؛
من انقدر غمگین بودم که دیگه به پسرم نرسیدم ؛
من انقدر غمگین بودم که دیگه دنبال دخترمم نگشتم...
تو موهاشو شونه کن الان! ....
بچه ی بیچاره م....
چیستا از عصبیت ؛ لبش را گاز گرفت. میشناختمش... این کار ؛ برایش ؛ حکم مرگ بود !
آهسته گفت : شونه ! برس ! چنگال...هر چی .... !
برسی به او دادم.
شهرام کنار پای مادرش ؛ روی زمین نشست.
چیستا هم ؛ روی کاناپه کنار مهتاب ؛ خودش را جا داد و با چنان حرصی ؛ موهای شهرام رابرس میزد
که شهرام داد زد : اوی..... یواشتر! یال اسب که نیست....موی آدمه!
چیستا گفت : آخه مسخره تر از این صحنه هست ؟!
اگه الان یکی بیاد تو ؛ چی فکر میکنه ؟
شهرام برای آزار دادن چیستا ؛ گفت: قربونت برم ؛ این پایین موهامو ؛ محکمتر برس بزن !
چیستا گفت : کوفت!
و چنان برسی زد که داد شهرام در آمد ؛ خنده ام گرفت!
مهتاب داد زد : با بچه م چیکار داری؟ا
چیستا گفت : هیچی ! فقط گفتی موهاشو شونه کنم ؛
مهتاب سریع برس را از دست چیستا گرفت ؛ گفت : اذیتش میکنی؟ میزنیش؟؟؟ دردش گرفت....حتما تو انداختیش تو اون کمد؟......
چیستا ؛ کمی مضطرب گفت : من؟ نه!
رو به من کرد و گفت : پس کار تویه ؟
ترسیدم ؛
شهرام گفت: مامان ؛ این خانم ؛ اونموقع ؛ اونجا نبود...
مهتاب گفت : پس کار هیولاست؟!....
هر سه ؛ باهم گفتیم : بله ! و نفسی کشیدیم...
گفت : پس چرا خواهر منو گرفت ؟ چرا هیولا با خواهر من عروسی کرد ؟ مگه شبنم نمیدونست؛ اون با ما چه کرده ؟!
چیستا و شهرام لال شدند و به هم نگاه کردند.
نفسم سنگین شد ؛ گفتم: اون هیولا که شهرامو انداخت تو کمد؛ همون که شما رو اذیت کرد ؛ با شبنم شما عروسی کرد؟
گفت : آره ؛ یه توله هم خدا بشون داد! یه دختر ! اسمش چی بود؟!
چیستا یثربی