خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۰۱:۲۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن 


    قسمت شصت و سوم 
    چیستا یثربی 




    دیگر نمیتوانستم پشت درختها بمانم... پاهایم خشک شده بود زدم بیرون ؛ 
    آن دو با دیدن من ؛ شگفت زده شدند! ... 
    شهرام گفت : گوش وایمیسی ؟! 

    گفتم : اگه درباره تو ؛ حرف میزدن ؛ گوش نمیکردی؟ شهرام گفت : کجاش راجع به تو بود؟ 
    گفتم : کجاش نبود ؟! 
    چیستا گفت : برید خونه؛ مادر شهرام حتما تنهاست؛ 
    گفتم : تو هم باید بیای! از خواب بیدار شه و هی بگه دخترم کو ؟ من میترسم ! 
    چیستا گفت : باشه؛ میام ؛ ولی کوتاه ! عصری باید برگردم تهران.... 

    در کلبه ؛ مادر شهرام ؛ سرش را روی میز گذاشته بود و خوابیده بود؛ 
    چیستا گفت : میدونی کیه ؟! 
    گفتم : چه سوالی! مادرشهرامه دیگه ؛ مهتاب خانم! که بعدا ؛ از ترس اونایی که دنبالشون بودن؛ اسم خودشو میزاره شبنم ؛ 
    ادامه داد : و میدونی شبنم کیه؟ 
    با تعجب گفتم : مگه اسم دوم مهتاب خانم نیست؟ 

    مهتاب از خواب پرید؛ شاید اسم خودش را شنید. 

    گفت : دخترم ؛ دخترمو آوردین ؟! 
    شهرام گفت : چیستا اومده دیدنت مامان؛ چیستا خم شد ؛ گونه او را بوسید ؛ 
    گفت : سلام خانمی! قایم موشک تو باغ بیمارستان که یادته عزیزم ؟ تو همیشه منو پیدا میکردی ! 

    پس دخترتم بزودی پیدا میکنی؛ این فقط یه بازی قایم موشکه ؛ بچه ها دوست دارن قایم بشن تا ما پیداشون کنیم ! 

    چند لحظه خیره شد و گفت : تو همون خانم مهربونی که موی منو شونه میکردی ؟ 
    چیستا گفت : میخوای الانم موهاتو شونه کنم؟ گفت: نه؛ موهای پسرمو شونه کن ! ببین چقدر به هم ریخته ست ! آخه تو کمد بوده طفلی....این همه سال !.... 

    نگاهی یه نیکان کردم ؛ 
    واقعا موهایش آشفته بود ! راست میگفت مادرش...انگار از کمد بیرون آمده بود ! 

    چیستا گفت : موهای پسرتو ؛ این خانم زیبای جوون ؛ شونه کنه ؟! از من بهتر بلده.... 

    داد زد : نه! فقط تو ! تو قول دادی با پسرم ؛ بچه مو برام بیارین ؛ 
    من انقدر غمگین بودم که دیگه به پسرم نرسیدم ؛ 
    من انقدر غمگین بودم که دیگه دنبال دخترمم نگشتم... 
    تو موهاشو شونه کن الان! .... 
    بچه ی بیچاره م.... 

    چیستا از عصبیت ؛ لبش را گاز گرفت. میشناختمش... این کار ؛ برایش ؛ حکم مرگ بود ! 

    آهسته گفت : شونه ! برس ! چنگال...هر چی .... ! 
    برسی به او دادم. 

    شهرام کنار پای مادرش ؛ روی زمین نشست. 

    چیستا هم ؛ روی کاناپه کنار مهتاب ؛ خودش را جا داد و با چنان حرصی ؛ موهای شهرام رابرس میزد 
    که شهرام داد زد : اوی..... یواشتر! یال اسب که نیست....موی آدمه! 
    چیستا گفت : آخه مسخره تر از این صحنه هست ؟! 

    اگه الان یکی بیاد تو ؛ چی فکر میکنه ؟ 
    شهرام برای آزار دادن چیستا ؛ گفت: قربونت برم ؛ این پایین موهامو ؛ محکمتر برس بزن ! 

    چیستا گفت : کوفت! 
    و چنان برسی زد که داد شهرام در آمد ؛ خنده ام گرفت! 

    مهتاب داد زد : با بچه م چیکار داری؟ا 
    چیستا گفت : هیچی ! فقط گفتی موهاشو شونه کنم ؛ 

    مهتاب سریع برس را از دست چیستا گرفت ؛ گفت : اذیتش میکنی؟ میزنیش؟؟؟ دردش گرفت....حتما تو انداختیش تو اون کمد؟...... 
    چیستا ؛ کمی مضطرب گفت : من؟ نه! 
    رو به من کرد و گفت : پس کار تویه ؟ 
    ترسیدم ؛ 

    شهرام گفت: مامان ؛ این خانم ؛ اونموقع ؛ اونجا نبود... 
    مهتاب گفت : پس کار هیولاست؟!.... 
    هر سه ؛ باهم گفتیم : بله ! و نفسی کشیدیم... 

    گفت : پس چرا خواهر منو گرفت ؟ چرا هیولا با خواهر من عروسی کرد ؟ مگه شبنم نمیدونست؛ اون با ما چه کرده ؟! 

    چیستا و شهرام لال شدند و به هم نگاه کردند. 

    نفسم سنگین شد ؛ گفتم: اون هیولا که شهرامو انداخت تو کمد؛ همون که شما رو اذیت کرد ؛ با شبنم شما عروسی کرد؟ 
    گفت : آره ؛ یه توله هم خدا بشون داد! یه دختر ! اسمش چی بود؟! 



    چیستا یثربی 

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان