او یک زن
قسمت شصت و چهارم
چیستا یثربی
مهتاب گفت : اسم دختره چی بود؟ میخواستم کاری وحشیانه انجام دهم ؛ میخواستم به همه ی ترسها و شکها پایان دهم.
گفتم: "من نلی ام !..."
انگار تازه متوجه حضورمن شد.
گفت : تو نلی هستی ؟ نلی کیه ؟
گفتم : همسر رسمی پسرتونم...
مهتاب به شهرام نگاه کرد و گفت : راست میگه ؟
شهرام گفت : بله...میخواستم خودم بتون بگم ؛
ولی..مهتاب کف زمین نشست ؛ گفت : همه چیز عین گذشته ست...و من گذشته رو دوست ندارم...
تو چقدر شکل منی دختر ...! بیشتر ؛ شکل یکی دیگه....بگذریم!...
مطمینی زنشی یا از این دخترایی هستی که آویزونشن ؟ از وقتی به دنیا اومد و چشماشو دیدم ؛ به پدرش گفتم : این چشما بلای جونش میشه ؛ شد!....
همیشه یه عده زن و دختر ؛ دنبالش بودن ؛ حتی معلماش میپرستیدنش...
از بس اذیت میشد ؛ به پسرم گفتم : همه جا بگو من مرد نیستم ! بدتر شد؛ مردا دنبالش افتادن !...
حالا تو دختر ؛ با این چال گونه ت ؛ منو یاد یه نفر انداختی...یاد چاه یوسف....
گفت : مادرم؟ خواهر شما ؟! شبنم ؟
گفت : شبنم ؛ مگه تو شبنمو میشناسی؟
سکوتی کرد و ادامه داد :
دختر خاله ی مادرم بود، نمیخواستم کسی راجع بش بدونه! همه جا میگفتم خواهرمه ! چون مثل دو تا خواهر ؛ بزرگ شدیم.
باز پرسیدم : شبنم خانم ؛ فوت کردن درسته؟ مادر واقعی من بودن ؛ نه؟ مهتاب کنار پنجره رفت ؛
گفت : از اینجا تا چشم کار میکنه ؛ برفه! جاده لال میشه ؛ کر و کور میشه ؛ وقتی برف میاد...
اما برفو میشه تحمل کرد!
فشار آب توی ریه؛ خیلی سخته!
مادرم تحمل کرد؛ اونجا کنار سد کرج؛ روی زمین جون داد و زنده موند ؛ چون عاشق بود ؛ عاشق شوهرش ؛ پسر همسایه شون ؛ که هنوز نمیدونست مرده و عاشق من که تو شکمش بودم !
شش ماه و نیم قایمم کرده بود.....رفته بود پیش خاله ش تو شهرستان ؛
گفت ؛ حامله شده ! پسره داره پدر مادرشو راضی میکنه برای ازدواج... خاله بش پناه داده بود.به شوهر بیمارش، هیچی نگفته بود.
شوهر خاله ؛ همیشه مریض بود.
خاله ؛ لباسای گشاد؛ تن مادرم میکرد. بیرونم چادر سرش میکرد.کسی شک نکرد حامله ست!
روز عروسی لباسش انقدر گشاد بود و اون انقدر ریز جثه ؛ که باز کسی؛ چیزی نفهمید ؛
از اون جام که به طرف جاده چالوس؛ بعدم یه راست ؛ ته رودخونه ! دهه چهل لعنتی!
"وارطان سخن نگفت!"...
ورد زبونا بود....
شهرام گفت:
مادر بزرگ زنده موند ؛ ولی تو خونه دیگه راش ندادن! پدر مادرش ؛ خیلی متعصب بودن.ترجیح میدادن چنین دختری مرده باشه تا بایه بچه تو شکمش برگرده ؛ اونا درو باز نکردن!
یه دختر کوچیکتر داشتن؛ میترسیدن برای اونم حرف دربیاد.
مهتاب گفت: ولی مادرم قوی بود ؛ منو تنهایی به دنیا آورد،
قاضی نیکان یه اتاق براش اجاره کرد؛ خیاطیش خوب بود. با خیاطی زندگی میکرد؛
کم کم لباس عروس، سفارش گرفت ؛ رفت پیش خاله ش. در آمدش خوب شده بود؛ باهم کارو ادامه دادن.
شوهر خاله ش مرده بود.دو تا زن تنها، باهم خیاطی رو راه انداختن.من و دختر خاله ی مادرم ؛شبنم ؛ با هم بزرگ شدیم.
شبنم ؛ مهربون و قشنگ ؛ انگار همیشه میخندید . مثل هم بودیم !
من به چال گونه ش میگفتم : چاه یوسف....
داستانشو خاله برامون تعریف کرده بود!
چیستا یثربی