او یک زن
قسمت شصت و پنجم
چیستا یثربی
من و شبنم ؛ مثل دو تا خواهر بودیم ؛ ولی اون ؛ چهار پنج سال بزرگتر از من...با هم زندگی میکردیم ؛ درس میخوندیم و قاضی نیکان همیشه به ما سر میزد !
خیلی وقتا برای من ؛ عروسک و خوراکی میاورد و برای شبنم ؛ لباس و کتاب ... تا اینکه اون اتفاق افتاد.
شهرام گفت : لازم نیست بگی مامان !...الان نه !
مهتاب گفت : دیگه دلم تحمل هیچ باری رو نداره ؛ هیچ رازی ! جلومه ؛ مگه نمیبینی ؟ میبینمش ! شبنمو میگم...
مهتاب از پنجره ؛ به جاده برفی نگاه کرد؛ اشاره به آن دورها کرد
و گفت : پالتوی پشمیشو میبینی؟ انگار داره بر میگرده. از یه راه طولانی ؛ یه راه چهل ساله....آره ؛ خودشه....شبنم منه...
شهرام دست مادرش را گرفت : لازم نیست بگی ؛ داری اذیت میشی ! بسه !
مهتاب گفت : چرا همیشه شبه؟!
اون وقتم ؛شب بود که اومدن بردنش...
من چهارده سالم بود ؛ شبنم هجده ؛ شبونه ریختن تو خونه ؛ اوایل دهه پنجاه...مثل "فریاد زیر آب"..... همه ی صداها تو گوشمه...ولی انگار ؛ از زیر آب....
همه چیز رو ویران کردن ؛ کتابا ؛ لباسا ؛ عکسا ؛ لباس عروسای سفارشی...
هنوز صدای جیغای خاله تو گوشمه ؛
میگفتن شبنم با دوستاش یه شبنامه در میارن و بین مردم پخش میکنن ! میگفتن رییسشون شبنمه !!
شبنم؟! اون که فقط برای معلمی داشت درس میخوند.....
بردنش ؛ من جیغ زدم ؛ به پای شبنم آویزون شدم ؛
گفتم ؛ منم باش ببرید....
با لگد پرتم کردن کنار ؛ شبنم برگشت ؛ فقط به من لبخند زد ؛ چال گونه ش مثل یه داغ ؛ قلبمو سوزوند !
خاله بیهوش شد.
مادرم ؛ مریض شد ؛ ولی با مریضی به خونه و خاله میرسید ؛ باید لباسا رو تحویل میداد.
یکی از ما ؛ باید سر پا میموند و اون ؛ مادر من بود ؛ همه جا دنبال شبنم گشتم...
کارم شد از صبح تاشب گشتن و به این و اون زنگ زدن.
از این زندان به اون زندان؛ هر چند اون شهر دو تا زندان بیشتر نداشت که به یه دختر بچه ی چهارده ساله ؛ جواب درست نمیدادن....
اثری ازش نبود ؛ انگار هیچوقت وجود نداشت ؛ مثل یه فرشته که فقط ما باور کرده بودیم وجود داره !
خاله ی مامان ؛ که منم بش میگفتم خاله ؛ اصلا حال خوبی نداشت. قاضی خودشو سریع رسوند شهر ما ؛ من و قاضی نیکان ؛ از صبح تاشب ؛ زندانا ؛ بیمارستانا ؛ حتی پزشک قانونی رو سر میزدیم...
کس دیگه ای رو نداشتم .
قاضی خودش خواست کمک کنه ؛ زنگ زدن...گفتن جسد یه دختر جوون پیدا شده ؛ یه شهر اونورتر ؛ تو رودخونه.... مشخصاتی که گفتن به شبنم میخورد ؛ ظاهرا خیلی بد شکنجه ش داده بودن و بعد انداخته بودنش تو آبهای سرد رود....
من بی اراده ؛ تو سرد خونه ؛ دست قاضی رو ؛ که بیست و سه سال ؛ ازم بزرگتر بود ؛ گرفتم .
اون لحظه ؛ اون مرد ؛ همه کس من بود.
دختر رو از قفسه ی سردخونه ؛ بیرون آوردن.
صورتش له شده بود ؛ اما موهای شبنم بود ؛ با همون زخم روی انگشتش...یه گل سر به ما دادن ؛ رز قرمز !
گفتن این به سرش بود ؛ من براش خریده بودم !
همونجا تو بغل قاضی نیکان ؛ از حال رفتم...
دیگه چیزی یادم نیست ؛
جز اینکه ؛ وقتی چشمامو باز کردم ؛ تو خونه ی قاضی بودم ؛ تهران!...
میدونستم خیلی طرفدار داره ؛ ولی با وجود اینکه سی و هفت سالشه ؛ زن نداره.
خونه ش گرم و آرامش بخش بود.
به من یه لیوان شیر داغ داد
و گفت : از وقتی به دنیا اومدی ؛ کنارت بودم ؛ همیشه دختر خوبی بودی ؛ حالا من و تو یه راز مخفی داریم !
اونا میگن جسد شبنمه ؛ با کالبد شکافی موافقت نکردن ؛ دستور از بالا اومده. گفتن بی سر و صدا خاکش کنید. نباید به مادر و خاله ت بگیم ؛ وگرنه میمیرن ؛ میفهمی؟ نباید امید رو ؛ ازشون بگیریم....
بغضم ترکید.
اونم بام گریه کرد....
سرمو گذاشتم رو سینه ش....جای پدری که نداشتم ؛ رو سینه ی اون گریه کردم ؛
انگار سبک شدم.
انگار خیلی چیزا تو دلم جمع شده بود ؛
وقتی سرمو بالا کردم ؛ دیدم بهم خیره شده ؛ نگاهش مثل همیشه نبود...
چشاش پر اشک بود ؛ گفت : چهارده سال ؛ لحظه به لحظه تو ذهنم بودی...از وقتی به دنیا اومدی تا حالا.....تو این دنیای بیرحم ؛ تنهات نمیذارم عزیز من...قول میدم....
اگه شبنم زنده باشه ؛ برات پیداش میکنم ؛
حتی اگه خودم بمیرم بت قول میدم. باور میکنی ؟...
چنان احساس زیبای عاشقانه ای در نگاه نمناکش بود که گفتم : باور میکنم...
کاش باور نمیکردم!
کاش باور نمیکردم....
چیستا یثربی