خانه
39.5K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن 


    قسمت شصت و پنجم 
    چیستا یثربی 




    من و شبنم ؛ مثل دو تا خواهر بودیم ؛ ولی اون ؛ چهار پنج سال بزرگتر از من...با هم زندگی میکردیم ؛ درس میخوندیم و قاضی نیکان همیشه به ما سر میزد ! 
    خیلی وقتا برای من ؛ عروسک و خوراکی میاورد و برای شبنم ؛ لباس و کتاب ... تا اینکه اون اتفاق افتاد. 

    شهرام گفت : لازم نیست بگی مامان !...الان نه ! 
    مهتاب گفت : دیگه دلم تحمل هیچ باری رو نداره ؛ هیچ رازی ! جلومه ؛ مگه نمیبینی ؟ میبینمش ! شبنمو میگم... 

    مهتاب از پنجره ؛ به جاده برفی نگاه کرد؛ اشاره به آن دورها کرد 
    و گفت : پالتوی پشمیشو میبینی؟ انگار داره بر میگرده. از یه راه طولانی ؛ یه راه چهل ساله....آره ؛ خودشه....شبنم منه... 

    شهرام دست مادرش را گرفت : لازم نیست بگی ؛ داری اذیت میشی ! بسه ! 

    مهتاب گفت : چرا همیشه شبه؟! 
    اون وقتم ؛شب بود که اومدن بردنش... 
    من چهارده سالم بود ؛ شبنم هجده ؛ شبونه ریختن تو خونه ؛ اوایل دهه پنجاه...مثل "فریاد زیر آب"..... همه ی صداها تو گوشمه...ولی انگار ؛ از زیر آب.... 

    همه چیز رو ویران کردن ؛ کتابا ؛ لباسا ؛ عکسا ؛ لباس عروسای سفارشی... 
    هنوز صدای جیغای خاله تو گوشمه ؛ 
    میگفتن شبنم با دوستاش یه شبنامه در میارن و بین مردم پخش میکنن ! میگفتن رییسشون شبنمه !! 
    شبنم؟! اون که فقط برای معلمی داشت درس میخوند..... 

    بردنش ؛ من جیغ زدم ؛ به پای شبنم آویزون شدم ؛ 
    گفتم ؛ منم باش ببرید.... 
    با لگد پرتم کردن کنار ؛ شبنم برگشت ؛ فقط به من لبخند زد ؛ چال گونه ش مثل یه داغ ؛ قلبمو سوزوند ! 
    خاله بیهوش شد. 
    مادرم ؛ مریض شد ؛ ولی با مریضی به خونه و خاله میرسید ؛ باید لباسا رو تحویل میداد. 
    یکی از ما ؛ باید سر پا میموند و اون ؛ مادر من بود ؛ همه جا دنبال شبنم گشتم... 
    کارم شد از صبح تاشب گشتن و به این و اون زنگ زدن. 
    از این زندان به اون زندان؛ هر چند اون شهر دو تا زندان بیشتر نداشت که به یه دختر بچه ی چهارده ساله ؛ جواب درست نمیدادن.... 

    اثری ازش نبود ؛ انگار هیچوقت وجود نداشت ؛ مثل یه فرشته که فقط ما باور کرده بودیم وجود داره ! 
    خاله ی مامان ؛ که منم بش میگفتم خاله ؛ اصلا حال خوبی نداشت. قاضی خودشو سریع رسوند شهر ما ؛  من و قاضی نیکان ؛ از صبح تاشب ؛ زندانا ؛ بیمارستانا ؛ حتی پزشک قانونی رو سر میزدیم... 

    کس دیگه ای رو نداشتم . 
    قاضی خودش خواست کمک کنه ؛ زنگ زدن...گفتن جسد یه دختر جوون پیدا شده ؛ یه شهر اونورتر ؛ تو رودخونه.... مشخصاتی که گفتن به شبنم میخورد ؛ ظاهرا خیلی بد شکنجه ش داده بودن و بعد انداخته بودنش تو آبهای سرد رود.... 
    من بی اراده ؛ تو سرد خونه ؛ دست قاضی رو ؛ که بیست و سه سال ؛ ازم بزرگتر بود ؛ گرفتم . 
    اون لحظه ؛ اون مرد ؛ همه کس من بود. 
    دختر رو از قفسه ی سردخونه ؛ بیرون آوردن. 
    صورتش له شده بود ؛ اما موهای شبنم بود ؛ با همون زخم روی انگشتش...یه گل سر به ما دادن ؛ رز قرمز ! 
    گفتن این به سرش بود ؛ من براش خریده بودم ! 

    همونجا تو بغل قاضی نیکان ؛ از حال رفتم... 
    دیگه چیزی یادم نیست ؛ 
    جز اینکه ؛ وقتی چشمامو باز کردم ؛ تو خونه ی قاضی بودم ؛ تهران!... 
    میدونستم خیلی طرفدار داره ؛ ولی با وجود اینکه سی و هفت سالشه ؛ زن نداره. 
    خونه ش گرم و آرامش بخش بود. 
    به من یه لیوان شیر داغ داد 
    و گفت : از وقتی به دنیا اومدی ؛ کنارت بودم ؛ همیشه دختر خوبی بودی ؛ حالا من و تو یه راز مخفی داریم ! 
    اونا میگن جسد شبنمه ؛ با کالبد شکافی موافقت نکردن ؛ دستور از بالا اومده. گفتن بی سر و صدا خاکش کنید.  نباید به مادر و خاله ت بگیم ؛ وگرنه میمیرن ؛ میفهمی؟ نباید امید رو ؛ ازشون بگیریم.... 

    بغضم ترکید. 
    اونم بام گریه کرد.... 
    سرمو گذاشتم رو سینه ش....جای پدری که نداشتم ؛ رو سینه ی اون گریه کردم ؛ 
    انگار سبک شدم. 
    انگار خیلی چیزا تو دلم جمع شده بود ؛ 
    وقتی سرمو بالا کردم ؛ دیدم بهم خیره شده ؛ نگاهش مثل همیشه نبود... 
    چشاش پر اشک بود ؛ گفت : چهارده سال ؛ لحظه به لحظه تو ذهنم بودی...از وقتی به دنیا اومدی تا حالا.....تو این دنیای بیرحم ؛ تنهات نمیذارم عزیز من...قول میدم.... 
    اگه شبنم زنده باشه ؛ برات پیداش میکنم ؛ 
    حتی اگه خودم بمیرم بت قول میدم. باور میکنی ؟... 

    چنان احساس زیبای عاشقانه ای در نگاه نمناکش بود که گفتم : باور میکنم... 

    کاش باور نمیکردم! 
    کاش باور نمیکردم.... 



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان