خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت شصت و هشتم
    چیستا یثربی




    -بیداری شهرام؟ 
    -"آره"...
    "چشمات بسته ست که...
    _" بیدارم!" .....

    میگم مگه آدم چی از دنیا میخواد ؛ جز یه ذره عشق ؟

    فقط یه ذره؛ همین که بدونه دوسش دارن و خودشم کسی رو دوست داره ! همین کافیه...من چیز بیشتری نمیخوام. هیچوقت نخواستم؛ اما چرا همین کمم؛ به آدم نمیدن؟ شهرام با چشم بسته گفت : من بهت عشق میدم!....نمیدم ؟ 

    گفتم :واقعیه؟ گفت: چی؟ گفتم: همه ی اینا....همه ی اینا که داره اتفاق میافته؟...یکی بزن تو گوشم تا بدونم واقعیه ! خواب دیدم که همه ش یه خوابه؛ ما هیچوقت اینجا نیامدیم ؛ هیچوقت عاشق هم نشدیم ؛ من هیچوقت سرمو رو سینه ی تو نذاشتم ؛ تو رو شونه ی من گریه نکردی ! همه ش خواب اون دو تا ماهیه؛ که تو آکواریوم تاریک یه خونه ی خالی ؛ گرفتار شدن!


    خواب دو تا ماهی که هی دور هم میچرخن و خواب میبینن.

    اونا بیدار نیستن...تو خواب دور هم میچرخن ؛ فکر میکنن عاشقن ؛ 
    اما اصلا همو نمیبینن! اونا عاشق رویاشونن !!!



    شهرام یک چشمش را بازکرد ؛ دنیا روشن تر شد ؛ گفت: چه خوابایی میبینی تو ! گفتم : تو خواب نمیبینی؟!

    گفت:چرا،؛ گفتم : خواب چی؟ گفت: بیخیال!
    گفتم: نه جدی! گفت: 

    نمیتونم بگم؛ حتی از گفتنش ؛ وحشت دارم ! نباید تعریفش کنم.....

    گفتم: انقدر بده؟ بدتر از مال من؟ گفت:گمونم آره؛ ...
    گفتم، فامیل من اونی بود که تو گفتی؟....

    گفت :آره؛ گوهری....شناسنامه ت ؛ کنارت بود؛ وقتی پیدات کردن ؛


    با خودم چند بار گفتم ؛ گوهری! گوهری؛ گوهری.... سخته بش عادت کنم! یه عمر ؛ بم گفتن نلی صالحی...یه دفعه میشی گوهری!.... شهرام گفت: ساعت چنده؟ 
    ما چقدر خوابیدیم؟
    گفتم:،غروبه! نیم خیز شد ؛ گفت:.. چرا انقدر خوابیدیم؟ چیستارفته ؟ نشد خداحافظی کنیم؟!

    مادرم چی؟ شهرام از روی زمین ؛ کاناپه را نگاه کرد،گفت: نیست که
    !مادرم رفته! گفتم:

    گمونم توی خواب صدای در شنیدم ؛ تو باید به رفتناش عادت کرده باشی... اون به خاطر کشتن بچه ش؛ تا آخر عمر؛ فقط میره و میره...هیچ جا نمیتونه بمونه ؛ و همیشه داره میگرده ؛ دنبال بچه ای که نیست! گفت: توی برف؛ یه زن تنها با اون لباس نازک...باید برم دنبالش !


    گفتم : کدومیکیشون؟ گفت: منظورت چیه؟ 
    گفتم : با مادرت کار داری یا چیستا؟ گفت: دوتاشون!

    گفتم :و نلی گوهری؟ چی؟


    سرم را بوسید و گفت:نلی گوهری ؛ فعلا شام میپزه تا من برگردم ؛ مردم از گشنگی!

    شهرام رفت ؛ دیدمش که کتش را پوشید؛ پوتینهایش را به پا کرد و سریع دوید ؛ حس کردم همه عمر ؛ در حال دویدن بوده. دنبال مادرش، پدرش یا آدمهای مختلفی که نتوانسته نگهشان دارد.

    شهرام رفت و نلی گوهری را با نلی صالحی تنها گذاشت.من هنوز زیاد نلی گوهری را نمیشناختم ؛ وقتی از شهرام پرسیدم نلیه تو کیه؟! فامیلش چیه؟ گفت:نلی گوهری..... 

    گفتم: پدر مادرش کین؟ گفت: نمیشناسم! یه زن و مرد که یه روز پاییزی؛ نوزاد سه ماهه شونو؛ پشت در یه خونه ؛ میذارن و میرن! نوزاد معتاد بوده : اون نوزاد ؛ تو بودی! پشت در خونه ی الانتون ؛ خونواده صالحی.......

    پدرخونده ت بم گفت!.....دو روز بعد از بیمارستان...اومد پیشم ؛ و ماجرای تو رو گفت ؛ میترسید باز اذیت شی ! اون دوستت داره....□




    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان