خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتادم
    چیستا یثربی




    چرا نمیاد؟چرا شهرام نمیاد؟ چند تا دیگه قرص بخورم؟ مگه نمیدونه نباید استرس بگیرم؟ چرا گوشیشو خاموش کرده؟ چرا چیستا جواب نمیده؟

    شام سرد شد.هی راه میرم ،هی راه میرم...
    نمیاد.

    من از این خونه وسط برف میترسم؛؛ از شب میترسم ؛ هر چی چراغ بوده روشن کردم ؛ حتی چراغ ایوونو ! نمیاد! به کی زنگ بزنم؟

    خدایا!درد....حالم الان بد میشه! نگفت انقدر دیر میاد! کجاست؟اتفاقی نیفتاده باشه!

    بالاخره اومد! پس چرا کلید میندازه؟میدونه در بزنه باز میکنم....


    این کیه کلید داره! علیرضا وارد شد.

    طوریکه انگار به خانه ی خودش وارد میشود.

    آنقدر ترسیدم که یادم رفت شالم را بردارم. گفت:لازم نیست محرمیم ؛ هووهستیم ؛ نه؟ و زد زیرخنده؛

    گفتم: از خونه م برو بیرون!

    گفت:خونه ی تو ؟ اینجا خونه ی من و شهرامه.،،

    گفتم : من زنشم ؛ میدونی؟...

    گفت؛ منم بودم میدونی؟.....
    .خیلیای دیگه هم شاید بودن..نمیدونی!.. چون تو شناسنامه نبوده.خب حالا چرا گارد گرفتی؟امشب نمیتونه بیاد.

    گفتم: چی؟ و مجبور شدم بنشینم.

    گفت:حال مادرش بده.مونده خونه ی ما ؛ پیش داداشم ؛ که عقد تون کرد.حاجی سپندان کوچک ! بعد از فوت آقای خدا بیامرزم ؛ داداشم همه کاره ی این دهه...

    گفتم ؛ خب.تو اینجا چیکار میکنی؟

    گفت: شب میتونی تنها بمونی؛ بمون...

    گفتم :گمشو بیرون! میخوای شب بمونی اینجا ؟!

    گفت: نکنه تو میخوای بیای خونه ی ما؟

    گفتم: داداشت ما رو عقد کرد ؛ پس همه چیز رو میدونه!

    گفت: فقط اون میدونه؛ چون فقط اون درباره ی عمل من میدونه! به کل خانواده بگیم تو کی هستی؟ کنیز شهرام؟ مادرش؛ هر چند وقت یه بار دچار حمله ی عصبی میشه.شهرامو میبینه آروم میشه.

    گفتم: چرا زنگ نزد ؟

    گفت : لابد حواسش نبوده !

    گفتم: داری دروغ میگی! میتونست یه زنگ بزنه؛ خبربده؛ خندید؛

    گفت:؛ فکر کردی چقدر براش مهمی؟ این پسر ؛ مادرشو نگه داشت ؛ نه مادرش؛ اونو...الان مادرشو ول نمیکنه بیاد سراغ تو. توی ده ؛ من یه چادر میندازم رو سرم ؛ هیچکس منو نبینه. بعضیا فکر میکنن دختر حاجیه؛ سلام میدن؛ اما تو خونه ؛ مشکل داریم ، فقط داداش میدونه من عمل کردم. زن و بچه ش و خواهرا منو زن شهرام میدونن ؛

    گفتم : دروغ میگی میخوای من نیام اونجا...امکان نداره خونواده تون ندونن! پدرت شاید ؛ ولی ایشونو که خدا رحمت کنه.....بقیه میدونن.منو ببر اونجا ! بگو پرستارم؛ هر چی!

    گفت: داره حسودیم میشه؛ خیلی دوسش داری ؛ نه؟ حتی یه شب نمیتونی ازش دور باشی! تو هیچی از ما نمیدونی ؛ حتی از شهرام! یه دختر بیخانواده بودی که خودتو قالبش کردی!

    گفتم:به تو چه؟جریان عقد ما رو اصلا تو از کجا میدونی؟ قرار بود مخفی باشه.

    گفت:چیزی تو دنیا درباره شهرام هست که من ندونم؟ یه رازی رو بهت میگم...اونی که دستای مادر شهرامو باز کرد ؛ من بودم.بچه اون حرومزاده باید میمرد!

    من دستاش و در اتاقو باز کردم
    من اون روز اونجا بودم ؛ آذر ده ساله.....


    اون.هیولا رو دیدم و رنجی رو که مادرش کشید.از اون مرد ؛ نباید بچه ای به دنیا میاورد....

    این منم که تصمیم میگیرم ؛ نه حاجی سپندان بزرگ و کوچک !




    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان