خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن 


    قسمت هفتاد و پنجم 
    چیستا یثربی 




    مردک نزول خور گفت": من کاری به زن بودنت ندارم ؛ به جاش تو هم باید یه کاری برام انجام بدی ؛ یه کار خطرناک! قبول؟ علیرضا معامله را قبول کرده بود. 

    بش گفتم : چقدر خطرناک بود؟ مجبور نیستی بگی چی بود! 

    گفت: بايد یه محموله رو جابه جا میکردم ؛ اما این بار مواد نبود ؛ آدم بود ! یه زن ! 
    میآوردنش جایی ؛ من باید تحویل میگرفتم ؛ پولو میدادم ؛ زنه رو میبردم یه جای دیگه ! به یه ویلای نزولخوره که کلیدشو بم داده بود ؛ و گفته بود : 

    اینا وحشی ان ! پولو اول نده! میکشنت! زنه رو هم بت نمیدن! جراتشو داری پولو جلوشون نصف کنی؟! 

    بگو وقتی زنه سوار ماشین شد ؛ نصف دیگه ش ! 

    راننده لال بود....همه ی کارها رو خودم تنهایی ؛ باید انجام میدادم ؛ یه دختر ؛ توی لباس یه پسر چهارده ساله ی درشت هیکل! 

    گفت : به جاش ؛ اگه این کار رو درست انجام بدی ؛ یه جایزه ؛ پیش من داری! 

    علیرضا ساکت شد ؛ من هم سوالی نکردم ! 

    گفته بودم ؛ عادتم این است که تا کسی؛ خودش نخواهد ؛ من چیزی از زندگی اش نمیپرسم ! 


    سهراب جلو جلو میرفت ؛ به دهانه ی غار رسیدیم ؛ چراغ قوه اش را روشن کرد و گفت :من میرم تو !.... 


    شما اینجا وایسین؛ صدایی شنیدین یا اگه ؛ تا ده دقیقه خبری از من نشد ؛ بیاین دنبالم ؛ البته قبلش ؛ به پلیس زنگ بزنید! 

    صدایی در درونم گفت: نرو ؛ سهراب؛ تنها نرو! ولی رفت... 


    علیرضا گفت: اسم اون زن بدبختی که باید جابجا میکردم ؛ شبنم بود ! 
    هیولا ؛ چندین سال تو زندان ؛ تو یه انفرادی مخفی ؛ هر بلایی سرش آورده بود ؛ اما شبنم حرف نزده بود!  نزولخوره شبنمو میشناخت... 

    دستش با هیولا تو یه کاسه بود ؛ هر دو ؛ واسه دولت کار میکردن.... 

    نزولخوره ؛ عاشق قدرت زنه شده بود! هیولا هم عاشق شبنم بود! 

    سرش معامله کردن ! هیولا رو همیشه میشد با پول خرید . 

    نزولخوره زنه رو خرید ! من به روم نیاوردم که اون هیولا رو میشناسم ؛ وقتش نبود فعلا ! شبنم بیچاره رو باید نجات میدادم ؛ بعد از پونزده سال اسارت و دربدری و عذاب! ... 

    چیزی از علیرضا نپرسیدم ؛ در سکوت شب با او دم ورودی غار ؛ منتظر ایستادیم ؛ 
    علیرضا گفت : نمیخوای بپرسی جایزه ی من چی بود؟!... 

    نگاهش کردم ؛ 

    چرا آنقدر احتیاج به حرف زدن داشت؟ چرا اینها را به من میگفت؟ گفت: 

    چون تا حالا به کسی نگفتم ؛ جز داش شهرام ؛ رفیق یار و غارم..... 

    ولی الان دیگه تو زنشی ؛ پس میتونم به تو هم بگم ... اینجوری سبکتر میشم ؛ 
    من باید یه زن بدبخت رو ؛ که سالها هزار بلا سرش آورده بودن ؛ و با پول نزولخوره از اون سیاهچال ؛ فراریش داده بودن ؛ سوار ماشین میکردم ؛ میبردم یکی از ویلاهای پرت مردک... 

    بعد ؛ صبر میکردم تا دکتر بیاد ؛ چند روز از زنه نگهداری میکردم ؛ تا خود نزولخوره پیداش شه ؛ و جایزه م !.... 

    خنده داره! این بود که... 

    صدای فریاد سهراب را شنیدیم ! 

    علیرضا گفت: بریم تو؟! من اسلحه دارم... 

    گفتم : اول به پلیس محلیتون زنگ بزن! 

    همان موقع که علیرضا داشت، نشانی را به پلیسشان میداد ؛ زنی با شال بلند مشکی ؛ بچه به بغل ؛ از غار بیرون دوید ! علیرضا گفت: برگشته! حدس میزدم!...زن بیچاره!... 




    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان