خانه
39.5K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۰۰:۱۲   ۱۳۹۵/۱۱/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتاد و ششم
    چیستا یثربی



    علیرضا گفت:برگشته، زن بیچاره؛ گفتم :کی؟ گفت:شبنم! کارش همینه.هر بار که میاد؛  یه دختر بچه رو میدزده برای مهتاب!میخواستیم وارد غارشویم ؛ دیدیم سهراب بیرون آمد.  یک چشمش را گرفته بود.گفت:زنه وحشی بود؛  نمیدونم کجا قایم شده بود؛  یه دفعه از پشت ناخنشو کرد تو صورتم...  داشت چشممو در میاورد!  علیرضا گفت:الان خوبی؟سهراب گفت:   اگه کور نشده باشم آره!  این روانی بچه رو دزدیده!من بچه رو دیدم ؛  گذاشتین بره؟

    علیرضا گفت: پلیس محلی؛ پایین تپه ؛ منتظرشه.  بار اولش نیست که! فکر میکنه باید به خواهرش ؛ یعنی همون دخترخاله ش مهتاب ؛  یه دختر کوچولو هدیه بده تا حال مهتاب خوب شه.  هر بار میاد اینجا سه دختر بچه رو میدزده....چند روز میده مهتاب...تا مهتاب قکر کنه بچه شه  ؛ و سرش گرم شه....دیگه اهالی ده عادت کردن....بعد دوسه روز میان بچه شونو پس میگیرن.اما گاهی هم بچه هایی گم شده که تقصیر این نبوده....اما گردن شبنم افتاده!

    گفتم:خودشم تو این ده مونده؟ گفت:نه!   هیچکس نمیدونه اون کجاست و چیکار میکنه! فقط گاهی پیداش میشه؛ یه راست میره سراغ مهتاب؛  درو میبندن؛  حرف میزنن؛  حتی شهرام نتونسته بفهمه چی میگن! بعدم دزدی بچه ؛ برای آروم کردن مهتاب! میخواد به مهتاب بگه بچه شو پیدا کرده!..بعدش غیب میشه ؛ تا یه مدت دیگه ! میدونی اهالی ده ؛ اونو مثل به شبح میبینن.مثل زنی که وجود نداره.... یه قوم و خویش دور،  یه سایه.....سهراب ؛ تلفنی به پلیس زد؛

     گفت:ظاهرا پایین تپه گرفتنش؛ بچه ؛ حالش خوبه؛ من باید برم!
    گفتم:پس امشب برنمیگردی؟!   سهراب گفت:نگران چیستا خانمم!   شهرام  ؛  به هر حال بچه ی اینجاست.اما چیستا  خانم اینجا ؛ جایی رو نمیشناسه!

    علیرضا گفت: من جای تو بودم ؛ زیاد نمیگشتم! هر جا هستن شهرام مراقبشه!
    گفتم: از کجا میدونی با همن؟

     
    عصبی شده بودم، علیرضا گفت: آدمای بیکار فقط حرف در میارن...رابطه ی اونا کاریه! خب کار دارن باهم دیگه !

     گفتم :شهرام از اول میگفت از چیستا خوشش نمیاد؛ چیستام میگفت؛ بعد اون شب آکواریوم ،رابطه ی کاریشون تموم شده!   یعنی هر دو به من دروغ گفتن؟علیرضا گفت:  "نمیدونم!"...."من از کجا بدونم؟!"

     و این کلمه باعث شد  ؛ مطمین شوم همه چیز را میداند! اما هرگز به من و سهراب نخواهد گفت؛سهراب رفت؛  با علیرضا به سمت خانه راه افتادیم؛   گفت:چرا خمیده راه میری؟  گفتم:  دلم درد گرفته ؛  یعنی کجان؟ اتفاقی نیفتاده باشه....الان حالم بد میشه!


    گفت: اگه بت بگم کجان ؛  حالت بدتر میشه که  !گفتم : کجان؟ بگو  !  گفت:خونه ی ما !  حاجی سپندان کوچک! شهرام احتمالا به زور بردتش  ؛  چون ساعت چیستا پاره شده؛ مهتاب وقتی خیلی حالش بد میشه ؛ فقط چیستا قلقشو میدونه.نمیدونم چیکار میکنه ...من که هیچوقت ندیدم!....

    گفتم: وا ؛ پس چرا گوشیاشونو جواب نمیدن؟ گفت:  شهرام دلش نمیخواد کسی مادرشو ؛ تو حال حمله ببینه ؛  حتی سهراب!  اون خونه پر سرداب و زیر زمینه...میتونی یه لشکر آدمو توش مخفی کنی.شهرامم یه اتاق مخفی ته باغ داره....پشت پیچکا....عمرا سهراب  بتونه  ؛ بین اون همه سرداب و زیرزمین و انباری  ؛ کسی رو توی اون خونه  پیدا کنه! ...

    گفتم  : یعنی مهتاب و شبنم هر دو تعادل روانی ندارن؟  گفت: یکیشون داره ؛ و یکیشون گاهی نداره!


    شبنم حالش خوبه  ؛ حتی بچه دزدیشم اگاهانه و رو سیاسته؛  برای آروم کردن خواهر خونده ش.... ولی مهتاب ؛ گاهی دچار توهمه!   از بعد از سقط شروع شد.

    شبنم؛ هر جا هست ؛  کارش مهمه ؛ ولی ما نمیدونیم  !  نمیخوایمم بدونیم...

    گفتم :چقدر راز تو این خانواده ست! گفت :راز وقتی رازه  ؛  که دنبالش بگردی؛ ؛ اگه بی خیالش شی ؛ دیگه  راز نیست...

    گفتم:  خب   ؛  راستی...نگفتی جایزه ت از نزولخوره چی بود؟!

    گفت:   میخواست منو عقد پیشکارش کنه  ! فکرشو بکن! میگفت بچه ت صاحب پدر میشه!  باید خدارو هم شکر کنی! کدوم بچه؟  یه دروغی گفته بودم حامله ام !  تا بم ؛ نزدیکم نشه!  پیشکارش کی بود؟  یه مرتیکه تریاکی مفنگی  پیزوری ؛  که جز خوردن و  خوابیدن کاری بلد نبود.منم قبول کردم ! البته ظاهرا !...



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان