خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۵/۱۱/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتاد و هفتم
    چیستا یثربی




    نمیخوابم ؛ روی پله ایوان نشسته ام.  علیرضا ؛ طبقه بالا خواب است، برف میبارد. عبایم را نپوشیده ام ؛  گاهی بلند میشوم و بین برفها راه میروم و به جای پای کوچک خودم در برفها نگاه میکنم.یاد لبخند شهرام می افتم ؛  یک تکه برف برمیدارم  ؛  روی گونه ی تبدارم میگذارم ؛ خنک نمیشوم  ؛  میسوزم !...

     حالا یاد روزی میافتم که باهم در چاله ی برف ؛ افتاده بودیم؛   دست راستش درد میکرد؛  با دست چپش ؛ موهایم را از روی صورتم ؛ کنار زد. چشمانش ؛ نور بهار را در خود جمع کرده بود  ؛  بدون آن همه سبز ؛ جهان را میخواستم چه کنم؟!

     علیرضا خسته بود ؛ بدون شام به طبقه بالا رفت و خوابید ؛ حتی عبایم را نپوشیدم؛  حتی از گرگها و کفتارها نترسیدم ؛ حتی از خودم نترسیدم !  به سمت ده راه افتادم ! میلرزیدم  ؛ اما سرما آزارم نمیداد. باید میدیدمش.  یا امشب یا حسی در،  درونم  میگفت:  دیگه هیچوقت!...تا ده راه طولانی بود؛ اما از دور چراغهای روشنش را که دیدم ؛ انگار جهان روشن شد.انگار شهرام دستم را گرفت و کنار خودش نشاند، انگار سرم را روی شانه اش گذاشتم و گریه کردم...انگار دیگر ؛  هیچ چیزی حس نمیکردم.نه درد و نه سرما  ؛ بدنم کرخت شده بود.حسی شبیه مرگ ؛ به درون پیراهن خیسم خزید.از دور؛ گلدسته ی مسجدشان را که دیدم ؛ فهمیدم با خانه ی آنها زیاد فاصله ندارم. پیرمردی کنار آتش نشسته بود.شاید مشتعلی بود.دیگر چیزی نمیدیدم!
     گفتم :  خونه ی حاجی؟ گفت؛ همینه! آهسته شنیدم،"خیس شدی که! الان سینه پهلو میکنی!..."و به در کوبید؛

     مردی میانه سال ؛  در را باز کرد. تا مرا دید؛ داد زد:؛ شهرام ! آمد ؛ با کت بلندش ؛ موهایش آشفته بود؛  مثل شب و روز من که با  هم  ؛ یکی شده بود! به من که رسید؛ در آغوشش ؛ بیهوش شدم؛  به هوش که آمدم ؛ روی تختی خوابیده بودم و میلرزیدم...  چیستا دستمال نمدار را روی پیشانی و شقیقه هایم میگذاشت:

     داد زدم:  شهرام؟!  

    گفت:اینجام،  و لبه تخت باریک نشست؛ دستم را گرفت و گفت:چرا بی لباس؟ چرا اینجوری؟!

     گفتم : نفهمیدم چطوری اومدم ؛  فقط باید میامدم ! گفت:  حال مادرم خوب نبود عزیزم !....

     گفتم:میدونم؛ شبنمو دیدم!   علیرضا؛ خیلی چیزا رو گفت...
    شهرام گفت:   نه !   تو شبنمو ندیدی! گفتم  :  اون زنو دیدم با شال سیاهی که تا  روی  چشماش کشیده بود پایین... ؛

     بچه تو بغل!  گفت:مادر من بود !    اونه که دختر بچه های مردمو میدزده!  علیرضا میترسید ؛ بت بگه.  میترسید از خانواده من بترسی!   مثل همه!   همه ی اهالی این ده....اگه به احترام حاجی سپندان نبود ؛ مادرمو تا حالا ؛ بیرون کرده بودن...مادرمم ؛ جایی به جز اینجا نمیاد؛   چون فکر میکنه ؛ بچه ش هنوز اینجاست....زن  ؛ توی غار ؛ مادر من بود! دختربچه ها را میدزده ؛  گاهی یادش میره  ؛ کجا قایم کرده !  و بعد که یادش میاد  ؛   میره پیش اونا..... صدمه ای بشون نمیزنه!...این سومین بارشه ؛  وگرنه ؛  حاجی سپندان حواسش بش هست.....

    گفتم: ماجرا چیه؟!   حس میکنم ؛ تو تاریکی راه میرم ؛ یکی به من بگه ماجرا چیه؟

       آن دو  ؛ نگاهی به  هم کردند. چیستا گفت: علیرضا ؛ یا آذر خانم چهارده ساله  ؛  شبنمو برای حاجی نزولخوره ؛ جابجا کرد ؛ ولی دیگه؛ اون شبنم نبود!  شبیه خودش نبود.شبیه هیچی نبود؛  یه عروسکی بود که کوکش تموم شده باشه...شبح یه آدم بود  ! از اون به بعد ؛ شبنم یه آدم دیگه شد...من دیدمش تو بیمارستان!   موقعی که کارآموز بودم ؛  هنوز شهرامو نمیشناختم....



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان