خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۰۰:۵۲   ۱۳۹۵/۱۱/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هفتاد و هشتم
    چیستا یثربی



    میخوام باهات تنها حرف بزنم !  اینو به شهرام گفتم؛  چیستا کیفش را برداشت و گفت: میرم تو باغ راه میرم  ؛

     شهرام گفت:  شبه!...برف میاد.  برو ساختمون حاجی ؛ خانمش بیداره برای نماز شب.

     چیستا رفت. شهرام دستم را گرفت؛ دستش گرم بود  ؛ مثل نان داغ صبحانه که  صبحها میخریدم و تا به خانه برسم ؛ نصف آن را خورده بودم ؛


    دستش را روی گونه ی داغم گذاشت ؛گفت :از تب که داری میسوزی دختر ! دستش را گرفتم؛ شهرام  ؛ تو رو خدا  ؛ بگو ماجرا چیه ؟ من دیگه به خودمم ؛ شک دارم !  چرا علیرضا  باید به من دروغ بگه؟
      اصلا کی داره دروغ میگه؟....   چرا؟!

    من که مادر تو رو دیده بودم  ؛  دیدم حالش خوب نیست؛  خب  از یه زن مریض ، همه چیز بر میاد  ؛ دزدیدن اون بچه ؛ انقدر مهم نبود که علیرضا داستان شبنم و اومدنش تو این ده  رو از خودش  بسازه.  چرا پس؟
    شبنم مرده!  درسته؟!

    شهرام لبش را گزید  ؛  انگار به سختی میتوانست حرف بزند. گفت:  کاش مرده بود !
    گفتم ؛ چرا ؟ مگه دختر خاله ؛ یعنی خواهر خونده ی مهتاب نبود ؟ مگه مهتاب  ؛ دوستش نداشت؟

    شهرام گفت: آدما عوض میشن ! امروز یکی رو دوست داری ؛ فردا یه آدم دیگه شده ؛  اصلا نمیتونی بشناسیش !


      ببین !شبنم شاهد خیلی چیزا بود ؛  حدود پونزده سال....از وقتی گرفتنش  ؛  خیلی عذاب کشید.  تو یه دخمه ی تاریک...

    گفتم : منظورت شکنجه ست؟ گفت : نه ؛  بدتر! اون مرد ؛ اون هیولا ؛  خیلی کله گنده نبود ؛  مزدور بود....باید آدما رو به حرف میاورد و پولشو میگرفت...

    یا آدمی رو براشون شناسایی میکرد و لو می داد!   نونش از این راه بود...

      اما اون خودش ؛ شبنم رو  ؛  از زندان فراری داد؛ شاید فهمید ؛ شبنم تیزهوشه ؛ و قوی....با بقیه فرق داره!....

      بردش تو دخمه ی خودش ؛  یه زندان جدید  ؛ خیلی بدتر از اولی ؛  شبنم هر روز میدید ؛ که چطوری اون مرد ؛ آدمایی رو ؛ اونجا میاره و ازشون حرف میکشه؛  به روش خودش .

    شبنم رو به صندلی میبست؛  هیچ کاریش نداشت جز اینکه نگاه کنه!  
    میدونست شبنم ؛  همه چی یادش میمونه.....

    میدونست شبنم ؛ مخالف رژیمه  و پر از تنفر به اونا....
      واقعا همه ی اون شبنامه ها رو شبنم نوشته بود.... تو هجده سالگی !   اگه اون موقع  ؛ چنون قدرتی داشت  ؛ پس  خیلی به درد هیولا میخورد ! هیولا یه همکار لازم داشت ؛  یه جاسوس ؛  یه همکار زن ! برای گول زدن قربانیاش  !



    میبینی !  هیولا برای کارای  مهم تری لازمش داشت؛  با جسمش دیگه ؛  کاری نداشت ؛  بدترین چیز  ؛ شکنجه ی روح آدماست.

     وقتی شبنم  ؛  توسط  نزولخوره ؛ از هیولا خریداری شد  ؛ فکر میکنی  قیمتش ارزون بود؟  یه زن سی و سه ساله  ؛ برای چی باید  چنین پولی براش پرداخت شه ؟و کی ؛  پرداخت میکنه ؟

     نزولخوره؟!....هرگز!  نه چنین پولی داشت ؛  نه برای زنی میداد!  اونم زنی که پونزده سال ؛  زیر دست هیولا بود !  نزولخوره ؛ این وسط  ؛  فقط یه دلال بود ؛  یه واسطه ! ....

     گفتم : پس شبنم رو از هیولا خریدن که نجات بدن؟


    شهرام سکوت کرد؛  بعد از چند لحظه  گفت: توضیح بعضی چیزا سخته!

     اونو خریدن ؛ چون لازمش داشتن !

    گفتم :یعنی چی؟  

    گفت:شبنم  ؛ پونزده سال جلوی چشمش ؛ خون و شکنجه و تجاوز و کشتن دیده بود ؛ دیگه تحمل درد  آدما رو نداشت ؛
      تحمل خودشم نداشت ؛  اگه میدید  ؛ کسی جلوش رنج میکشه ؛   راحتش میکرد!  

    گفتم :   یعنی میکشت؟  یه قاتل شده بود؟  مگه انقلاب نشده بود؟

    گفت:  بعد از انقلاب ؛  این همه آدم بودن که به جون هم افتادن  !

    سالای اول انقلاب....کرور کرور دسته و گروه و فرقه....

    پول خرید شبنم ؛ از اونور آب اومد!

     هیولا ؛  تغییر قیافه داده بود ؛ ریش گذاشته بود ؛ با یه اسم و شغل جعلی ؛   پایین شهر  ؛  قصابی زد !  گوشت و مغز و جیگر میفروخت.....ولی اونا پیداش کردن...شبنمو لازم داشتن !

    یه زن باهوش بی حس رو !  یه زن زیبا و سنگی!  زنی که جون خودشم ؛ براش مهم نبود... چنین موجودی برای اونا ؛ خیلی ارزشمند بود !



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان