او یک زن
قسمت هشتادم
چیستا یثربی
چقدر مونده ؟!
شهرام با تعجب پرسید : به چی؟
گفتم : به آخرش ! ... ظاهرا داریم به آخر ماجرا میرسیم !
گفت : هنوز خیلی مونده به آخرش برسیم !
گفتم : نه... رسیدیم ! شبنم و مهتاب ؛ عشقای زندگی تو هستن ؛ مادرت و خواهر خونده ش ... یه روز دختری رو میبینی که شبیه اوناست ؛ با خودت میاریش اینجا ؛ جایی که دست کسی به همه تون نرسه ؛ جایی که رنج کشیدی و بزرگ شدی . من شبنمو ندیدم ؛ ولی میدونم زنده ست ؛ مطمینم یه جایی همین نزدیکیهاست ؛ مهتاب رو که دیدم ؛ آره ما شبیهیم ! یه شباهت احمقانه ی تصادفی ! اما به درد تو میخورد ؛ به درد تو و علیرضا ! چراشو نمیدونم ...
شهرام گفت : پس بذار برات بگم !
داد زدم : نه بسه ! کافیه .... انقدر میدونم که به زنی ؛ شکل جوونی اونا احتیاج داشتید ! و اون زن ؛ من بودم ! همه تون همه چیز رو میدونستین به جز من ! چیستا رو نمیدونم !
تو گفتی دوستم داری ؛ دروغ گفتی ! من برات وجود ندارم .... فقط خاطره مادرت و شبنمه که واقعیه ؛ من فقط سایه ی اونام !
یکیشون بچه شو کشته و اون یکی آدم کشته ! هر دو اینجان ؛ مگه نه ؟ نقش من ؛ تو این بازی چی بود ؟
گفت : تند میری ؛
گفتم : میخوام اصلا از اینجا برم ؛ منم با چیستا برمیگردم شهر ؛ اون گفت با تو ازدواج نکنم . گفت تا جاییکه میتونم عقب بندازم ! من احمق ؛ گوش نکردم ؛ پس این بود راز عدد هفت ؟
هفت روز انتظار برای برگشت پدرت به خونه ... امروز هفتمین روزه که اینجام ! نقشه چیه کاپیتان ؟
گفت : من دوستت دارم نلی ! دروغ نگفتم ! اما ازت یه کاری میخوام ؛ یه خواهش !
گفتم : نگو ! دیگه هیچی از من نخواه !
گفت : همه ی ما سختی کشیدیم . همه قربانی دادیم . شبنم ؛ بعد از اون ماجرا ؛ توی بخش قرنطینه یه بیمارستان پرت بستری شد ؛ براش تشخیص بیماری روانی دادن ؛ توی دادگاه ؛ اون حتی یه کلمه هم حرف نزد! یه کلمه هم از خودش دفاع نکرد . از اون پونزده سال ؛ هیچی نگفت !
انگار ماموریتی داشته و باید انجام میداده ...
انگار همه ی این پونزده سال در حال انجام ماموریت بوده !
دکتر چند بار معاینه ش کرد و گفت: اگه واقعا این قصابه ؛ پونزده سال تو یه اتاق حبسش کرده ؛ چرا حرف نمیزنه ؟ الان که دیگه هویت قصابه لو رفته ! همه میدونن آدم فروش بوده و شکنجه گر ... با جون آدما ؛ دلالی میکرده ... چرا شبنم نمیگه که جزو قربانیای اون بوده ؟ چرا نمیگه این همه سال چه بلاهایی سرش اومده ؟!
دکتر نمیدونست شبنم نمیخواد قربانی باشه ! میخواد وانمود کنه که این پونزده سال ؛ در حال انجام یه ماموریت بوده !
از نقش قربانی و بدبخت بیزار بود ! واژه ی ماموریت رو ؛ توی ذهنش ؛ جایگزین این حبس طولانی کرده بود !
گفتم : چه ماموریتی ؟! زندگیش فنا شد که ! زندگی اون ؛ مهتاب ، حتی تو ! گفت : برای همین میخوام تو رو به دوربین ؛ همه چیز رو تعریف کنی ! خطاب یه مردم ؛ به جهان....جای هردوشون حرف بزن !... جای هردوشون زندگی کن ! زندگی هردوشونو بگو ! اونا حرف نزدن ؛ تو صدای اونا شو ! همه چیز رو بگو !
این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده ان ؛ یه نفر باید همه چیز رو ثبت کنه !
مردم باید بدونن.... حتی اونایی که خودشونو به ندونستن میزنن.....
چیستا یثربی