خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۲۲:۴۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و سوم
    چیستا یثربی



    من مادرتو میشناختم ....

    چیستا با خودش فکر کرد ، " چرا اینو بش گفتم ؟ 
    چرا الان ؟! 
    قرار بود نگم ؟! 
    چرا خدا ؟
    به خاطر شبنم ؟!
    " شاید.....

     مثل اینکه برق مرا گرفته باشد؛ خشکم زد !
    گفتم : از کی میشناختی ؟ 
    گفت : از اول !  حتی همون روزی  که اومدی ؛ تاترمو دیدی و من بت ؛ پیشنهاد کار دادم ! من برای تاتر ؛  دعوتت نکرده بودم ؛ ولی حواسم از دو ر؛  بت بود . همیشه !  
    تو اتاق فرمان بودم که میون تماشاچیا دیدمت ؛ " ! .....

    " بسه چیستا یثربی ... نگو ! بقیه اش را به او نگو ! "  
    دوام نمی آورد ؛  زیاد از دختر خودت ؛ بزرگتر نیست ! ...."

    مادر باش !  رحم کن !

    " چیستا گفت : به بچه ها گفتم ؛ سرتو گرم کنن، تا من برسم ؛
    میدونستم میای جلو خسته نباشید بگی !


    "  بسه چیستا نگو !  به خاطر روح پدرت دکتر یثربی ؛ امروز نگو !  "....

     اومدی جلو ... مثل یه بچه ؛ خسته نباشید گفتی ! ذوق زده بودی ؛  بت گفتم ؛ تایپ بلدی ؟

     " نگو چیستا ! خواهش میکنم ! .... "


     گفتی ؛ تایپ بلدم !

    گفتم :

    دخترمم معمولا خونه ست ؛ باید حواست ؛  به اونم باشه روزا !
    گفتی : " باشه ؛ چشم.... "


    ! " نگو چیستا یثربی بیرحم !
    نگو ! بقیه ش را به این دختر نگو ! ... نویسنده ی لعنتی این قصه ؛ خفه !....."

     " الان کی داره میگه :  " نگو ؟! "   راوی کیه ؟!  چیستا یا نلی ؟  

    هیچکدوم ! وجدان زخمی من ؛ نویسنده! نویسنده ی لعنتی این رمان لعنتی ! وجدان زخمی چیستا حرف میزنه ! ببین چه اشتباهی کردی نویسنده ! چه وقت بدی !
     
    چیستا ادامه داد :  تو زن شهرامی ؛ اما باید بدونی واقعا کی هستی ! تو نوه شی !
     نوه ی اون مردک !
    هیولا !
    همون که اون بلا را سر شبنم و مادر شهرام آورد ؛  همون که پدر شهرامو لو داد و برای اعدام برد ؛

    ما همیشه تقاص نسلای قبلو نمیدیم ؛ ولی باید بدونیم ! من به شهرام هم نگفتم ؛  فقط به خودت میگم ؛

    " دیگه بسه چیستا !  تمومش کن این قصه رو "____نه ! درد وجدان !... نمیتونم ننویسم !......کاغذ دریای کف آلوده ... منو با خودش میبره ! ..... "


    چیستا ادامه داد : ببین  ؛ آدم جایزالخطاست ؛  پدربزرگت ؛ خیلی اشتباه کرد ؛ خیلی ! .... تقاصشم ؛ هفت تا گلوله بود ؛ تو تنش ! درحالی که هنوز داشت ته دیگشو گاز میزد !
    اما این آخرش نبود ... تقاص اصلی مونده بود ! ....

       وقتی اونو بردن زندان و بش بیست سال ؛  حبس خورد ؛  زنش به بدبختی افتاد ؛ آواره  ؛  با یه بچه ی پنج ساله ؛ رو دستش ...

    همه ی اموالشونو ؛ طلبکارا بردن ؛  مردک کلی چک ؛ دست نزولخورا داشت .

     مادربزرگت ؛ توی  جوونی ؛ به تن فروشی افتاد !  دیگه شوهرش ؛ اون هیولا هم ؛ به دست شبنم کشته شده بود ، انتقام خدا ! آذرگفته بود ؛  کاری میکنه همین بلا ؛ سر زن و بچه ش بیاد !

     دخترشو با بیچارگی میذاشت پیش یه پیرزنی که دم توالت پارک میشست ؛ و روزی سه بار  ؛  توالتوا رو  می شست ...

    مادرت ؛ توی دستشویی ها ؛ بزرگ شد  ؛ مادربزرگت میرفت سرکار  ! تن فروشی !
     بعد از انقلاب  ؛ دیگه  از آشناهای بانفوذشون ؛  خبری نبود ! همه یا جیم شده بودن یا تغییر اسم و قیافه داده بودن !  دختره  ؛  یعنی مادر تو ؛ توی مستراحا قد کشید ؛ خیلی جوون بود ؛ شاید شونزده یا هفده ؛ که  پیرزنه ؛ مرد ....

    حالا مادر جوون سبزه روی تو ؛ جای اون پیرزن بدبخت  ؛ دم توالت میشست !  دختر فراری ؛ اون ایام ؛  توی  پارک  ؛  زیاد بود   خیلی....

      بعد از جنگ ... خیلیهاشون  ؛ خونه زندگی شونو ؛ از دست داده بودن ؛ آواره و بی سر پناه بودن  ؛ حوالی سالهای شصت و نه  ؛  مادرت میدید  که اونا میان توالت ؛ مواد میزنن ؛ مادرت معتاد شد !  بد جور ! ....



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان