خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۲۳:۲۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و چهارم
    چیستا یثربی



    چیستا فکر میکرد؛ الان من از حال میروم یا دچار قطع تنفس میشوم ! یا سوار ماشینی میشوم و دور میشوم یا به جنگل یخ زده میگریزم ؟!

     اما قوی تر از آن بودم که تجسم میکرد! به چشمانش خیره شدم و فقط گفتم : چرا؟
    گفت :چی چرا؟ کمی از نگاه خیره ی من ترسیده بود.
    گفتم :چرا اینارو گفتی چیستا؟ چرا الان؟
    گفت : چون دیگه برنمیگردم اینجا ! هیچوقت.... مطمینا تو هم ؛ دیگه با من کاری نداری !
    باید میگفتم ؛ شبنم همیشه حواسش به تو بود ؛ نمیخواست از نسل اون هیولا ؛  کسی از دستش در بره.... ! میگفت بهشت و جهنم  ؛ اولش از همین دنیا  ؛ شروع میشه....بش قول دادم ؛ بت بگم.....


     
    من سالها پیش ؛ همه ی ماجرا رو از اون شنیدم ؛ تو بیمارستان!

    گفتم:  شبنم همون خانم جان طبقه بالاست؟

     پس چرا شهرام به من دروغ گفت؟!  چرا نگفت شبنم اینجا زندگی میکنه!  به سمت روستا دویدم ؛  چیستا هم دنبالم با آن ساک سنگینش.....


    یعنی زن مرموز طبقه ی بالای حاجی که شنیده بودم از اقوام دور حاجیست؛ شبنم بود؟ چرا دروغ؟ چه نفعی میبردند؟مگر
    من که بودم که برای همه ی این آدمها ؛ به نوعی مهم بودم؟  حالا عشق یا نفرت؟به هر حال مهم بودم ! 


    شهرام  ؛ انگار ؛ وضعیت را حس کرده بود ؛ دنبالمان آمده بود !....طرف جاده ایستگاه ....من میدویدم ؛  او هم ؛ نزدیک بود تصادف کنیم ! دستم را گرفت :  کجا؟

     داد زدم : ولم کن! نمیدونی دست کیو گرفتی؟  نوه ی قاتل باباتو ! نوه شکنجه گر مادرت و شبنم رو !....

    چیستا همه چیز رو گفت !

    چیستا نفس زنان رسید ؛ گفت: من تمام چیزایی رو گفتم  ؛ که این همه سال ؛ از شبنم شنیدم!
     فکر کردم باید بدونه!

    نلی داد زد: پس چرا بم نگفتی شهرام که شبنم اینجاست؟!  تو گفتی فرستادنش تیمارستان! نگفتی اینجاست!

    شهرام گفت:  راست گفتم ؛ اون اینجا نیست!  چیستا گفت :  چرا راستشو بش نمیگی؟  حق داره بدونه!  زن طبقه ی بالای حاجی!
     
     شهرام  داد زد : کی گفته اون شبنمه؟  کی گفته نلی؛  نوه ی  اون هیولاست؟

     چیستا گفت: شبنم همیشه میگفت !
     الان ازش بیخبرم ؛
    گمش کردم ؛  اما حس میکنم حاجی سپندان کوچک ؛ داداشت ؛ مراقبشه! طبق وصیت پدرت !  همونجور که پدرت  ؛ مراقب مهتاب بود ؛  اون و قاضی نیکان ؛ رفیق بودن ؛ نه فقط به خاطر اون پرونده ی تصادف؛ که خواستی نلی رو باش گول بزنی....اون شروع آشنایی بود.... اونا هردو ؛ تو یه حزب بودن!
    شهرام گفت:  پدر من چپی بود ؛ حاجی نه!
    چیستا گفت : به هرحال هردو ؛ با رژیم سابق میجنگیدن  ؛ اون موقع ؛ همه ی مبارزای سیاسی ؛ با هم  رفیق بودن.....

     قاضی ؛ اون موقع به حاجی کمک میکرد ؛  اونم به موقعش به خانواده قاضی!

      نلی گفت:  و مادر من داشت وسط مستراحا  ؛  بزرگ میشد و جون میکند؟  و مادر بزرگم....! آره؟  مادرم  معتاد شد؟ و منم معتاد کرد؟ پدرم کی بود؟ یه معتاد  آویزون ؛ توی پارک ؟ یه بدبخت دیگه؟!  چه سرگذشت درخشانی....

     شهرام داد زد  : بش اینو گفتی؟

      چیستا گفت:  سر من داد نزن ! واقعیته ! هر چی از شبنم شنیدم ؛گفتم...

    چهارسال یا بیشتر!.... تنها محرم رازش من بودم ؛ و گاهی آذر ...دخترحاجی سپندان.....

      تنها کسی بود که اجازه داشت ببینتنش...گمونم حاجی سپندان این اجازه رو جور کرده بود!....من  بش گفتم ؛ چون ممکن بود ؛ آخرین دیدارم با نلی باشه ؛ خواسته ی شبنم بود که نلی بدونه خانواده ش کی بودن و چه کردن !


    شهرام گفت :  تو بیخود کردی !  کدوم واقعیت؟  شبنم از کجا میدونست؟ اون همه سال ؛  تو تیمارستان حبس بود !
    کی رابطش بوده که انقدر اطلاعات دقیق داشته ؟

    علیرضا از پشت سر شهرام رسید ؛ نفس نفس میزد  ؛
    گفت : من!.... من ؛  هر هفته توی بیمارستان میدیدمش؛ هرچی میدونه از منه ! من رد خونواده ی هیولا رو داشتم....به خاطر شبنم!
     این بار فقط برای شبنم !
     من داد زدم :  یکی راستشو بگه؛ خدایا !


     همه ؛ این سناریو را باهم چیدین؟! 
    من نوه ی هیولام؟

    علیرضا گفت: نه ! اما بچه ی زنشی ! از  یه مرد خوب؛ یه مرد نجیب ...مردی که فقط من میشناسمش!



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان