او یک زن
قسمت صد و هفتم
چیستا یثربی
تمام راه تا ده ؛ گریه میکردم ؛ شهرام ساکت بود. نمیدانست چه بگوید ولی معلوم بود که اوهم استرس دارد.فکر کردم از شش سالگی و حمله به ویلایشان، تا حالا ؛ آیا یکروز بی استرس داشته؟! گاهی دستش را برای تسکین ؛ روی دست من میگذاشت یا دستم را در دستش میگرفت ؛ تسکینی نبود.
دکتر بعد از دو ساعت جر و بحث؛ و تجویز داروها و دستورهای لازم ؛ اجازه ی ترخیص مرا داده بود؛ البته با ضمانت خود شهرام به عنوان کفیل من... هم اکنون هم دیر میرسیدیم...
در طول راه از پنجره ؛ بیرون را نگاه میکردم.برفها سیاه شده بودند؛ چشم انداز مرده و ماتم زده ای بود ؛
اشکهایم را با پشت دستم پاک میکردم ؛ یاد روزی افتادم که چند ماه پیش ؛ شهرام مرا به بهانه ی فیلم مستند از آن گردنه های پر درخت طلایی و زیبا بالا برده بود ؛ پاییز بود ؛ چقدر شوق و بیم داشتم...آن موقع ؛ هم دوستش داشتم ؛ هم نداشتم...
انگار دیروز بود یا قرنی پیش! حالا تنها ثروتم در دنیا ؛ او بود ؛ فقط ؛ عاشق او بودم ؛ هیچ چیز دیگری در این دنیا ؛ برایم مهم نبود ؛ یک تکه امن از زمین خدا و آزادی برای رشد فرزندمان....نفس میخواستم ؛ نفسم شهرام بود.
شهرام ؛ عمدا سکوت کرده بود.موسیقی آرامی گذاشته بود ؛ من هم عمدا چیزی نمیپرسیدم... موضوع باید خیلی مهم بوده باشد که شهرام ؛ مرا از تخت اورژانس ،با اجازه ی دکتر ناراضی و عصبانی ؛ پایین کشیده باشد.شبنم! باز این شیر زن... ! اما این بار ؛ به دلم بد افتاده بود!
وقتی به ده رسیدیم ؛ شهرام گفت: چقدر ساکته ! چرا هیچکس نیست ؟ ده خالیه ! گفتم : شاید رفتن سر کار ! گفت: من اینجا بزرگ شدم... کدوم کار؟ کارشون همینجاست ؛ حتی بقالی ده ؛ که روزهای اول از آن خرید کرده بودم ؛ خالی بود ؛ در بیشتر خانه ها باز بود ؛ انگار یکنفر به زور آدمها را بیرون برده بود. شهرام گفت : علیرضاکه زنگ زد؛ فقط گفت: شبنم زده به سیم آخر! خودتونو برسونین ده! بعد هم تلفنش قطع شد! هر دو صدای تیری را شنیدیم ، از پایین تپه! جایی که خوب میشناختیم ؛ آلونکمان بود ! شهرام گفت: خدای من؛ لعنتی اونجاست... !
تو همینجا بمون! گفتم :: نه! تنهات نمیذارم! تنهام نمیمونم... دوید ؛ من هم دنبالش. گفت: تو ندو...باز خونریزی میکنیا!...من میرم ؛ تو یواش بیا !
شهرام ؛ زودتر رسیده بود.شبنم همه اهالی ده را جایی بیرون آلونک ما روی زمین نشانده بود؛ هر کسی را که آن وقت صبح پیدا کرده بود! خودش چون ملکه ای ؛ با ترکه ای پشت سرشان راه میرفت و میگفت : ترکه رو به پشت هر کی زدم ؛ یه گناهش رو میگه ! وای به حالتون ؛ اگه سکوت کنید یا دروغ بگید ! همه ی ما گناهکاریم ؛ ولی گاهی؛ بعضی چیزا رو باید قبل از مرگ اعتراف کرد ؛ وگرنه دیره! برای عبرت نسل بعد...علیرضا فیلم بردار! زود باش! صورت همه شونو ؛ تو تصویر میخوام؛ بخصوص وقتی دارن میگن چه غلطهایی کردن ! سکوت وحشتناکی حاکم بود.حتی صدای آب شدن برف را میشنیدم! شبنم ؛ رفت و رفت و ناگهان ؛ ترکه را به پشت مردی با موی جو گندمی زد.شهرام؛ آهسته در گوشم گفت: از شکنجه های مهرداد بوده! همه شونو اینجوری دور هم؛ روی زمین ؛ میشونده و ازشون اعتراف میگرفته.اما نه با ترکه! ....با وسایل خیلی وحشتناکتر...
مرد ی که ترکه پشتش خورده بود ؛ از درد؛ یا شاید شوک ؛ فریاد بلندی کشید. شبنم گفت: بسه! انقدر درد نداشت...کولی بازی درنیار ! یواش زدم؛ حرف بزن! اما اگه دروغ بگی ؛ میدونی که محکم میزنم ! پس خدا بهت رحم کنه...گناهت؟!
مرد میانسالی بود، شبنم دوباره ترکه را زد...این بار محکمتر ! گفتم ؛ گناهت؟ و به علیرضا تشر زد : فیلم بردار! باید چهره ی خودشونو ببینن؛ صدای خودشونو بشنون ؛ اینا ؛ همه رو کثیف میدونن جز خودشون! مرد گریه اش گرفته بود.گفت: خب من سر کفترای بابامو بریدم ؛ پونزده سالم بود!
حالم بد میشد؛ وقتی همه به من میگفتن: پسر کفتر بازه ! بابام الان بیست ساله مرده ؛ هیچوقت بعد از دیدن سر کفتراش ؛ از رختخواب بلند نشد ؛ تا مرد! اون زبون بسته ها رو پشت بوم ؛ همه ی عشق و زندگیش بودن !
شبنم چرخید. ترکه را پشت زنی چادری زد !زن داد نزد ؛ فقط با قاطعیت گفت: من هیچ گناهی نکردم!...شبنم محکمتر زد، زن اینبار داد زد: خیلی خب! من دل مردی رو شکستم ؛ بیشتریا ؛ تو این ده میدونن !...بش قول ازدواج دادم ؛ عاشقم بود ؛ با هم بزرگ شده بودیم ؛ امیدوارش کردم ؛ زمینشو به اسمم کرد...ولی من... بغضش گرفته بود...نمیتوانست ادامه دهد . شبنم گفت: علیرضا ؛ صورتش...فیلم بگیر !
چیستا یثربی