خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و دهم
    چیستا یثربی



    تا دم مرگ آن لحظه ها از یادم نمیرود...
    شبنم داد میزد:  جلو نیا! میزنم  ؛ جون حسین میزنم! و اسلحه اش را سمت سردار گرفته بود؛ و داد میزد :نوبت شماست سردار...اعتراف کن.یکی از بزرگترین گناهای زندگیتو بگو....این دادگاه؛ خودمونیه...سردار گفت :دیوونه شدی؟..خدا خطاپوشه؛ به تو چه ربطی داره؟ شبنم داد زد:واقعا؟ پس چرا گناهای مردم به تو و دوستات ربط داره؟ چرا اون موقع خطا پوش نیست؟ چرا باید اعتراف کنن که چه غلطی کردن..یا کی بشون خط داده؟ شاید هیچکاری هم نکردن! ولی بخاطر ترس از شما دروغ میگن.همه گناهکارمیشن؟ خب تو نمیخوای حرف بزنی.شایدم یادت نمیاد! ولی من همه چیزو با جزییات یادم میاد.سالها دوش به دوشت بودم.میدونم از بعضیا چطوری اعتراف میگرفتی.نه باکتک و اسلحه ؛راههای اسونتری هم هست! کافیه یکی رو  بخاطر خانواده ش بترسونی یا بش قول بدی که خطاهای قبلیشو نادیده میگیری و دوباره بش اجازه ی کار میدی! به شرطی که اونم یه مشت دروغ تحویلتون بده...مثلا اون سینماگره یادته؟...بش قول دادید دوباره بذارید کار کنه؛ بشرطی که چیزایی رو بگه که تو میخوای! خدا خطاپوش نیست سردار؟ یا بازم مثال بزنم؟ خود من! مگه نمیگفتی صیغه ی بی مهریه ؛ هدیه ی زن به مرده؟ خب حالا اگه وسط این هدیه ؛ طرفت بترسه چی؟ یا اصلا هدیه دلشو بزنه...و دیگه نخوادش!نه اون هدیه رو..نه خاطره ی اون هدیه رو... نه هیچی...بعد برای اینکه از شر اون هدیه راحت شه ؛ زنه رو عمدی بفرسته جایی که میدونه کشته میشه!..سردار گفت :من عمدی نفرستادمت...خودت خواستی!شبنم داد زد: تو خواستی که بخوام.من نمیخواستم خودمو قاطی کنم..اما تو میدونستی جاسوسای اونجا اسیر شن؛ تمومه! شاید میخواستی از شرم راحت شی! نمیدونستی شبنم پوست کلفت تره از اینه که راحت نم پس بده..جلوی همه بگو منو کجا فرستادی! گناه که نکردی، ماموریت بوده!میخوام شهرام و علیرضا بدونن...سردار ساکت بود.شبنم  داد زد :میگی یا بگم سردار؟!...سردار اسلحه اش را سمت شبنم گرفت و گفت :تمومش کن!اینا مردم عادین....ما پاسدار اینا بودیم...شبنم گفت :پاسدار همه؟ حتی من؟ میخوام بگی کجا فرستادی منو؟ سردار گفت :ساکت شو شبنم !علیرضا مادرتو ببر!...علیرضا گفت:اگه گناهی نبوده ؛ پس چرا نمیگین؟ شبنم گفت:چون اونم میترسه! قهرمان سابقم میترسه.خودم میگم....من دیگه از هیچی نمیترسم....منو با لباس مبدل فرستادی ...
    صدای شلیک گلوله ؛ انقدر تند وتیز و سریع بود که نزدیک بود از حال بروم؛ جیغ چند نفر..شهرام مرا محکم نگه داشت و آهسته گفت :نگاه نکن! گفتم :خونه؟ گفت :آره....
    چشمهایم را بستم.صدای فریادهای علیرضا را میشنیدم که داد میزد :قاتل ؛ قاتل ....و همهمه ی مردم...
    چشمانم را باز کردم.سردار بالای سر شبنم نشسته و یک دستش را زیر سر شبنم گذاشته بود...چشمانش پر از اشک بود :گفت ؛ چرا وادارم کردی؟! این راز ما بود!راز هم سنگری! تو قول دادی! شبنم آهسته گفت :راز دوری و جدایی.تو هم قول دادی!خوب کردی زدی!
    به دست قهرمان جوونیت مردن ؛ بهتر از مرگای بیخوده....سردار دادزد: آمبولانس!زود! و با بغض سرش را به شبنم نزدیک کرد و گفت :نخواب شبنم..فقط میخواستم به پات بزنم که ساکت شی!خودت خم شدی...گفت: خم شدم که تموم شه؛میدونستم میزنی!  میخواستم تموم شه....خسته شدم..راه طولانی بود و خسته م کرد...اون دختر جوون هجده ساله رو خسته کرد...حالا خوبم؛ بالاخره دارم گرم میشه..این یعنی اخرش.مگه نه؟..میدونی قهرمان؛چه چیز چرتی بود این زندگی.سیاست...جنگ...کاش من و تو ؛ دو تا کشاورز بودیم ؛با یه تیکه زمین ؛که هیچی از دنیا نمیدونستیم! دستهای سردار حنا بندان خون شبنم شده بود...داد زد:خدایا این خونو از دست من بشور ! چقدر خون!
     ماموران رسیدند و مردم را متفرق کردند.فقط افراد خانواده مانده بودیم.

    سردار گفت:بخدا نمیخواستم اینجور شه! شبنم!شبنم جان و در گوش شبنم میزد: نخواب مبارز ! و داد میزد.پس آمبولانس کو ؟سربازی گفت:جاده برفیه ؛ سربالاست؛بزحمت داره میاد.. شبنم لبخند زد وگفت: آمبولانس چیه! مال مرده س! من هیچوقت درست حسابی عروس نشدم...منو ببوس! سردار به اطرافش نگاه کرد.همه عقب رفتیم؛ و من دیدم که سردار شبنم را بوسید،و بعد دستهای شبنم را که سرخ خون بود.انگار به جای دستهایش گل سرخ  روییده بود..چرا مدام یاد عروس می افتادم..اما گل عروس  ؛ سپید است! سردار گریه میکرد.مردی که زیر شکنجه های مختلف؛ گریه نکرده بود ؛دادمیزد:منو ببخش! حلالم کن شیر زن!  دوستت دارم و صدایش در کوهستان برفی میپیچید.شبنم با بوسه سردار؛ لبخند تلخی زد.سرش را روی کت او گذاشت و از حال رفت.مدال سردار خونی شد.دوربین علیرضا که همه این مدت روشن بود؛ زیر برف مدفون شد؛ و هیچکس حواسش نبود.آمبولانس رسید.شبنم و سردار را برد ؛ نمیدانم...حسم این بود داماد و عروس را به حجله بردند...



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان