نار و نگار 🍁
قسمت دوازدهم
شب اولي بود كه تو اون خونه ميخوابيدم ،دو تا اتاق نقلي داشت و يه حال كه از وسط با يه در چوبي نصفش كرده بودن،منم رفتم تو اتاقي كه يه پنجره سمت حياط داشت و دار قالي رو يه گوشَش گذاشته بوديم خوابيدم. اون شب تصميم گرفتم كه با آرزوي خواب ديدن مادرم برم تو رختخواب ولي تا صبح جاي مادرم فقط لادن و تو خواب ميديدم،خيلي شفاف و نزديك حتي واضح تَر از مهلقا .
صبح زود عمو حبيب بلند شد و خواست كه برگرده سمت شوريده،آقام باهاش رفت تا دم در ،منم كه زير پتو قُلمبه شده بودم و از گرماي خودم لذت مي بردم اصلا حال و حوصله راه انداختن عموم و نداشتم كه يه دفعه يه صداي سيلي محكم پيچيد تو گوشمو و پِچ و پِچ عصبي و محكم عمو حبيب و آقام بالا گرفت،جَلدي پريدم از جام و رفتم دم پنجره،واسم سوال بود كه آقام چرا با عمو حبيب كه اينهمه جورِمون و كشيده بود و ما رو تا اينجا آورده بود انقد بد تا ميكرد.كمي كه گوش هام و تيز كردم و حرفهاشون و شنيدم حق رو به آقام دادم،عمو حبيب چايي چيه قمار خونه اي بود كه آقام دارو ندارشو اونجا باخته بود،
أصلا عمو حبيب آقام و كشونده بود اونجا،تازه دست خوش باخت آقام رو هم گرفته بود،اصلا همه بدبختي آقام زير سر حبيب بود،اصلا،اصلاميخواستم برم يكي بزن تو ساق پاش تا تلافي اشك هاي نگار در بياد كه يهو آقام يكي زد به پنجره و به من گفت:برو بكپ بچه،بعد به برادرش يه نگاه كرد و زد روي دوشش و گفت:برو حبيب،برو،عمو حبيب هم يه سر تكون داد و رفت .
چند روزي گذشت ،آروم آروم به خونه تازه و صداي هر روز صبح نون خوشكي ،نمكي و عطر برگاي انجير تو حياط و بعضي وقتها صداي يه ترانه از اتاق لادن عادت كرده بودم. يه روز آقام بعد از خروس خون يه كيف خرت و پرت جمع كرد و بعد از اينكه صورت پوري رو طوري كه ما متوجه نشيم بوسيد ،راهي شد كه من خودمو دم در رسوندم بهش و گفتم آقا كجا ميري؟
-سر كار،دنبال يه لقمه نون
-منم بيام
-تو بمون مراقب بچه ها باش،مراقب پوري
يكدفعه پوري از پشت در اومد بيرون و طوري كه يوسف و بغل گرفته بود گفت:نترس باقر من جايي نميرم،نميتونم برم،خيالت تخت
آقام هم يه خنده ريزي كرد و گفت :خوب خدا رو شكر،راه بيافت ممد.
منم كه خر كيف شده بودم باهاش راهي شدم و از اينكه پوري به هر دليلي كه منجر به خنده آقام شد ديگه نميخواست از پيش ما بره خوشحال بودم.
جلو در خونه يه بِليزِر كَر و كثيف بود كه دو نَفَر توش نشسته بودن و بعد چاق سلامتي باهاشون راه افتاديم .دوستاي دايي داود بودن ولي سرو شكل اَجق وَجقي داشتن ، تو ميانه هاي راه از حرفاشون فهميدم كه داريم ميريم سمت دماوند،يه جايي به نام رينه،ولي ديگه درباره كارشون هيچي نگفتن تا رسيديم به اونجا.
يه منطقه اي بود نزديكي هاي شهر دماوند كه بيست سي كيلومتر با جاده اصلي فاصله داشت و بعد چند تا پيچ و دره و باغهاي گردو رسيديم بهش،يه جاي دلباز و دشت مانندي بود تو كوهپايه،
ماشين و آخر جاده خاكي ، بغل يه صخره گنده نگه داشتن و پياده شديم.
بعد يكي از مردهايي كه تو ماشين بود و قد بلند و سيبيلهاي مشكي و كلفتي داشت رفت از زير صندلي عقب يه گونيه سفيد در آورد ،دستش و كرد تو گوني و بعد از اينكه دور و وَرش و نگاه كرد از توش سه تا أسلحه شكاري كشيد بيرون
بابك لطفي خواجه پاشا
مهر نود و پنج