خانه
46.5K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سی و ششم



    هیچ جوابی به جلیل ندادم و سرمو انداختم پایین و اومدم سمت خونه.
    توی راه به پاچه‌های گشاد شلوارم خیره شده بودم و همش با دل خودم حرف می‌زدم كه چه جوری باید دست از لادن بردارم. هیچ راهی نبود، شاید سادگی‌ها و تكراری بودن من براش جذاب نبود. باید قبل از این‌كه به خاطر از دست دادن لادن تمام دنیام خراب بشه، كاری می‌كردم.
    خونه كه رسیدم، از صدای آواز خوندنِ اِنسی و قابلمه زدن و دست و سوت‌های بقیه فهمیدم كه نباس برم تو .
    رفتم سراغ عطا و با هم راه افتادیم و رفتیم ولگردی تو خیابونا. دو سه ساعتی با هم تو كوچه پس‌كوچه‌ها سیر كردیم، ولی حالم توفیر نكرد. بعضی وقت‌ها هم بغض می‌كردم ولی جلوی ادامه‌اش رو می‌گرفتم.
    برگشتیم خونه‌ی عطااینا، انسی هنوز از خونه ما برنگشته بود و پدر مادرش هم خواب بودن.
    توی اتاق نشسته بودم و به عكس‌های بازیگرا و خواننده‌هایی كه عطا و انسیه به اتاقشون زده بودن، نگاه می‌كردم و خودمو شبیه هیچ كدوم نمی‌دیدم. شاید ایراد كار این‌جا بود، من برای دخترایی مثل لادن جذاب نبودم و شاید اگه فُكل داشتم و كمی تیپ پانكی مانكی می‌زدم، تو دل بروتَر می‌شدم.
    همین‌طور به شكل و قیافه‌ی رویایی و جذاب خودم فكر می‌كردم و از مدل تازه خودم خوشم می‌اومد كه عطا با یه بطری و یه كاسه ماست و خیار اومد كنارم نشست.
    كمی بهش نگاه كردم و بدون این‌كه مثل قبل شروع كنم به نصیحت كردن، دلم رو زدم به دریا و كیفور شدم.
    اولین تجربه‌ی گیج شدن و كِرخت بودن و جادوی شرابِ بابای عطا، منو تبدیل كرد به یك عاشق روانی كه می‌خواست پاشه و بره تو جمع بین همه هوار بزنه و بگه، «لادن تو رو خدا منو دوست داشته باش.»
    یك ساعتی گذشت و راه افتادم سمت خونه، عطا هم كه حالش به‌تر از من نبود، با هام اومد. رسیدیم دم خونه و عطا بهم گفت:
    - نرو خونه.
    - می‌رم.
    - منم می‌یام.
    - بیا.
    درو وا كردم و رفتیم تو. اون لحظه که واسه ورود به خونه انتخاب كردم، اصلاً موقعیت خوبی نبود و روم هم نشد برگردم. آخه توی حیاط كمِ كم ده دوازده تا از دخترای در و همسایه دور هم جمع بودن و آماده می‌شدن كه برن خونه‌هاشون. تا چشمشون به من افتاد، همه‌شون با هم زدن زیر خنده و حتی یكی دو تاشون دویدن سمت مستراح كه مبادا كار خرابی كنن.
    یه نگاه چپ چپ به نگار كردم و اون هم اومد نزدیك من و گفت:
    - به جان تو من حرفی نزدم.
    - پس كی گفته؟
    - همه می‌دونن، همه‌ی محل در جریانن، فقط حافظ شیرازی نمی‌دونه، كه اون هم به لطف خدا تا فردا می‌فهمه!
    كلافه بودم و حرف‌های نگار مثل پتك می‌خورد تو سرم. آروم آروم رفتم سمت لادن و با جرأت روبروش واستادم.احساس می‌كردم همه منتظرن تا من با جسارت توی جمع دوباره به لادن ابراز علاقه كنم.
    همه ساكت بودن. كمی به لادن نگاه كردم و اون هم كه احتمالاً فهمیده بود كه اصلاً طبیعی نیستم، با خنده به صورتم خیره شده بود.
    تصمیمم رو گرفتم كه برای آخرین بار بهش بگم «عاشقتم لادن»، یا این‌وری یا اون‌وری .
    چشمامو بستم و كمی تمركز كردم. احساس می‌كردم سرگیجه دارم و یه كم دل‌پیچه گرفتم. معده‌ام سنگینی می‌كرد، حال و اوضاعم اصلاً خوب نبود. یك لحظه فقط خودمو از لادن جدا كردم و رفتم گوشه باغچه و...
    آقام همیشه می‌گفت، جسارت با حماقت فرق داره خره!
    ...
    فردای اون روز تا دم‌دمای ظهر خوابیدم و قید مدرسه و كارگاه و زدم. حدودهای ظهر بود كه با صدای زنگ در پا شدم. وقتی رفتم دَم در، یه مرد میان‌سال با یه كیف تو بغلش واستاده بود و یه نامه هم دستش بود. نامه رو گرفتم و یه امضا زدم گوشه‌ی دفترش.
    نامه از چابكسر اومده بود، زندان مركزی چابكسر!
    نامه رو باز كردم. دست خط تقریباً خوبی داشت و از این بابت خیالم راحت شد كه از اطرافیانم نیست. شروع كردم به خوندن.
    «سلام محمد، با هزار زحمت و بدبختی یكی رو پیدا كردم که چند تا خط واسم نامه بنویسه. هر وقت تونستی، به من سر بزن. خیلی وقته كه ازتون بی خبرم. خوبی بابا؟ نگار خوبه؟»
    ...
    گیج و سردرگم اومدم رو پله‌های حیاط نشستم تا یه هوایی بهم بخوره. مهلقا داشت تو حیاط كنار باغچه بافتنی می‌بافت. كمی بی‌علاقه بهش نگاه كردم، اون هم جذابیت خانومانه‌ی خودشو حفظ كرد و اصلاً محل سگ هم بهم نذاشت. بهش گفتم:
    - نگار كو؟
    - به شما چه؟
    - با من درست حرف بزن.
    - خواهرت هر جا باشه، تو رو سنه نه؟ مثلاً می‌خوای بگی واست مهمه خواهر داری؟ مگه آدم دائم‌الخمر غیرت هم داره؟ كمی از عطا برادر اِنسیه یاد بگیر، هم سرسنگينه، هم جذابه، كپيِ اون يارو دِرمندراست تو فيلم شعله، پاك و غيرتي. اون وقت شما، شمرِ بی‌خدا، شما خود جبار سینک.
    هیچ جوابی بهش ندادم و همون‌طور رو پله ها نشسته بودم كه یهو در خرپشته‌ی پشت بوم روبه‌رو باز شد و اِسی با تیپ سر تا پا مشكی و یه كفتر سفید اومد بیرون.
    در و همسایه می‌گفتن چند وقته كه زنش صرع گرفته و اسی هم طلاقش داده.



    بابك لطفی خواجه پاشا 🍁
    آبان نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان