خانه
48K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۱:۰۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سی و هفتم



    اسی كه خودشو با كفترا سرگرم كرده بود، یه نگاه به حیاط و مهلقا انداخت و بعد از این‌كه كمی به من خیره شد، شرش رو كم كرد.
    فردا صبح علی‌الطلوع بدون خداحافظی از مهلقا راه افتادیم سمت چابكسر. با مینی‌بوس، خودمونو رسوندیم سر جاده آدران و از اون‌جا سوار اتوبوس شدیم. بعد از كرج افتادیم تو جاده چالوس و زیبایی‌هاش.
    نگار كنار شیشه اتوبوس نشسته بود و به بیرون نگاه می‌كرد و من هم با این‌كه ازش ناراحت بودم، ولی با تمام وجود با علاقه نگاهش می‌كردم. احساس می‌كردم نگار نزدیك‌ترین آدم روی زمین به منه. خواهر داشتن روند عاشقی یه پسر رو خیلی جذاب می‌كنه، چون با وجود اون می‌شه رفتار بقیه‌ی دخترها رو حدس زد.
    بالای سَرچَم اتوبوس دم چند تا غذاخوری واستاد و من هم با پول كمی كه داشتم، چهار تا سیخ جیگر و خوش‌گوشت گرفتم. بارون نم‌نم می‌بارید و كوه‌های مه گرفته طعم جیگرو لذیذ تر می‌كرد.
    دم‌دمای غروب رسیدیم چابكسر. نگهبان زندان گفت كه باید صبح‌ها قبل از یازده بیاییم واسه ملاقات.
    تو شهر یه پارك كوچیك و جمع و جوری بود كه تازه چند تا درخت نارنج كاشته بودن و پرتقال‌های سبز و نارس عطر قشنگی به اون‌جا داده بود. ما كه پول درست و درمون نداشتیم، بعد از خوردن یه سوسیس بندری نصفه، شبو تو همون پارك گذروندیم. تا صبح صدای مردم و ترانه و داد و هوار مسافرای كنار ساحل و میون جنگل، نذاشت چشم رو هم بذاریم .


    صبح با هزار مكافات بالاخره یه وقت ملاقات گرفتیم و بعد از كلی انتظار، اجازه دادن تا آقامو ببینیم. وقتی نشستم پشت دیوار شیشه‌ای كه بین من و آقام بود، تا یكی دو دقیقه نگاهش كردم و نگار هم آروم آروم اشك می‌ریخت .
    آقام بعد از كلی هق زدن، بالاخره گوشی سیاه توی كابین ملاقات رو ورداشت و شروع كرد به حرف زدن. از ما پرسید و بدبختی‌هامون، از خودش گفت و مصیبت‌هاش، از شبی گفت كه با ماشین رفتن دنبال اشرف.
    - اشرفو پیدا نكردم بابا، رفته بود، نفهمیدم كجا رفته بود. از شادآباد تا تهران، از اون‌جا تا چابكسر اومدم كه شاید تو خونه‌ی همون معشوقه‌ی دیوسش پیداش كنم. همه جا رو گشتیم، خبری نبود. تا این‌كه موقع برگشتن، تو ساحل سر تریاك كشیدن پوری تو ماشین گرفتار شدیم. سه سال حبس دارم... پنجاه گرم بود، پوری گذاشته بوده تو سینه‌اش، من گردن گرفتم. پوری سه ماه دیگه آزاد می‌شه. واسه مصرفش گرفتنش، چون معتاد بود، جرمش كم بود. من نمی‌كشیدم، جرمم زیاد بود! پوری رو فقط نگه داشتن كه ترك كنه، تو یه زندان نزدیكی‌های رشته، اطراف هندخاله. مراقبش باشید، تو شیكمش بچه داره، بچه‌ی منه، آقاتون... پس مراقبش باشید.

    نگار آروم اومد جلو و گوشی رو از من گرفت و به آقام گفت:
    - بابا سلام، یوسف...
    تا نگار اینو گفت، آقام بلند شد و بدون این‌كه حرفی به نگار بزنه، رفت.
    توی نگهبانی صد و بیست تومن پول رو كه آقام با كار كردن تو زندون در آورده بود، بهمون دادن و ما هم راه افتادیم.

    وقتی برمی‌گشتیم، همش به یوسف فكر می‌كردم و حس و حالی كه الان پیش اشرف با اون اخلاق‌های گندش داشت.
    سر شب رسیدیم خونه. كسی خونه نبود و همه جا ساكت بود. فاطی خانم هم نبود. یكی دو ساعت گذشت، ولی خبری نشد. نگران بودیم. پا شدیم و رفتیم خونه‌ی انسیه‌اینا. مهلقا و لادن و فاطی خانم اون‌جا بودن و خرت و پرت‌های ترشی هفت‌بیجار و مخلوط رو خُرد می‌كردن.
    نا نصفه‌های شب همه به جز نگار كه بُغ كرده بود، با هم كار كردیم و ماجرای آقام و یوسف هم نقل بحثمون بود. عطا هم كه با حضور مهلقا توان روحی بیش‌تری پیدا كرده بود، دبه‌های ترشی رو می‌برد و كنج حیاط می‌چید.

    یكی دو هفته‌ای از حضور مهلقا تو خونه‌مون گذشته بود و تازه داشتیم به همدیگه عادت می‌كردیم. خالم‌اینا یكی دو روز اومدن خونه‌ی ما و وقت رفتن به اصرار نگار قرار شد مهلقا تا كنكورش خونه‌ی ما بمونه. انسی كه بیش‌تر وقت‌ها تو استودیو بود، مهلقا رو با خودش می‌برد و دم‌دمای غروب باهاش برمی‌گشت.
    مهلقا هم كه اون‌جا چند تا آرتیست در پیتی و یه سری خواننده‌ی دست دوم رو از نزدیك دیده بود، به كل عوض شده بود و موهاشو گوگوشی زده بود و یه آرایش نرم و دخترونه‌ای هم رو صورتش می‌کرد.
    با مهلقا می‌رفت، با اون برمی‌گشت، با اون می‌رفت، بعد دو سه ساعت برمی‌گشتن، باهاش می‌رفت، با هم تو یه كادیلاك آبی برمی‌گشتن، با یه كادیلاك آبی كه راننده‌اش یه پسر جوون بود، با یه كادیلاك آبی و یه پسر جوون و خنده‌های یواشكی.
    یواش یواش شب‌ها هم تو خونه‌ی انسی‌اینا می‌موند و به كل شده بود یه دخترِ شهریِ مُند بالا.

    نگار بعد از این‌كه كاملاً منطقی باهام حرف زد، تونست راضیم كنه كه بره تو دواخونه‌ی اكبر و بالای دخل بشینه. ظهرها ساعت دو می‌رفت و شبا هشت و نیم - نه، خونه بود. یه تیپ مرتب و دكتری می‌زد و با كلی اِفاده می‌رفت سر كار و برمی‌گشت. هیچ كس جرأت نمی‌كرد حتی بیاد و یه متلك بندازه، یه پیشنهاد بده، كاری، حركتی، دستی، پایی، بالاخره یه غلطی بكنه.
    من هم اصلاً دلیلی نمی‌دیدم كه دنبالش برم و مراقبش باشم، یعنی جوونای شادآباد به مرغ و خروس در و همسایه هم رحم نمی‌كردن، چه برسه به دختری مثل نگار، ولی همیشه یه اصل هست. «خانم ها خودشون به‌تر می‌دونن چطور باید به كسی روی اضافی ندن. البته اگه بخوان!»

    یكی دو ماهی با همین منوال گذشت و همه چیز به لطف خدا در آرامش خاصی در جریان بود. هر چند وقت یه بار هم می‌رفتیم ملاقات آقام. اوضاع مالی‌مون هم كمی به‌تر شده بود و بعد از مدت‌ها دو سه كیلو گوشت گرفتیم. چون یخچال نبود، بردیم بذاریم تو یخچال فاطی خانم، ولی تو یخچالش جا نبود و بالاخره تصمیم گرفتیم نصف گوشتا رو شب كباب كنیم.
    سر شب همه جمع شدیم خونه‌ی فاطی خانوم‌اینا. یه كرسی گذاشته بودن و همه سعی می‌كردیم جای بیش‌تری واسه خودمون جور كنیم. مهلقا كه كمی روش باز شده بود، ادای انسی سر تمرین آواز رو درمی‌یاورد و همه رو روده بر كرده بود. لادن كه رنگ و روش سفیدتر شده بود، بدون آرایش به خاطر زیبایی ذاتی خودش توی اون جمع می‌درخشید. چشم‌هاش مهربان‌تر و و رفتارهاش آرام تر شده بود و لاغر شدنش زیاد به چشم نمی‌یومد.
    خیلی خوب بود. داشتیم تخمه هندونه و خربزه‌هایی كه به خوبی تفت داده بودن رو می‌شكوندیم و انار دون می‌كردیم كه زنگ درو زدن. من رفتم پایین و درو وا كردم. اسی با یه دسته گل و مادرش با یه قوطی شیرینی جلو در وایستاده بودن.



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان