نار و نگار 🍁
قسمت سي و هشتم
اختر خانم مادر اسي بدون اينكه من و آدم حساب كنه اومد تو. تا پاش و گذاشت تو حياط شروع كرد به داد و بيداد:
-همه بدونن،در و همسايه بدونن،دوست و آشنا بدونن،ما خريت كرديم،ما نفهمي كرديم...راه توبه هميشه بازه،دروازه غلط كردم هم گشاده،من اومدم بگم منو حلال كنيد.
با صدا و قيل و قال اختر خانم اهل خونه اومدم بيرون،همه با تعجب به اون و اسي و حرفهاي تازه شون گوش ميكردن
-ما هيچي نميخواييم جز اينكه از ما بگذريد فاطي خانم،لادن جان من خريت كردم،نفهمي كردم،بهله درسته تو حق داري از ما متنفر باشي،عصباني باشي ،ولي دختر آدم جايزالخطاست بعضي وقتها ديوانگي ميكنه.
بخاطر سر و صدا، چند تا از درو و همسايه ها هم اومدن جلوي خونه و كلا اوضاع ريخت به هم.
اختر خانوم همينطور كه از قابليت هاي خودش و وَجنات لادن ميگفت اومد وسط حياط و يه دفعه دور وَرش داشت و روسريش و كند و چنگ زد به موهاش كه:
-لادن جان به قبله قسم اگه نبخشي منو اگه حلال نكني بيشرفي هاي من و اين پسر مادر سگمو لخت ميشم ميرم تو خيابون .
ببخش منو دختر،بزرگي كن مادر،خانوووووم،عزززززيز،تو تاج سر مايي تو بزرگ مايي.
بعد يه اشاره به اسي كرد و فرستادش جلوي لادن،اسي خم شدم دست لادن و بوس كرد و بعدش يه دست كشيد به پاي لادن گفت:
-قدمت و بزار رو چشمم،نوكري تو ميكنم ،شوهر خوبي واست ميشم،لباس هاي چين دار واست ميگيرم و سوار بنزت ميكنم ميبرمت تو شهر رويا ها،سوار ابر ها ميشيم و ميريم تو آسمونا.من ،تو...تو ،من
نميذارم كسي چپ بهت نگاه كنه،ميشم نگهبان وجود عزيزت لادن جان،عزيز دلم،نازنينم .اين حرف ها رو هميشه بهم ميگفتيم،ما قسم خورده بوديم بخاطر هم بميريم،تو اگه با من نباشي من ميميرم ،شك نكن.تو رو نميدونم.
انقدر واژه هاي عاشقانه و نثر هاي ادبي خاص در كلماتش استفاده ميكرد كه همه دهاناشون وا مونده بود.همه با لذت و شرم جذابي به اين خواستگاري و گه خوري اسي نگاه ميكردن و كم كم نرم ميشدن.
ما خيلي راحت عاشق ميشيم،به طور كلي ''ما به عاشق شدن عادت كرديم،
عشق برامون لذت بخشه و چون تفريح خاصي نداريم هي تكرارش ميكنيم.حتي اگر بدونيم به ضررمونه''
اِسي كه اوضاع رو آروم و كاملا رمانتيك ميديد يه دست كشيد به موهاي لادن و بعد مقدار كمي از موهارو آورد جلوي دهنش و ماچش كرد ،بعد خيلي آروم موها شو برد گذاشت پشت گوش لادن،از فاصله خيلي خيلي نزديكي به چشمهاي لادن خيره شده بود و يه كم چشماي خودش هم پُر بود.
بعد شروع كرد به خوندن يكي از ترانه هايي كه هميشه صداش و از اتاق لادن ميشنيدم ،معلوم بود كلي روش تمرين كرده بود و دقيقا مثل خود مازيار ميخوند.
-اين همه اون دستات و بالا و پايين نكن
لب بچه ماهي رو با قلاب خوني نكن....
وقتي خوندنش تموم شد دسته گلِ كوچيك و قشنگ خودشو آورد بالا و داد به لادن،لادن هم همينطور كه آروم آروم يه قطره اشك پايين چشمش جمع ميشد دسته گل و ازش گرفت.به چشمهاي اسي نگاه كرد و يه لبخند قشنگ و نقلي كه مختص خودش بود رو زد.
بعد دسته گل و آورد جلو صورتش و قشنگ بوش كرد و بعدش يكدفعه با همون دسته گل كوبيد تو صورت اسي و وقتي گل ها هر كدوم يه جا پرت شدن ، چند تا چَك پشت سر هم بهش زد و آخر سر هم چنان دادي كشيد سرش كه اسي از بالاي پله ها خودشو كشوند تو حياط .
لادن اومد دنبالش و يه چند تا مشت و لگد ديگه بهش زد كه مادر اسي ديگه تحملش تموم شد و رفت وسط دعوا و دست انداخت تا گيس هاي لادن و بگيره كه نگار جلوش واستاد و از دستش گرفت و هلش داد تا چسبيد به ديوار.
اسي كه اوضاع رو خراب ميدي پس كشيد و اومد عقب،لادن همينطور كه بهش نزديك ميشد ميگفت :
-تو به ريش بابات خنديدي اومدي خواستگاري،تو به مادر عفريتت خنديدي پات و گذاشتي تو خونه ما.
اسي خيلي آروم آروم عقب ميرفت و با دقت به حرفهاي لادن گوش ميكرد كه يكدفعه خورد به جليل كه با قدِ بلند و اِوركت سبزش پشتش واستاده بود.
دو هفته طول كشيد تا صحبتهاي اون شب ته كشيد و اوضاع به حالت عادي برگشت.اسي از ترسِ جليل دم خونه كه سهله تو كوچمون هم نميومد. يعني حقم داشت،اگر جليل هر كسي رو اونطوري ميزد و تازه بعدش مينداختش تو صندوق عقب ماشين و لخت و بي لباس تو جاده كمربندي مينداخت پايين از اون بدتر ميشد.
يه روز بعدالظهر تو ساندويچي جليل نشسته بودم و بندري ميخوردم كه ديدم احمد خان يه راديو گرفته و ميره سمت خونه،
قرار بود انسيه براي اولين بار، توي راديو بخاطر اينكه تونسته بود تو چند تا مسابقه مقام بياره با هاش مصاحبه كنن،بخاطر همين هم احمد خان يه راديو شاب لورَنز آلماني رو خريده بود و دم در خونه روشن كرد تا همه بشنون.
يكي دو ساعت بعدش انسيه و مهلقا با همون كاديلاكه رسيدن و بعد روبوسي با چند تا از همسايه ها و دوستان اومدن تو خونه .
شب كه شد بعد اينكه استانبوليه خوش رنگ و بوي مادر انسيه رو خورديم ،لادن وفاطي خانم زودتر از بقيه پاشدن تا برن.تازه از در خونه رفته بودن بيرون كه يكهو صداي جيغ و داد لادن بلند شد و همه دويديم تو كوچه.
لادن جلو در خونه نشسته بود رو زمين و يك نَفَر هم جلوش بود.آروم آروم نزديكتر شديم و دورش رو گرفتيم.
جليل دم در رو زمين نشسته بود ،دستش و گذاشته بود رو پهلوش !
پيرهن و اُوِركتِ سبزش ،خون خالي بود
بابك لطفي خواجه پاشا
آبان نود و پنج