نار و نگار 🍁
قسمت سی و نهم
جلیل بس كه خون ازش رفته بود، بیحال و كِرخت افتاده بود. كسی هم نمیتونست اون هیكل دُرشت و محكمو تكون بده. دست آخر احمد خان ماشین آورد و من و لادن با هزار زحمت سوارش كردیم و رسوندیم به درمونگاه. اونجا زخم پهلوی جلیل رو دوختن ولی بهمون گفتن باید ببرینش تهران. خیلی خون ازش رفته، اینطوری نمیتونه دوام بیاره.
توی راه، صدای گریه آروم لادن تا تهران رو مغزم بود و سر جلیلو گذاشته بود رو پاش و آروم نوازش میكرد. نگاهشو از صورت جلیل ورنمیداشت و به هیچ جای دیگه نگاه نمیكرد تا رسیدیم بیمارستان سینا.
اونجا بعد از دو سه ساعت با اینكه دو كیسه خون به جلیل زدن، حال و اوضاعش خوب نشد . لادن دلنگرون و ناراحت روی صندلی نشسته بود و هی پاهاشو تكون میداد و ناخنهاشو میجوید.
یه پرستار تپل و خوشصدا اومد و بعد از اینكه شماره تلفن خونه جلیلو خواست و لادن هم در عین تعجب من بهش گفت، رفت تا به خانوادهی درجه یكش خبر بده.
نصفههای شب از بیمارستان اومدم بیرون تا كمی قدم بزنم. پیاده راه افتادم و توی خیالم فقط به لادن فكر میكردم و اینكه چقدر خوشبخته كه جلیلو دوست داره و جلیل هم همینطور، ولی من هیچ تاثیری روی دل لادن نذاشته بودم و هیچ مهری بهم نداشت. حالم بد بود، خیلی بد، نمیدونستم چرا اینقدر لادنو دوست دارم، حداقل یك ساعت تو خیابونهای اطراف بیمارستان گریه میكردم ولی دلم خنك نمیشد.
نمیدونم اولین كسی كه بهش علاقهمند میشی، چی داره كه تا ابد یادت نمیره. اولین كسی كه انسان عاشقش میشه، خیلی دوستداشتنیه. نمیشه ازش گذشت، سخته.
برگشتم بیمارستان. احمد خان جلو در داشت سیگار میكشید و تا منو دید، گفت:
- كجایی؟ برو بالا.
- چرا؟ مشكلی هست؟
- برو ببین چه مصبتیه جناب آقای محمد خان.
- مُرد؟
پلهها رو دو تا یكی رفتم تا زود خودمو برسونم بالا. وقتی رسیدم، لادن كنار دیوار راهرو تكیه داده بود و از بس گریه كرده بود، چشماش قرمز و صورتش سیاه شده بود. رفتم نزدیكش و بهش گفتم:
- چی شد لادن جان ؟... تموم كرد؟
اینو كه گفتم، یه دفعه صدای كلفت زنی از پشت سرم رسید به گوشم. برگشتم. چشمم افتاد به جمالش، یه زن حدوداً شصت ساله قد بلند با صورت كشیده و چشمای سرمه كشیده و سیاه. یه لباس ماكسی و یه كت چرم پوشیده بود و كفشای پاشنه بلندش قدش رو خیلی بلند كرده بود. دقیقاً بیخ گوشم وایستاد و گفت:
- تو هم با این دخترهای؟ شما از كدوم ایل و قماشید؟ پیش پسر من چه غلطی میكنید؟ به خدا میدم از وسط جرتون بدن. میگم چرا جلیل هوایی شده، میگم جلیل چرا دیوانه شده، نگو این خانم دلشو برده. میگم چرا رفته شادآباد مغازه وا كرده، میگم چرا دیگه خونه نمییاد. آخه یكی پدر و مادرش از مایهدارای تهران باشن، بعد بره تو شادآباد لاتبازی دربیاره و دختربازی كنه. هی بهش میگم بیا بریم خواستگاری، یه دختر از این دخترای صاحابدار و اعیون تهران واست میگیرم، ابرو كمون، گیسو كمند، خوش هیكل عینهو پوری بنایی، خوش صدا عین عهدیه، بعد پسر خنگ من میره سراغ یه دختر پایین شهری بیخانواده، بیاصل و نسب. یعنی به خاطر توئه كه پسر من این مدت تو این ساندویچی میخوابه؟ وایسا میدم جرتون بدن، خدا میدونه كه میكنم.
اسمش ملكه خانم بود.هم خیلی بد دهن بود، هم خیلی پر زور، آخه بعد اینكه فهمید حال جلیل كمی بهتر شده، بازوی من و لادن رو گرفت و از بیمارستان پرتمون كرد بیرون.
فردای اون روز بعد از رنگرزی اومدم خونه. كلید انداختم تو در و رفتم تو، ولی تا اومدم درو ببندم، اسی اومد لای در واستاد و بهم گفت:
- برو بگو لادن بیاد كارش دارم.
- چیكارش داری؟
- مفتشی؟
- هری بابا!
- برو بگو بیاد.
- نمیگم، میخوام ببینم چه غلطی میكنی؟
كم مونده بود با هم گلاویز بشیم كه لادن اومد لب پنجره و خیلی محكم گفت:
- بذار بگه بینم چی میخواد بگه.
- بهبه لادن خانم!
- بگو.
- میگم... خواستم بدونی صد تومن دادم با چاقو زدن تو پهلوش، دویست تومن بدم میكشنش ها، خود دانی، اگر دوباره دور و برت ببینمش، میدم سلاخیش كنن. من زدم به سیم آخر.
اینو كه گفت، نگار از تو كوچه اومد تو حیاط. تا اسی رو دید، اومد جلوش و زد تو سینهاش و شروع كرد به داد و بیداد.
- مگه اینجا اسطبله كه مثل اسب مییای تو؟صدات كوچه رو ورداشته.
- ببین دخترِ پررو، اون روز دست رو مادرم بلند كردی و هلش دادی، كاری نكن تلافی كنم سرت ها.
- مادرِ تو مادر نیست كه، جادوگره، برو رد كارت تا خودم بلایی سرت نیاوردم.
نگار كه اینو گفت، اسی یه دفعه رفت جلوش و یه نگاه تندی انداخت رو صورتش و من كه موقعیت رو با حضور لادن و نگار مناسب میدیدم، رفتم بینشون و با كله كوبیدم تو دماغ اسی. بعد از كلی مشت و لگد و جرواجر خوردن لباسامون، با وساطت در و همسایه جدا شدیم
لادن كه تازه تازه داشت كمی آروم و سرحال میشد، بعد از اون شب تا یكی دو روز دمغ بود و با هیچكس حرف نمیزد، تا اینكه اومد بهم گفت:
- منو میبری تهران، بیمارستان پیش جلیل؟
- واسه چی؟
...
- بعضی وقتها باید خودت باعث بشی که یكی ازت متنفر بشه
بابك لطفي خواجه پاشا
آبان نود و پنج 🍁