خانه
leftPublish
leftPublish
48K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت چهل و دوم



    لادن تا جلیلو دید، از تعجب چشماش چهار تا شد. اسی هم كه از ترس رنگ به رخ نداشت، پاشد و كمی از لادن فاصله گرفت. احمد خان آروم آروم با نگار از پشت مهمونا رفتن بیرون. رفیق‌های اسی كه می‌دونستن چه خبره، اومدن و دور جلیلو گرفتن و چند تاشون هم دست تو كمرشون كرده بودن و منتظر بودن تا جلیل یه حركتی بكنه.
    اسی آروم خم شد و از توی زیردستی جلوش یه كارد ورداشت و محكم گرفت تو دستش. جلیل كه با حرص به اسی زل زده بود، یه نگاه به دور و برش كرد و گفت:
    - عروسیه.
    اختر خانم كه روسریشو كشیده بود تا روی ابروهاش، از پشت مهمونا داد زد:
    - تا كور شود هر آن كه نتواند دید!
    - شما خفه شو.
    اسی كه هنوز عرضه نكرده بود حرفی بزنه، یه نگاه به لادن كرد و یه كم اومد سمت جلیل و گفت:
    - اینبار بزنمت، می‌میری.
    - مال این حرف‌ها نیستی.
    - دفعه قبل كه بودم!
    - دفعه قبل هم هم تو تاریكی زدین و در رفتین.
    - لادن زن منه.
    - پاشو لادن، پاشو كنار این یالقوز نشین.
    - گفتم زن منه.
    - تو زن نمی‌تونی نگه داری كه پسر جان، تو شوهر می‌خوای! لادن راه بیافت.
    لادن سرشو انداخت پایین و در حالی كه با پشت انگشتش اشك زیر چشمش رو آروم پاك می‌كرد، گفت:
    - كوری مگه؟ عروسیمه!
    - خجالت بكش. بیا لادن جان، بیا خودت رو بدبخت نكن، تو حرفت مادرمه؟ اونو من راست و ریس می‌كنم.
    - نمی‌خوام، لازم نكرده. من اسی رو دوست دارم. نری بیرون، خودم می‌ندازمت بیرون.
    - مادر من از این كارا زیاد می‌كنه، نباس كم بیاری.
    - اتفاقاً خیلی هم به جا گفتن مادر جنابعالی.
    - تو می‌خوای بشی زن این آسمون جل؟ به والله خودش و مادرش ذره ذره آبت می‌كنن.
    - به خودم مربوطه.
    لادن كه اینو گفت، اسی كه كمی پیش مهمونا دلش قرص شده بود، اومد جلوی جلیل واستاد و طوری كه صداش تا سر كوچه شنیده بشه، داد زد:
    - هری! بیرون!
    - واسه من صداتو كلفت نكن قزمیت!
    - می‌ری یا بگم بزننت؟
    - خاك بر سرت! لادن خانم این بی‌شرف بود كه با چاقو زد تو پهلوی من. حالا داری زنش می‍شی؟
    - خوب كاری كردم، باز هم می‌زنم، برو بیرون جلیل.
    - چقدر گرفتی؟
    - هری بابا، برو از ننه‌ات بپرس.
    - مادر من به من رحم نمی‌كنه، چه برسه به تو.
    - خودش اومد پنجاه تومن داد، من هم زدم.
    - مادری كه پول بده پسرشو بزنن، تو رو مفتی می‌ده سلاخی كنن اسی خان!
    - برو بیرون.
    - لادن راه بیفت.
    - یه بار دیگه اسم زن منو بیاری، كاردو تا ته می‌كنم تو سینه‌ات.
    عاقد كه اوضاع رو قاراشمیش می‌دید، پاشد و دفتر دستك خودشو ورداشت و راه افتاد. اسی رفت جلوش رو گرفت و به جلال گفت:
    - برو بیرون جلیل، نذار خون و خون‌ریزی بشه. به خدای احد و واحد می‌گم قرمه‌قرمه‌ات كنن.
    - كیا؟
    - رفیقام.
    - نمی‌تونن.
    - بدبخت، تو یه نفری.
    اینو كه گفت، رفتم پیش جلیل شونه به شونه‌اش واستادم و گفتم:
    - دو نفریم!
    - باز هم می‌خورید.
    اینو كه گفت، یه سری از نوچه‌های قدیمی جلیل كه همه از شادآباد بودن، اومدن تو. اسی تا چشمش افتاد به قیافه‌ی خشك و عصبی رفیق‌های جلیل، خیلی آروم كاردو انداخت زمین. جلیل هم آروم رفت جلوی لادن و كمی به چشماش نگاه كرد و یه انگشت كشید زیر چشم لادن تا سیاهی سرمه و قطره اشك لادنو پاك كنه، بعد خیلی آروم بهش گفت:
    - تو واسه منی، واسه خودِ خودِ من.
    تا حرفش تموم شد، خم شد و لادنو انداخت رو دوشش و دوید بیرون. رفیقای جلیل بعدش واستادن جلو در و جلیل كلید ماشینو از احمد خان گرفت و همون‌طور كه با خنده به نگار نگاه می‌كرد، جلدی پرید تو ماشین احمد خان و تندی گاز داد.
    تا یكی دو ساعت اوضاع محله خورده بود به هم و یه سری آدم فقط همدیگرو می‌زدن. اصلاً معلوم نبود كی به كیه، فقط می‌دونستم هر كی دور و بر اسی بود رو باید می‌زدم. دست آخر یه تیكه آجر خورد رو پس كله‌ام و افتادم تو پیاده رو.
    ...
    تا دو روز از خونه بیرون نرفتم و مهلقا شده بود پرستارم و زخم سرمو می‌بست و بهم می‌رسید. اون‌قدر خوب تر و خشكم می‌كرد كه تا حالا هیچ‌كس این‌طوری بهم نرسیده بود. حتی وقتی كتاباشو می‌خوند، مینشست بالا سرم و مراقبم بود. هر روز سر ساعت قرص‌هایی رو كه از اكبر گرفته بود، بهم می‌خوروند.
    همش توی این حال و هوا بودم كه الان جلیل و لادن كجا رفتن و چرا برنگشتن. البته می‌تونستم حدس بزنم كه احتمالاً رفتن كن سولوقون باغ احمد خان. یك دفعه صدای زنگ در بلند شد و بعدش داد و هوارهای ملكه خانوم رفت هوا و لیچارهای اسی كه مثل نوچه‌های دو زاری چسبیده بود تنگ ملكه.
    پا شدم رفتم دم پنجره. ملكه خانم با یه لباس قرمز جیگری وایستاده بود. دو تا ماشین دم در بود كه توشون دو سه تا مرد و چند تا زن هم تيپ خودش نشسته بودن.

    چند بار در زد و وقتی وا نكردیم، رفت عقب و یه نگاه به این‌ور و اون‌ور كرد و بعد شروع کرد هر چی فحش از بچگی یاد گرفته بود، گفت. بعد سوار ماشین شد و خواست بره. گردنمو چسبوندم كنج پنجره تا ببینم كی از كوچه می‌رن بیرون تا خیالم آروم بشه كه یهو نگار كه داشت از داروخونه برمی‌گشت، پیچید تو كوچه. ماشین‌های ملكه زدن رو ترمز. ملكه و اسی از ماشین پیاده شدن و رفتن سمت نگار. نگار كمی قدم‌هاش رو تندتر برداشت تا برسه به خونه كه یهو اسی جلوشو گرفت.
    تا تا ترس نگارو دیدم، زودی از خونه رفتم بیرون كه دیدم ملكه خانم دست نگارو گرفته و می‌كشه سمت ماشین. پابرهنه دویدم سمتشون ولی تا برسم بهشون، ماشین‌ها راه افتادن. دویدم تا بالاخره دستم رسید به در ماشین ملكه خانم كه از سرعت زیاد دستم ول شد و تمام آرنج دستم و زانوهام پوست‌كن شد. صدای جیغ و داد نگار باعث شد تا در و همسایه و بعضی مغازه دارها متوجه ماجرا بشن و بیان واسه تماشا. می‌شد كمك كنن تا نگارو بگیرم ولی طبق عادت فقط نگاه می‌كردن و كسی فكر كمك نبود. خوب این هم یك نوع لذت و دلیلی برای هیجان كمیاب واسه اهالی شادآباد بود.
    به كلانتری گفتم، خبری نشد. پرس جو كردم، خبری نشد. رفتم سراغ جلیل.
    مهلقا از این‌كه داشتیم با هم می‌رفتیم كن سولوقون، خیلی خوشحال و سر حال بود. تو اتوبوس تمیز و نویی كه تازه واسه مسیر شادآباد تهران گذاشته بودن، هی سعی می‌كرد خودشو به من نزدیك كنه و منم هی می‌رفتم اون طرف تا این‌كه صورتم چسبید به شیشه.
    بعد از این‌كه یكی دو تا ماشین عوض كردیم، رسیدیم نزدیكی‌های باغ و باید الباقی رو پیاده می‌رفتیم. یه مسیر خاكی باریک بود كه با یک پیچ نرم رسیده بود به باغ احمد خان. خسته شده بودیم، طوری كه صدای نفس‌هامون رو می‌شنیدیم و نگاهمون به طبیعت قشنگ اون‌جا قفل شده بود. یهو احساس كردم دست مهلقا آروم خورد به دستم و بعد دستمو گرفت.
    دلم هری ریخت پایین، انگار زیر دندونت گوجه سبز بتركه. بدون این‌كه به روی هم بیاریم و حتی بدون هیچ عكس‌العملی نسبت به این‌كه دستمون تو دست هم بود و از استرس كاملاً عرق كرده بودیم، مثل گیج‌ها به راهمون ادامه دادیم تا رسیدیم دم خونه كاهگلیِ وسط باغ.
    ماشین احمد خان جلوی خونه بود. جلیلو صدا كردم، ولی خبری نشد. باز صداش كردم، در باز شد و جلیل با یه پیرهن یقه اسكی سفید اومد بیرون، بعد هم لادن كه یه سرهمی آبی روشن تنش كرده بود و مثل ابریشم می‌درخشید.
    ماجرا رو بهشون گفتم و موندیم چی‌كار كنیم. جلیل كه كلی از مادرش كفری شده بود، رفت لباس‌هاشو بپوشه که راهی بشیم. دم در كه رسید، یه لحظه برگشت و به من و مهلقا نگاه كرد و بعد نگاه انداخت به دستامون. بدون این‌كه متوجه باشیم، دستامون هنوز تو دست هم بود! تا متوجه شدیم، زود دستامونو كشیدیم.
    احساسی رو كه دقیقاً بعد از اون دلداگی هول‌هولكی بین من و مهلقا به وجود اومده بود، نمیشه به هیچ اتفاق خوشایندی تشبیه كرد. شاید فقط یك بار، یا اگه خوشبخت باشید دو سه بار، این لحظه‌ی باشكوه نصیبتون می‌شه.
    تو همین حس و حال بودم كه یك دفعه ماشین ملكه پیچید تو باغ.



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان