خانه
47K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۱:۴۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت چهل و پنجم



    ملكه تا رسید به من، دست كشید رو صورتم و يه بشگون از لُپم گرفت ، بعد یه نگاه به كمربندی كرد كه دور دستم پیچیده بودم و گفت:
    - همیشه سر دعوا كمربندتو ببند! نترسیدی اومدی این‌جا؟
    - اومدم باهات حرف بزنم.
    - من حرفی باهات ندارم، مال این حرف‌ها نیستی!
    - من تا باهات حرف نزنم، جایی نمی‌رم.
    - نه بابا! می‌دونی كجا اومدی؟ می‌دونی كجا هستی؟ پسر جان، این‌جا كه اومدی، كلاه مخملی‌هاش كم می‌یارن، گنده‌تر از دهنت حرف نزن.این‌جا زر زر كنی، جرت می‌دن ها!
    - من باید باهات حرف بزنم.
    - باز می‌گه!
    - باید باهات حرف بزنم.
    - من می‌دونم تو واسه چی اومدی.
    - باید باهات حرف بزنم.
    - خیالت راحت باشه، من به این زودی‌ها دست از سر جلیل و زنش ورنمی‌دارم.
    - باید حرف بزنیم ملكه خانم.
    - اگر اون جلیل دهن‌سرویس با اون زن تخم‌سگش حرفی دارن، خودشون بیان، چرا توی ایكبیری رو فرستادن واسه وساطت؟ حالا هری،آقایون بزرگای خونه، بكشید كنار شازده بره.
    - من جایی نمی‌رم، حرف می‌زنیم، بعد.
    - وای كه چه پررویی! جون می‌دی بدم ببرن بخورنت!
    - حرف!
    - كوفت!
    یكی از قلچماق‌هایی كه دورم بودن، از پشت یقه‌ام رو گرفت و كشید عقب. ملكه بهش اشاره كرد و اون هم ولم كرد. اومد جلوم و همون‌طور که گردنبند مروارید روی گردنشو با دستش بازی می‌داد، گفت:
    - از بچه پرروها خوشم می‌یاد! حرفتو بزن.
    - چرا نگار داغون شده؟ چرا خوب نمی‌شه؟ چی‌كار كردی باهاش ملكه خانم؟
    - آهان، پس تو اومدی كتك بخوری.
    - كتك هم بخورم، ازت می‌پرسم. چرا نگار به هم ریخته؟
    - ریخته كه ریخته، منو سنه نه؟!
    ملكه خانم اینو گفت و رفت سمت خونه. جلوی چارچوب در واستاد و یه نگاه به توی خونه كرد و گفت:
    - من كاریش نكردم، فقط آوردش دو شب مهمون من باشه. خواستم آدم بشه، پررو نباشه. دختر جماعت پررو بشه، برا خودش بده. من هم كه پررو شدم، خریت كردم. افتادم تو هچل، كارم شده شب‌نشینی با هر چی مرد زن‌مرده‌ست. كارم شده بدبختی، بیچارگی، جاكشی اهل بخیه. نه آقا پسر، دختر نباس پررو بشه.
    - نگار داغون شده، مریض شده.
    - گفتم كه من كاریش نكردم.

    اینو كه گفت، اسی اومد تو بالكن كوچیكی كه بالا سرم بود. وقتی دیدمش، چشام از تعجب چهار تا شد. موهاشو سشوار زده بود و یه شلوار لی دم‌پا گشاد تنش كرده بود و خودشو شبیه هیپی‌ها درست كرده بود. یه چتول عرق سگی دستش بود و همشو سر كشید، بعد گفت:
    - حقش بود، نبود ملكه خانم؟ اون جلیلو خبر كرده بود، اون عروسی رو به هم زد، اون الان یه عمره محل ما رو چزونده، اگه دیوانه شده، حقش بوده. هر بلایی سرش اومده، لایقش بوده. كیف كردم.
    -تو بیخود كردی. حیوون! خواهر من روانی شده، نمیفهمی؟
    -زنا كلاً دیوانه‌ان، تو زیاد ناراحت نباش.

    ملكه خانم اومد وسط حیاط و چپ‌چپ بهش نگاه انداخت و گفت:
    - انگار ینجه‌ات زیادی كرده يابو خان! زن اگه زن باشه، هزار تا مرد چلغوز عینهوی تو رو روی انگشت كوچیكش می‌چرخونه. دیوونه هم خودتی با هفت جد و آبادت.
    - به خدا اگه ده بار دیگه نگارو ببینم، همون بلا رو سرش درمی‌یارم.
    - تو مگه چه غلطی كردی؟!
    اون‌قدر كفری شدم كه نفهمیدم چطوری رفتم تو خونه و از بین یه گله آدم رد شدم و خودمو رسوندم به بالكن. یعنی می‌خواستم خرخره‌ی اسی رو پاره كنم. آروم آروم رفتم سمتش، دستمو انداختم و موهاشو گرفتم و كشیدم سمت خودم و تا اومدم بكوبم تو صورتش، یكی دستمو گرفت. برگشتم دیدم یكی از نوچه‌های ملكه است. ملكه خانم رسید تو بالكن و دست منو از تو دست نوچه‌اش کشید بیرون.
    - هار شدی پسر!
    - می‌كشمش!
    ملكه اومد و كتفمو گرفت و داد زد :
    - اسی داره زر می‌زنه! ببینم، تو كاری كردی اسی؟
    - من نه، من خودم نه!
    - صاف و رو راست بگو.
    - اون روز كه نگارو از شادآباد آوردید و انداختیم تو زیرمین، من شبونه از حرصم رفتم سراغش. می‌خواستم ادبش كنم كه با دم شیر بازی نكنه، ولی دم پله‌ها تا درو وا كردم، هر چی قابلمه و بشقاب و قاشق چنگال بود، انداخت سمتم. هر كاری كردم، نذاشت برم پایین.
    - خوب پس چرا حرف می‌زنی؟ تو كه كاری نكردی.
    - گفتم كه من كاری نكردم، از همايون بپرس، دربون خونه‌ات.
    - اون بدبخت چی‌كار به خواهر این داره، اون كه مریضه، حال راه رفت هم نداره، برو ببینش، كل تن و بدنش كهیر و جوش زده، از بس خودشو خارونده، زخم و زیلیه. با این حال ندارش با دختره چی‌كار داره؟
    - من بهش ده تومن دادم، گفتم بره. اون هم رفت. بهش گفتم برو تو، هر چقد هم داد و بیداد كرد، كم نیار، ولی كاری باهاش نداشته باش، فقط بشین روبروش و نگاش كن. هر یه ساعتی كه بمونی، ده تومن بهت می‌دم. اون بی‌پدرم تا صبح بیرون نیومد و روبروی نگار واستاده بود و می‌خندید. ولی خواهرت خیلی پرروئه! دو شبی كه همايون پایین بود، چشم رو هم نذاشت!
    - خیلی حیوونی!
    ملكه رو انداختم یه طرف. با كتف افتاد رو زمین و با تمام حرصی كه از اسی داشتم، نمی‌دونم چطوری رسیدم بهش و دستمو انداختم دك و دهنشو گرفتم و از دو طرف كشیدم كه جر بخوره. صدای در رفتن فكشو شنیدم ولی این‌كه لب و دهنش هم پاره شد رو نفهمیدم. چنان با چوب زدن تو كمرم كه احساس كردم كل بدنم ترك خورد. وقتی به خودم اومدم، شب بود. همون‌جا تو بالكن افتاده بودم و یه مرد پیر و كریهی روبروم واستاده بود. قیافه‌اش تو تاریكی مثل جن می‌موند! اومدم تكون بخورم، دیدم پامو بستن به دستم. پیرمرده خندید و گفت:
    - خوب بستم، وا نمی‌شه، نمی‌شه، وا نمی‌شه!
    - وا كن.
    - خانوم باس بگه، خانم باس بگه.
    - بگو خانم بیاد.
    - باس بیدار شه، باس بیدار شه.
    -مرتیكه الاغ وا كن دستمو!
    -الاغ باباته! اسم من همايونم.
    خیلی زشت و بد تركیب به نظر می‌یومد، مثل تمام حس و حالی كه توی اون خونه در جریان بود.
    ...
    تا لنگ ظهر بازم نكردن و همون‌جوری تو بالكن افتاده بودم و هیچ آدمی هم نسبت به داد و بیدادهای من محل نمی‌داد و خیلی‌ها اصلاً از ترس نگام نمی‌كردن. بعد از ظهر صدای جیغ و داد دختری بلند شد و بعد از كلی داد و بیداد بردن انداختنش تو انباری. انگار ملكه به خاطر قرض پدرش دزدیده بودش.
    دم‌دمای یك و دوی نصفه‌شب بود كه به خاطر سوز هوا از خواب پا شدم. كمرم روی كف سیمانی بالكن خشك شده بود و گردنم تكون نمی‌خورد. از تشنگی لب‌هام خشك شده بود. درد كمرم كمی بیش‌تر شده بود و نمی‌تونستم راحت نفس بكشم.
    سرمو به سختی كمی از زمین بلند كردم و چشمم افتاد به چشم همايون كه روبروم نشسته بود. كمی كه گذشت، گفت:
    - آب می‌خوای؟
    - آره.
    - نداریم!
    - دارم می‌میرم الاغ!
    - باباته! ببین من دیوونه‌ام ها! با من كل ننداز، خُلم، خُلم والا!
    - واكن.
    خم شد و در گوشم گفت:
    - می‌برمت انباری. این‌جا داد و هوار می‌كنی.
    همون‌طور كه روی زمین افتاده بودم، پاهامو كشید و از پله‌ها برد پایین و رسوند به انباری. از درد بدنم نمی‌تونستم تکون بخورم. در انبارو وا كرد و منو انداخت تو. از درد، چشمامو بستم و وقتی باز كردم، از پنجره‌ی كوچیك انبار نور افتاده بود تو. حالم خیلی بد بود. احساس می‌كردم دارم می‌میرم. چشمامو كه خوب وا كردم، دیدم همون دختره كه دیروز داد و هوارش خونه رو گرفته بود، روبرومه. لباس نسبتاً مرتبی تنش بود و به نظر خیلی با كلاس می‌یومد. بوی عطرش رو می‌شد از اون فاصله خوب فهمید. به طور كلی اصلاً به اون انبار نمی‌یومد. آروم خم شد و لیوان آبو گذاشت رو لبم و گفت :
    - بخورین، دارید می‌میرید ها! آقا، آقا، این آب رو بخور. صدای منو میشنوید؟
    سرم گیج می‌رفت. درست نمی‌فهمیدم چی می‌گه.



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آبان نود و پنج


  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان