نار و نگار 🍁
قسمت چهل و هفتم
اصلا انتظار نداشتم فرنگیس چنین درخواستی رو از من بكنه. بهش نمییومد، حرفش شبیه رفتارش نبود. نمیتونستم درك كنم چرا باید یه همچین خانم مؤقر و خوشصحبتی از من بخواد كه صیغه اش كنم. ذاتاً هم با این واژه احساس خوبی بهم دست نمیداد، نمیدونم، شاید این كار رو چیزی شبیه به خریدن یه دسته گل زیبا میدیدم كه تمامش بوی تند كافور میده.
بدون اینكه چیزی بهش بگم، از ماشین پیاده شدم و رفتم تو خونه. پشت سر من هم فرنگیس بدون هیچ حرفی راه افتاد و رفت.
مهلقا توی خونه داشت آخرین درسهاشو میخوند تا فردا بره سر كنكور. بیحال و خسته به نظر مییومد و توی این جنگ اعصاب و روان كه بهش میگفتن كنكور، مثل سربازای پیاده نظام آخرین تیرهاش رو شلیك میكرد.
پوری كه یواش یواش داشت سنگین میشد و بچه تو شیكمش بزرگتر، بیشتر وقتها باهاش درد دل میكرد و وقتی نشئه میشد، قصههای عاشقی خودش و آقام رو واسه شیكمش تعریف میكرد. درسته زیاد باهاش رابطه خوبی نداشتم ولی روی هم رفته بامزه بود.
فردای اون روز با مهلقا رفتیم شهر ری واسه امتحان. صبح كلهی سحر رسیدیم و مهلقا رفت تو جلسه، من هم كمی نشستم جلوی در مدرسهی درندشتی كه پر بود از جوونهایی كه با یه مداد و پاککن میرفتن تو.
كمی كه گذشت، بلند شدم و رفتم تو بازار شاه عبدالعظیم تا كمی وقت بگذره. چشمم افتاد به یه گلسر قشنگ و خوشرنگ. با پول كمی كه داشتم، خریدمش و بعد از اینكه سر راه یه آب زرشك ترش و خوشمزه خوردم كه توی لیوان گنده پر از یخ ریخته بودن، برگشتم سراغ مهلقا.
بعد از دو ساعت امتحان تموم شد و مهلقا در اومد. خیلی خوشحال بود و میگفت بیشتر سوالا رو جواب داده.
توی راه وقتی سوار اتوبوس شدیم، مهلقا بیشتر چشمش به من بود، ولی تا نگاهش میكردم، چشمش رو میدزدید.
دستمو كردم تو جیبم تا گلسر رو در بیارم. كمی تو دستم بازیش دادم ولی درش نیاوردم و گذاشتم همونجا بمونه.
خونه كه رسیدیم، دیدم در حیاط چهارطاق بازه. پامو كه گذاشتم تو، دیدم لادن گوشهی حیاط نشسته و گریه میكنه، فاطی خانم هم یه لیوان آبقند دستش گرفته و به لادن اصرار میكنه یه قلپ بخوره.
مهلقا بدو رفت نشست پیش لادن و لادن هم تا اونو دید، گریهاش شدیدتر شد و سرشو گذاشت تو بغل مهلقا.
جلیلو برده بودن. انگار دو سه سالی از وقت خدمت كردنش گذشته بود و اومده بودن و برده بودنش كلانتری. قبل اون هم چند دفعهای نامه اومده بود براش ولی بس كه جلیل غد و یه دنده بود، نمیخواست بره سربازی تا بالاخره با زور برده بودنش.
تا شب فقط صدای گریه لادن از حیاط مییومد و فاطی خانم هم راهبهراه واسش آب قند مییاورد که ضعف نكنه.
پوری كه دل نازكی داشت، مویه میكرد و یاد آقام میافتاد و دوران عاشقی كمفروغ خودشو هی مرور میكرد. رفتم بهش گفتم:
- بسه پوری خانم، بلایی سر خودت و بچه مییاد ها.
- بیاد ممد، بیاد، چه خاكی تو سرم كنم؟ دلم هوای آقاتو كرده. منو ببرید چابكسر واسه ملاقات.
- فعلاً كه نمیشه، فعلاً مراقب خودت و بچه باش.
- آخه چطوری؟ بابا زن حامله باید بخوره، بخوابه، زن حامله ویار میكنه، دلتنگی میكنه. نه مادر و پدر درست و حسابی دارم، نه تو بهم میرسی.
- تو اگه به فكر خودت و اون بچهای، اول تریاكو بذار كنار.
- میخوام ولی نمیتونم.
- بخوای، میتونی. تو این بیپولی اون هم میشه واست دردسر.
- از پولش نمیترسم، مفت تر از تریاك مگه چیزی هست؟
راست میگفت. نمیدونم چرا اونقدر كه راحت و مفت این تَل و تریاك و بَنگ و هرویین پیدا میشه، آب خوردن پیدا نمیشه، با اینكه آب رو بارونِ خدا میرسونه، تریاكو بندهی خدا.
كلی باهاش حرف زدم و مهلقا هم پشت حرفمو گرفت تا بالاخره راضی شد دیگه مواد نكشه. نمیدونم میتونست تحمل كنه یا نه ولی روی تصمیمش مُصر بود.
''هیچ كجای تاریخ موجودی بیگناهتر از نوزادی نیست كه توی شیكم مادرش معتاد بشه.''
...
یك ماهی گذشت و حال و اوضاع خونه كمی آروم تر شد. لادن كمی به نبودن جلیل عادت كرد و بعد از اینكه یكی دو بار رفت پادگان لویزان و جلیلو دید، بهتر هم شد. تو یه كتابفروشی سرخیابون اصلی شادآباد کار پیدا كرده بود و اونجا فروشندگی میكرد. وقتهای خالیش رو هم با كتابهای شعر فروغ و اخوان ثالث پر میكرد. هر وقت میدیدیش، داشت یه چیزی میخوند، رمان، شاهنامه، منطقالطیر عطار یا هر چیزی كه جلبش میكرد.
یه شب همینطور كه به خاطر فكرو خیال فرنگیس داشتم تو حیاط قدم میزدم و از اینكه دیگه سراغم نیومد به هم ریخته بودم، لادن با شوق و ذوق اومد پیش من و گفت:
- بر باد رفته رو میخونم، خیلی عالیه. باید ببرم نگار هم بخونه. میدونی محمد، اسكارلت به من یاد داد چطوری باید زندگی كنم. راستی یادت نره، هر وقت خواستی بخوابی، تا رفتی تو تشك، بگو الان كه كاری از دستم برنمییاد، بذار بخوابم تا فردا ببینم چیكار میكنم.
-ول كن لادن، زندگی مگه داستانه؟
- زندگی دقیقاً یك داستانه، فقط باید خوب نوشتش.
با اینكه فقط تا دوم دبیرستان درس خونده بود، ولی خیلی خوب با كلمات بازی میكرد، خیلی خوب.
...
دو سه ماهی میشد كه نگار تو آسایشگاه بود و دیگه نبودنش تو خونه واسه من خیلی اذیت كننده شده بود. خرج آسایشگاه هم زیاد بود ولی هر طوری بود، با كار كردن و قرض و قوله مهیا میكردم. ولی خرج پوری رو دیگه نمیتونستم برسونم. مهلقا هم با هر زور و دعوایی بود، بعد از كنكورش خالهام رو راضی كرد كه تا اومدن نگار پیشمون بمونه. هر روز فرش میبافت تا زودتر تمومش كنه، ولی دست تنها كارش جلو نمیرفت.
پوری آروم آروم داشت ترك میكرد و مصرفش رو خیلی پایین آورده بود. یه شب حدودای ساعت دو-سه بود که یكدفعه صدای داد و هوارش بلند شد. جلدی از خواب پریدم و رفتم سمتش. عرق سرد رو پیشونیش نشسته بود و درد میكشید. مهلقا قبل از من رسیده بود پیشش. همش پاهاش رو میمالید و دلداریش میداد.
هنوز زود بود كه بچهشو به دنیا بیاره، تازه پنج ماهه بود. با كمك فاطی خانم و لادن بلندش كردیم تا ببریمش مطب. به سختی كشیدیمش تو حیاط و آوردیمش تو كوچه. پرنده پر نمیزد. هیچكس نبود. رفتم دم در خونه انسیاینا و در زدم. كلید ماشین احمد خانو گرفتم و بردمش درمونگاه. جلوی درمونگاه صدای داد و هوار پوری زیادتر شد. نمیذاشت بهش دست بزنیم. كمی همونطور درد كشید و به صندلیهای ماشین چنگ مینداخت كه یك دفعه داد كشید:
-يا خدا! دارم میمیرم، ای وای، باقر، آقام كجایی؟
بابك لطفي خواجه پاشا
آبان نود و پنج