خانه
47K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۱:۱۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت چهل و نهم



    دیدن اسی واسم اون‌قدر سنگین و اذیت كننده بود 
    كه مثل گربه از كاج حیاط رفتم بالا. اصلاً برام مهم نبود كه پیراهن شلوارم جرواجر شد و كف دستام رو درخت كشیده می‌شد. فقط می‌خواستم حرصمو رو سر اسی خالی كنم و با همون عصبانیت آتیشی خودمو رسوندم پشت‌بوم. اسی تا متوجه من شد، تندی رفت سمت خَرپشته ولی پاش گیر كرد به كنار لونه‌ی كفترا و با سر خورد زمین. بغل كله‌اش طوری كوبیده شد به قیرگونی كف پشت‌بوم كه صدای شكستن گردو داد. اومد بلند شه كه گوشه‌ی كمرش هم كشیده شد بغل لونه‌ی كبوترا و دادش رفت هوا. قبل از این‌كه برسم بهش، كمی به خودش اومد و خواست بره پایین كه رفتم جلوی خرپشته واستادم. اسی یه نگاه به من و یه نگاه به لادن كرد كه تو حیاط وایستاده بود و تندی رفت تو لونه‌ی كفترا و درو از پشت چفت كرد. بهش نزدیك شدم و گفتم:
    - تو این‌جا چه غلطی می‌كنی مرتیكه‌ی حیوون؟
    - اومدم كفترا رو دون بدم، مادرم نمی‌تونه بهشون برسه.
    - شما خیلی غلط كردی! با اون مادر و همه كس و ناكست.
    - دور و ور من بپلكی، می‌دم ملكه خانوم سرویست كنه.
    - ملكه خانم هم بی‌جا می‌كنه با تو. 
    - كسی كه به پسرش رحم نكنه، به تو هم رحم نمی‌كنه ها! گفته باشم.
    - هیچ كاری نمی‌تونه بكنه.
    - فعلاً كه چقلیِ پسرشو كرده و فرستادنش سربازی، تو هم زیاد زرزر كنی، می‌فرستت زندون.
    - ببین تو چقدر كوچیكی كه شدی پادوی ملكه. بیچاره‌تر از تو ندیدم. زن شهرنویی باشی، مثل تو مرد بدكاره نباشی!
    - گمشو بابا!
    - نبینمت این ورا.
    - می‌بینی! من اصلاً با لادن كار دارم، تو رو سنه نه؟
    - لادن با تو كاری نداره.
    - اون قرار بود زن من بشه.
    - الان دیگه شوهر داره.
    - اون رفته خدمت، از سرش می‌افته. ملكه خانم گفت نمی‌ذاره برگرده تو این خونه.
    - اون هم اشتباه كرده با تو. واسه چی قایم شدی پیش كفترات؟
    - نمی‌یام
    - می‌یای یا درو بشكنم؟
    - بشكنی، پدرتو درمی‌یارم. 
    - از زندان؟
    - هری بابا!
    چند قدم از قفس كفترا فاصله گرفتم. چشمم افتاد به قفل زرد در خرپشته. رفتم ورش داشتم و قبل از این‌كه اسی از لونه‌ی كفترا بیاد بیرون، زدم به در قفس. كلید قفلو ورداشتم و آوردم انداختم توی تانكر آبی كه رو پشت‌بوم بود. اسی كه نمی‌دونست چی‌كار كنه، شروع كرد به داد و بیداد و پاره كردن بخشی از لونه‌ی كفترا، ولی وقتی دید نمی‌تونه در بیاد، شروع كرد به فحش دادن و من هم بدون این‌كه اصلاً برام مهم باشه، برگشتم و خودمو رسوندم به حیاط.
    چند دقیقه‌ای كه گذشت، اسی شروع كرد به داد و بی‌داد و مثل زن‌های زائو جیغ می‌كشید. لادن زودی از پله ها رفت بالا و یكی از آهنگای شاد شهرامو گذاشت و صداشو زیاد كرد. در و همسایه هم كه به این سر و صداها عادت داشتن، پیگیر هیچی نشدن.
    تا فردا صبحش، آقا اسی موند تو لونه‌ی كفترا و بالاخره یكی دو تا از رفیقاش نعره‌هاشو شنیدن و اومدن سراغش و از قفس درش آوردن. كبوترا چنان روش كثیف‌كاری كرده بودن كه كل هیكلشو گه گرفته بود. دلم یه كم آروم گرفت. فقط به خاطر پاره شدن لباس‌های تازه‌ام كمی ناراحت بودم.
    چنان ازش بدم می‌یومد كه می‌خواستم بلایی سرش بیارم كه مرغ‌های آسمون به حالش گریه كنن. از تو لونه‌ی كفترا كه در اومد، یه دست به سر و صورتش كشید و بعد از این‌كه فضله‌ی كفترا خوب به سر و صورتش مالیده شد، برگشت سمت حیاط و داد كشید:
    - به همین ساعت قسم كه یه روز تلافیشو می‌كنم، بد هم می‌كنم.
    ...
    بعد از اون ماجرا هر یه روز درمیون با رفیقاش جمع می‌شدن رو پشت‌بوم و مشروب می‌خوردن، همش عربده می‌كشیدن و فحش و حرف‌های زشت و زیر كمری به هم می‌گفتن و ما هم در و پنجره رو می‌بستیم.
    یه شب نصفه‌های شب یهو صدای جیغ مهلقا رو شنیدم و از خواب پریدم. رفتم تو حیاط. مهلقا با رنگ و روی سفید و ترسیده رسید بهم. زد زیر گریه و چند تا كلمه گفت و رفت تو خونه. انگار وقتی داشته می‌رفته مستراح، اسی و یكی دو تا از دوستان رو پشت‌بوم...
    به بعضی‌ها نمی‌شه فهموند كاری كه می‌كنی، كار زشتیه، اون اصلاً باور نمی‌كنه، شروع كودكی و جوانی‌اش با این زشتی‌ها انس گرفته. شاید اگه وقت مردنش هم ازش بپرسی، از كارهای خودش دفاع كنه. آدم‌ها خوبی‌ها و بدی‌ها رو با شخصیت خودشون می‌سنجن.
    ...
    فردای اون روز پا شدم و لباس كهنه‌هامو پوشیدم و رفتم رنگرزی. حس خوبی نداشتم. اصلاً از این‌كه بعد از تموم شدن مدرسه باید تا آخر عمرم این موقع روز می‌رفتم سر كار، پَكر بودم. از بوی صبح خیلی زود و از صدای خِرخِر بالا دادن كركره‌ی مغازه‌ی نونوایی و سبزی‌فروشی محله حالم به هم می‌خورد. كاش می‌شد ساعت هشت-نه می‌رفتم سر كار، البته 
    فرقی هم نمی‌كرد، با این‌كه از صبح زود كار می‌كردم، ولی درواقع خواب بودم
    .توی فكر این ساعت بد و خیابون بد و شغل بد و حس و حال بد اندر بد خودم بودم كه احساس كردم یه ماشینی آروم داره می‌یاد دنبالم. كمی دیگه رفتم. ماشین نزدیك‌تر شد. توی دلم ترس 
    افتاد.

    كاملاً احساس می‌كردم كه ماشین دقیقاً پشت سرمه ولی نمی‌تونستم برگردم. اگه اسی و رفقاش بودن، اون ساعت صبح خونمو می‌ریختن و توی اون خلوتیِ خیابونا ردی هم ازشون نمی‌موند. منتظر بودم به یه كوچه‌ی فرعی یا باغ‌های سر شادآباد برسم و فلنگو ببندم.
    سپر ماشین دقیقاً پشت رون پام بود. گرمای موتورو احساس می‌كردم. خواستم در برم، ولی می‌گرفتنم. چشمم رو دوختم كنارپیاده‌رو كه اگه تیكه آجری دیدم، وردارم تا حداقل یكی دو تاشون رو بزنم. بدنم اصلاً حال و حوصله‌ی كتك خوردن تو اون موقع روز رو نداشت . چشمم افتاد به یه قلوه سنگ درشت كه یه گوشه افتاده بود. تو یه چشم به هم زدن، ورش داشتم و كوبیدم تو شیشه‌ی ماشین. ماشین واستاد. تكون نخورد. با تعجب خیره شدم به راننده، فرنگیس بود كه از ترس می‌لرزید.
    ...
    سوار شدم. قرار شد تا رنگرزی با هم بریم تا فرنگیس در باره‌ی مسئله‌ای باهام حرف بزنه. كلاً رفتارش سوال برانگیز بود. مثل خرمالو هم خوش بر و رو بود هم خیلی گس!
    توی راه اول كمی بهم نگاه كرد و وقتی جلوی رنگرزی وایستاد، گفت:
    - منو صیغه می‌كنی، واسه یه مدت كوتاه. 
    - من كلاً به این كلمه حساسیت دارم فرنگیس.
    - فرنگیس خانم!
    - برو بابا، تو هم كم داری ها... ببخشید!
    - ببین...
    - هوم...
    - خوب چی بگم پس؟ می‌گم صیغه‌ام كن دیگه، چی‌كار كنم؟ خوب بیا ازدواج كنیم، عقد كنیم، این‌طوری خوبه؟
    - این‌طوری به‌تره.
    - خوب خدا رو شكر.
    - من نمی‌تونم درك كنم این درخواست تو و این اطمینان بیش از اندازه‌ات به من چه دلیلی داره.
    - بعداً می‌فهی.
    - من باید برم تو، ساعت كارم شروع شده.
    - چقدر می‌گیری؟
    - هر چی هست، خدا رو شكر... دویست تومن.
    - خوب بد نیست. خیلی خوب بفرما، دیرت نشه!
    احساس می‌كردم واقعاً مسخره‌ام كرده. در ماشینو باز كردم و خواستم پیاده بشم كه گفت:
    - راستی واست یه ادكلن خریدم، از رو صندلی عقب ورش دار.
    - ممنونم.
    - مباركت باشه. تند‌تند نزنی ها، سیصد تومن خریدم!
    اینو كه گفت، درو بستم و بدون این‌كه چیزی بگم، رفتم تو رنگرزی.

    طبق معمول یه عالم نخ ابریشمی و پشمی رو باید می‌جوشوندم و كلی هم نخ چله رو باید قرمز می‌كردم.
    تا نزدیكی‌های غروب تو كارگاه بودم. بعد از این‌كه سعی كردم از فكر و خیال فرنگیس در بیام، در حالی كه سر تا پا مثل گل انار قرمز شده بودم، از رنگرزی اومدم بیرون.
    فرنگیس تو ماشین جلوی در نشسته بود. تا منو دید، از ماشین پیاده شد و اومد نزدیك. یه خنده‌ی قشنگی رو لبش بود. كمی بیش‌تر از حد معمول آرایش كرده بود و پیرهن طوسی روشن تنش بود. یه كیف ورنی زنجیر بلند انداخته بود رو دوشش و یه جفت گوشواره‌ی كله‌ماری تو گوشش. گردنبند سینه‌ریزشو انداخته بود روی گردنش و یقه‌ی باز پیرهنش بیش‌تر بهش نمود داده بود. روبروم وایستاد و گفت:
    - اول یه دقیقه به من و سر و وضعم نگاه كن.
    ...
    نزدیك پنج شیش دقیقه بهش نگاه كردم و هر لحظه ضربان قلبم بالاتر می‌رفت. بعد فرنگیس خیلی آروم دستشو دراز كرد و دستمو گرفت و گفت:
    - بیا منو عقد كن، لطفااااا...! من دارم ازت خواستگاری می‌كنم، مثل دخترای شیكاگو!
    همون‌طور ماتم برده بود و تماشاش می‌کردم. گفت:
    - نمی‌خوای حرفی بزنی؟ من خانم خیلی جذابی هستم، زیبا هستم، به قول پرستارای بیمارستان شبیه مرلین مونرو ام. فیلماشو ندیدی؟ چگونه می‌توانی با یك میلیونر ازدواج كنی، شاهزاده و مانكن. ببین آقا پسر، من هم خوب بلدم واسه شما آرتیست جذابی باشم ها.
    یه لحظه فكر كردم به خاطر سر و وضعم و رنگ قرمز رو صورتم مسخره‌ام می‌كنه، ولی تو چشماش می‌شد اصرار واقعیش رو دید. كمی دستم رو تو دستش فشار داد و یواش‌یواش داشتم عرق سرد كف دستمو احساس می‌کردم. كمی سرمو از صورتش چرخوندم و گفتم:
    - من باید با نگار حرف بزنم.
    - اون كه الان قا... حالش خوب نیست.
    - وامی‌ستم تا خوب بشه، بعد تصمیم می‌گیرم.
    - خیلی خوب آقا محمد خان قاجار، كار به‌تری واست سراغ دارم. من یه راننده لازم دارم، ماهی هزار تومن هم بهش می‌دم. نمی‌خوای كارت رو عرض كنی؟
    هیچی نگفتم. گفت:
    - حله دوست عزیز، كمی هم به خواهرت می‌رسی.
    - خوب...
    - خوب و درد...! بی‍‌جنبه! لطفاً این‌قدر پررو نباش. قبول می‌كنی یا نه؟
    - چی بگم؟
    - لطفاً منو ببر بیرون شام بخوریم!
    - با این سر و قیافه؟
    - بریم واسه راننده‌ی تازه‌مون یه دست لباس هم بگیریم، راضی شدین؟ بریم آقا محمد خان؟



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آبان نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان