خانه
46.4K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۲۳:۱۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت پنجاه و دوم 



    هر چی زن و مرد تو خونه‌ی ملكه بود، از سر و صدا و داد و بیداد اسی از پنجره یا از بالكن سرشونو آورده بودن بیرون. ملكه بدون هیچ اضطراب و نگرانی رفت نزدیك مستراح و گفت: 
    - جلیل ولش كن. 
    تا اینو گفت، همه ساكت شدن. هیچ كس جیك نمی‌زد، تا در مستراح آروم باز شد و جلیل اومد بیرون. یكی دوتا از آدم‌های ملكه تندی رفتن اسی رو در آوردن. شده بود عینهو لاشه‌ی روباه. دقیقاً مثل رقیب‌های محمد علی كلی كل سر و صورتش تركیده بود و وقتی ملكه یه نگاه به سر و وضعش انداخت، گفت: 
    - بدجوری زدیش ها! 
    - جماعت تا سرباز می‌بینن، دل رحم می‌شن! تو شدی آینه‌ی دق. برو بگو لادن بیاد. 
    - نمی‌شه. 
    - چرا دست نمی‌كشی از این كارات؟ چرا پاتو ورنمی‌داری از این زندگی نقلی من؟ بابا زن ناحسابی، لادن زن منه، عمر منه، مال منه، چرا اینو نمی‌خوای بفهمی؟ به والله این بار اگه سگ بشم، كل این دكونتو به آتیش می‌كشم كه هر چی داری و نداری با این آت و آشغال‌های دورت و هر چی دیوس و قرمساق تو این سگدونی‌ان، جزغاله بشن. گفتم ها! نگی نگفت. نمی‌دونم دردت چیه، مرضت چیه، ولی هر چی هست، هر فكری كه داری، تعطیلش كن تا سگ نشدم و نگرفتم پر و پاچه‌ات رو با هر كسی كه باهاته. به خداوندی خدا اگه این بار یكی بیاد سروقت من و زنم، می‌یام خودت و خونه‌ات و ماشینتو، اسیت رو، ابیت رو، سلیت رو، ناهیدتو، مرجانتو، رعناتو، یا هر كی كه اینجا باشه، به قول خودت جرواجر می‌كنم. 
    - درد من تویی! درد من تویی حیوون! درد من تویی كثافت! زندگی من تویی جلیل، امید من تویی ازگل! تو واسه منی، تو نباشی، نمی‌خوام هیچی باشه. تو باید پیش من باشی. 
    - نیستم، من اونی كه تو می‌خوای، نیستم. من نمی‌تونم پیش تو باشم. هر وقت از میدون خراسون می‌یام تا شوش، هر نگاهی كه می‌افته تو چشمم، بهم می‌فهمونن كه مادرمو می‌شناسن. من رفتم شادآباد كه تو رو نبینم، با تو نباشم. حالا یه كلام، ختم كلام. بكّن از من. بگو لادن بیاد. 
    - نمی‌شه. 
    - ای بابا،ای داد بیداد،ای بدبختی. می‌گی بیاد یا نمی‌گی؟ 
    - نمی‌گم. 
    - نمی‌گی؟ آی جماعت، شما شاهد، ایشون گفت نمی‌گم. 
    - اینجا نیست! فرستادمش ورامین، تو قلعه است. 
    - تو دیگه كی هستی؟ بریم محمد. 
    - من نیام، بهت نمی‌دن. 
    - می‌گیرم. 
    - گوش كن، گووووش كن، ببین جلیل، یا لادنو ول می‌كنی، یا می‌دم رو صورتش اسید بپاشن. می‌دونی كه می‌پاشم. خود دانی، یه هفته منتظرتم، یا می‌یای اونی كه من می‌گم رو می‌گیری، پیش خودم می‌مونی، یا من می‌دونم و تو و لادن. 
    - من كسی رو كه تو بگی، نمی‌گیرم، اون مال توئه. 
    - من به آقاش قول دادم، ده سال با هم بودین، خونه یكی بودین، باكلاسه، مایه‌داره. 
    - نمی‌گیرم. بریم محمد. 
    - زنگ می‌زنم، دعوا راه ننداز تو قلعه، برو می‌گم بِدن بهت. 
    ... 
    آخرای شب بود كه برگشتیم شادآباد. جلیل از ورامین تا خونه از خجالتش هیچی به لادن نگفت و لادن هم جز احوال‌پرسی با مهلقا هیچ حرف دیگه‌ای نزد. 
    ساعت ده یازده شب بود كه به بهونه‌ی قدم زدن از خونه اومدم بیرون و با ماشین راه افتادم تا برم سراغ فرنگیس. نمی‌دونستم الان چه فكری درباره‌ی من كرده یا چه عكس‌العملی نشون می‌ده. وقتی رسیدم جلوی خونه‌اش، چراغ‌ها خاموش بود. با هزار فكر و خیال زنگ در خونه‌شو زدم. یك بار دیگه هم زدم، بعد از یكی دو دقیقه درو وا كرد. تا چشمش بهم افتاد، درو بست. باز درو زدم ولی دیگه باز نكرد. رفتم تو ماشین و صندلی رو خوابوندم و همون‌جا دراز كشیدم. یه كاست از داشبورد ورداشتم و انداختم تو ضبط و همین‌طور كه داشتم صدای گرم فرهادو گوش می‌دادم، چشمام از خستگی ماجراهای اون روز و حال و اوضاع به هم ریخته‌ی جلیل و لادن كمی سنگین شد كه یهو یكی زد به شیشه‌ی ماشین. 
    فرنگیس بود. یه كت پوست زنانه انداخته بود رو دوشش و بهم نگاه می‌كرد. شیشه رو دادم پایین. اول كمی به هم نگاه كردیم و بعد از اینكه احساس كردم فرنگیس بیش از اندازه عصبانیه، گفتم: 
    - بهت توضیح می‌دم. 
    - كلید ماشین! 
    - گفتم كه توضیح می‌دم. 
    - بیا برو رد كارت. 
    - هر جور صلاح می‌دونی. 
    از ماشین پیاده شدم و بدون اینكه حرفی بزنم، راه افتادم و رفتم. فرنگیس هیچی نگفت، حرفی نزد. آروم آروم ازش دور می‌شدم و هر چقدر انتظار كشیدم كه چیزی بگه، خبری نشد. از سر كوچه پیچیدم و دور شدم. بیشتر مغازه‌ها بسته بود و یه خلوتی اذیت كننده تو خیابون حاكم بود. رفتم وسط خیابون و روی خط‌های سفید خیلی آروم راه رفتم و از این شیطونی بی‌دلیل كمی سرحال‌تر شدم. نمی‌دونستم با اتفاقاتی که پیش اومد، باید چیكار می‌كردم و فكر نگار هم داشت دقم می‌داد. 
    خلوت و سكوت خیابون بود و یهو بوق یه ماشین از پشت سرم شنیدم. تندی برگشتم. فرنگیس بود. سوارم كرد و و برگشت دم در خونه، از ماشین پیاده شد و گفت: 
    - این موقع شب ماشین واسه شادآباد پیدا نمی‌شه. 
    - یه جوری می‌رم. 
    -واقعاً خیلی پررویی. 

    اینو كه گفت، رفت سمت خونه. وقتی پیاده شدیم، وایستاد، یه نگاه بهم كرد و منم باهاش رفتم تا رسیدیم به در. چفت شده بود. 
    - در چرا بسته شد؟ ای بابا! 
    - بسته شده دیگه. 
    - من برم بهتره. 
    - خیلی بیجا می‌كنی بری! حالا كه من موندم پشت در، بری؟ كور خوندی! 
    - خوب چیكار كنم؟ 
    فرنگیس رفت سمت ماشین و نشست تو ماشین، منم رفتم طرف شاگرد نشستم. 
    - كجا بودی؟ 
    - بهت می‌گم. 
    - می‌دونی من چقدر بهت فكر كردم؟ چقدر حرص خوردم؟ می‌دونی شما واقعاً خیلی بی‌ملاحظه و بی‌شعوری. 
    - به جان تو تقصیر من نبود. 
    - تو دلت واسه من نمی‌سوزه. 
    - به خدا تقصیر رفیق بابای شما بود! چند روزه درگیر جلیل و زنش و ملكه خانمم. 
    - جلیل؟! 
    - گفتم كه مفصله، بهت می‌گم. 
    - باشه، بگذریم. 
    - می‌شه یه جواب به من بدی؟ واقعاً واسم دغدغه شده، شما منو دوست داری؟ 
    - بله. 
    - خدا رو شكر كه یه حرف شیرین زدی! 
    - من خیلی دوستت دارم. 
    - واقعا تو ماشین، اون هم این موقع شب با این سر و وضع به هم ریخته‌ی من اصلاً جای مناسبی برای گفتن این جمله‌ی قشنگ نبود. 
    - حالا شما به بزرگی خودت ببخش. 
    - می‌بخشم. 
    - پس من می‌شم عروس شما! 
    - باید با نگار حرف بزنم. 
    - اون هم منو می‌پسنده. 
    - فعلاً قراره من راننده‌ی شما باشم. 
    - این هم قبوله! من كلاً از مردهایی كه یه ذره لجبازن، خوشم می‌یاد.عاشقشونم. 
    - ولی مردها اصلاً از این جور لوس‌بازی‌ها خوششون نمی‌یاد. 
    - من چشم ابروی مشكی هم دوست دارم. 
    - مردها زیاد با رنگش كار ندارن، بیشتر دنبال چشم درشت می‌گردن! 
    - من واقعاً می‌میرم واسه شیطونی، اون هم با كلاس! 
    - مردها اصلاً با شیطون كاری ندارن، بیشتر واسه فرشته‌های دیگه می‌میرن! 
    - حالا چیكار كنیم؟ 
    - درو بزن مستأجرت وا كنه. 
    - زابه‌راه می‌شن. 
    - خوب همین‌جا بخواب. 
    - بریم كله پاچه. تهران‌پارس یه جا رو سراغ دارم محشره، هم پاچه داره هم بنا گوش. 
    - اینو همه‌ی كله‌پاچه فروش‌ها دارن! 
    - ولی كله‌پاچه‌ای كه با من بخوری، طعمش خیلی خوشمزه‌تره! 
    - پول ندارم پیشم. 
    - من دارم... برو كه رفتیم! 
    راه افتادیم و رفتیم كله پاچه فروشی. وقتی رسیدیم، هنوز زیاد مشتری نیومده بود. صاحب كله‌پاچه‌فروشی كه سیبیل‌های زوار در رفته و ابروهای پیوسته‌ی مشكی داشت، تا سر و وضع فرنگیسو با دمپایی و لباس راحتی خونه دید، با تعجب گفت: 
    - چی بدم؟ 
    فرنگیس با عشوه و شیطنتی كه اصلاً به لباس‌هاش نمی‌یومد، گفت: 
    - مخلوط، بناگوش زیاد بذار. 
    خوردن كله‌پاچه اون موقع شب با حضور فرنگیس كه نگاهش پر از انرژی و لذت بود، خیلی بیشتر چسبید. 
    بعضی آدم‌ها وقتی كنارت باشن، همه چیز دوست‌داشتنی می‌شه. 
    غذامونو تموم كردیم و بعد یه چایی دارچین زدیم و پا شدیم. فرنگیس خم شد و بهم گفت: 
    - می‌دونی چیه؟ من پول ندارم! دروغ گفتم! 
    - واقعا؟! 
    - به جان تو. 
    - حالا چه غلطی كنیم؟ 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 


  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان