خانه
48K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۰۷   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت پنجاه و چهارم



    -بارون بباره، باد هم بیاد، منظره هم اون‌قدر زیبا باشه، من سردم هم باشه، تو نتونی به صورتم نگاه كنی ،دارم آتيش...
    - آهان، شرمنده! نمی‌دونستم به جان تو.
    - خیلیییی بیغی!
    - الان بگم؟
    - تو ماشین پشت فرمون؟ جلوتر دم دار و درختی، پاركی، جایی نگه دار، بعد بگو.
    - كمبود جمله‌ی دوست دارم، داری؟!
    - نخیر، كمبود درك متقابل دارم.
    اون شب تا وقتی كه آفتاب دیگه داشت بالا می‌یومد، حدود ده دوازده مدل «دوستت دارم» رو در چندین محیط به قول خودش رمانتیك بهم آموزش داد.
    توی خونه یه دوش آب گرم گرفتم و لباس‌هامو خشك كردم. آماده شدم تا برم پیش نگار. حدود ساعت دوازده ظهر بود، خواستم بدون اینكه فرنگیس بیدار بشه، برم که با نگار در باره تصمیمی كه داشتم، حرف بزنم.
    آروم خواستم از خونه بیام بیرون كه در روبه‌روم باز شد و فرنگیس با ملیحه اومد تو.
    - سلام عمو، خسته مباشین.
    وقتی دید من جوابی ندادم، گفت: 
    - در این شریط باید بگی سلامت باشین!
    فرنگیس آروم درو پشت سرش بست و گفت:
    - كجا؟
    - بیداری؟
    - من اصلاً نخوابیدم. صبح رفتم بیمارستان مرخصی گرفتم و بعد هم رفتم ملیحه رو آوردم.
    - آهان.
    - ملیحه خانم دیشب خونه‌ی مادربزرگش مهمون بود.
    - من فكر کردم خوابه.
    - یعنی من بچه‌مو تنها می‌ذارم خونه و با شما می‌یام آب بازی؟! كجا می‌ری؟
    - پیش نگار.
    - من هم می‌یام.
    - می‌یای؟!
    - می‌ریم، مشكلی داری؟


    ملیحه رو سپرد به همسایه و راه افتادیم سمت آسایشگاه، وقتی رسیدیم به حیاط اونجا، نگارو كنار اكبر رو یه نیمكت دیدیم و من از فرنگیس خواستم كه كمی بعد بیاد پیش ما. تا نگار منو دید، زد زیر گریه و بلند شد و محكم بغلم كرد و گفت:
    - بی معرفت شدی.
    - من كوچیكتم، درگیر بودم.
    - محمد جان، من چرا خوب نمی‌شم؟ 
    - می‌شی عزیزم.
    - نمی‌تونم فراموش كنم، هنوز می‌ترسم، خدا لعنت كنه اون اسی بی‌پدر رو. خسته شدم محمد.
    - تا چند وقت دیگه ایشالا همه چی حل می‌شه.
    - من اینجا می‌میرم محمد... من نگارم، نگار! من نگارم محمد، من واسه خودم خانومی‌ام، من نگارم داداش، من دیوونه نیستم، من فقط ترسیدم، ترسیدم چون زن بودم، آخه زنو می‌ترسونن محمد؟ ترسیدم چون هرزه نبودم، ترسیدم چون نمی‌خواستم نگار نباشم، نمی‌خواستم كوچیك بشم. من اون شب تو خونه‌ی ملكه خیلی ترسیدم. نه فقط از همایون، من از آدم‌ها ترسیدم، از تنهایی ترسیدم، من از تمام هیكل شب ترسیدم، از تمام زندگی و آینده‌م، ترسیدم، از حیای خودم، از دنیا ترسیدم. چقدر آدم‌ها بد شدن محمد جان. ملكه كه آدم نیست، زن نیست، اسی كه مرد نیست، آدم نیست. این دو تا! مثلاً جعفر جنی كه آدم نیست، زنش كه آدم نیست. شرخرهای شادآباد آدم نیستن، یارو كه قمارخونه داشت، مادر اسی، اینا كه آدم نیستن. همین‌طوری حساب كنی، نصف دنیا آدم نیستن. سخته محمد، این‌طوری زندگی كردن. من خیلی ترسیدم محمد. 

    مکثی کرد و زل زد به یه نقطه. بعد گفت:
    اون شب واسه اینكه نگار بمونم، نگاهمو تا صبح دوخته بودم به همایون و در انبار. من جون كندم كه نگار آقام و خان داداشم باشم، نه نگار تو خیابون‌ها. می‌خواستم نگار خودم باشم، نه مال خیلی‌ها. آدم‌ها بد شدن محمدجان. خوب توشون كمه. نمی‌دونم تازگی‌ها این‌طوری شده یا از قبل هم همین‌طور بوده.

    ...
    خیلی حالش بدتر شده بود. دكترش بهم گفت که اوضاعش روز به روز بدتر می‌شه، اگه یه شوك بزرگ نبینه.
    فرنگیس كه حال و اوضاع به هم ریخته‌ی من و نگار و دید، اصلاً حرفی از تصمیممون نزد و زیاد هم پاپیج ماجرا نشد. بودن فرنگیس با توجه به وضعی كه نگار داشت، زیاد براش سوال‌برانگیز نبود.
    ...


    وقتی از آسایشگاه اومدیم بیرون، جلو در اكبرو دیدم كه كتشو تو دستش گرفته و كنار ماشینش واستاده. موهاشو خیلی مرتب شونه كرده بود و آستین پیراهن سفیدش رو هم تا زده بود. با اینكه حدود سی و پنج شیش سال داشت، ولی كمتر نشون می‌داد و دیسیپلین و جذابیت خاصی داشت. تا من و فرنگيس و دید، اومد نزدیك و خیلی آروم گفت:
    - عرضی داشتم محمد جان.
    - جانم اكبر آقا.
    - نمی‌دونستم برم چابكسر پیش آقاتون یا به شما بگم. من می‌خوام با نگار ازدواج كنم.



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان