خانه
46.5K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت پنجاه و هشتم



    عطا منو با ماشین آقاش رسوند آسایشگاه. از ترس شنیدن هر خبری از نگار، تن و بدنم خیس عرق بود. خودمو رسوندم به اتاق مدیر. تا منو دید، اومد سمتم و گفت:
    - كجایی آقای محترم؟ چرا این‌قدر دیر كردین؟
    - شرمنده‌م... نگار كجاست ؟
    - نمی‌دونید؟
    - یعنی چی كه نمی‌دونید؟ من دارم ازتون می‌پرسم نگار كجاست.
    - ما هم می‌خواییم از شما بپرسیم.
    - یعنی چی؟
    - دیروز حرفی بهش زدین؟
    - یه چیزایی گفتم.
    - صبح علی‌الطلوع از آسایشگاه فرار كرده، نمی‌دونیم چطوری، ولی رفته، نیست.
    كل اتاق دور سرم چرخید، هول شدم، دستپاچه بودم.
    تو حیاط به سوال‌های مامور كلانتری جواب دادم و و از آسایشگاه اومدم بیرون. قرار شد با عطا اطراف آسایشگاه و خیابون‌های دور و برش رو بگردیم، ولی خبری نبود. از هر جا كه می‌پرسیدیم، هیچ‌كس حتی با توجه به لباس‌های آسایشگاه كه تنش بود، ندیده بودش. تا نزدیكی‌های غروب هر چی باغ و پارك طرفای فرحزاد بود، گشتیم و حتی عطا به خونه‌شون تلفن زد تا شاید رد نگار رو از اونا بگیریم ولی خبری نبود.
    هوا دیگه داشت تاریك می‌شد، چراغ‌های ماشین عطا هم سو نداشت و دیگه نمی‌شد جایی رو دید. قلبم درد گرفته بود و از اعصاب خرابم لب و دهنم خشك شده بود. شاید نباید از مردن اكبر حرفی به میون می‌یاوردم، شاید همون دروغ بهتر بود از این مكافات شبونه.
    نمی‌دونستم كدوم ور برم و از كجا سراغش رو بگیرم، مغزم كار نمی‌كرد. ساعت دوازده-یك بود. پرسون پرسون رسیدیم آذری. یه سری ماشین‌های خطی كهنه و یكی دو تا سواری شخصی وایستاده بودن تا اگر مسافری گیر آوردن، ببرن سمت شادآباد. عطا پیاده شد و از چند تاشون سراغ نگارو گرفت. فکر می‌کرد شاید نگاررفته سمت شادآباد. خبری نبود،گم شده بود.
    پیاده شدم و رفتم لب جوب بغل خیابون نشستم و دستامو گرفتم تو بغلم. آخه تو اون تهرون درندشت از كجا پیداش می‌كردم؟ كجا بود اون موقع شب؟
    ...
    برگشتیم آسایشگاه. نگهبان درو وا كرد ولی خبری از نگار نداشت. من هم كه دل خوشی از اونجا و نگهباناش نداشتم، كلی لیچار به طرف دادم. بعد از كلی یقه‌گیری و با داد و هوار عطا بالاخره آروم گرفتم و دست از پا درازتر برگشتیم.
    نزدیك چهارراه نعمت‌آباد عطا وایستاد. دیگه نمی‌تونست رانندگی كنه. قرار شد همونجا تو ماشین بخوابیم.
    من پیاده شدم و تو چمن‌های خیس بغل چهارراه دراز كشیدم ولی از دل‌نگرونی نگار دلم تو هول و ولا بود و نمی‌تونستم چشمم رو ببندم. روبروم ماهو می‌دیدم كه بالای سر تهران تك‌سواری می‌كرد. سكوت بدی در جریان بود، انگار كل شهر خواب بودن.
    به جاده خیره بودم و چراغ‌های پیوسته و كم نور بغل خیابون رو نگاه میكردم و عمق تاریك جاده رو كه یهو چشمم افتاد به یه زن با روپوش طوسی كه داشت زیر چراغ‌ها پابرهنه تند می‌یومد. بلند شدم، دقت كردم، نگار بود. داشت پیاده می‌رفت شادآباد.
    حدود صد متری با من فاصله داشت. رفتم سمت ماشین عطا و دو تا زدم به شیشه و بعدش رفتم سمت نگار، ولی تا اومدم قدم از قدم بردارم، یه ماشین اُپل سفید از دور نزدیك نگار شد و پیش پاش واستاد، سه تا مرد هیكلی و بدقواره كه سایه‌ها‌شون به خاطر تاریكی چند برابر شده بود، از ماشین پیاده شدن. سریع گفتم:
    - عطا سوییچ!
    - می‌خوای چی‌كار؟
    - یالا ده!
    رفتم از صندوق آچار چرخ رو برداشتم و دویدم سمتشون. یكیشون دست نگارو گرفته بود و می‌كشید سمت ماشین و اون یكی هم از پشت گرفته بود و هلش می‌داد. نمی‌دونم اون صد متر رو چطوری رفتم، ولی هر طوری كه بود، چنان قدرت و انرژی تو وجودم داشتم كه می‌تونستم هر آدمی رو پاره‌پاره كنم. 
    برخی اوقات آدم چنین احساسی پیدا می‌كنه. از یك رفتار، از یك انسان، از یك اتفاق چنان منزجر می‌شه كه برای از بین بردنش خودش رو تقویت می‌كنه.
    روبروی من سه تا از كثیف‌ترین حیوانات روی زمین داشتن خواهرم رو برای خواسته‌ی کثیفشون سوار ارابه‌ی اوباش‌گری‌شون می‌كردن. زیادند از این بیمارها، درمانی هم ندارند. وجود براشون مهم نیست، خدا رو طوری دیگر می‌شناسند، اینها گله‌ای هستند از حیوانات جنسی كه هر روز در اطراف ما می‌چرند.
    ...
    كمی مونده بود برسم بهشون که نگارو سوار ماشین كردن. تا اومدن راه بیفتن، وایستادم جلوی ماشین. راننده كه یه مرد میانسال چهل و پنج-شیش ساله بود و موهای پرپشت و به هم ریخته‌ای داشت، سرشو از پنجره‌ آورد بیرون و گفت:

    - بده كنار هیكلتو!
    - بیا پایین.
    - می‌گم برو رد كارت.
    - اون دخترو بفرست پایین.
    - می‌ری كنار یا زیرت كنم؟
    - تو خواهر مادر خودت خرابن، فكر می‌كنی همه جماعت بدكاره‌ن.
    - هری بابا گلابی!
    - گفتم اون دخترو پیاده‌اش كن.
    - اون اسباب‌بازی امشبونه.
    - تو هم شكار امشب منی پفیوز خان.
    بابا سخت نگیر، تو هم بیا مهمون ما.
    اینو گفت و تا اومد به خودش بجنبه، آچار چرخو چنان پرت كردم سمتش كه هم آینه ماشین تركید هم صورتش. عطا هم با چماق دسته چوبی آقاش كوبید تو صورت بغل دستیش. یارو رفیقشون هم كه پشت سرشون بود، از ترس خشكش زده بود و جم نمی‌خورد، رفتم و در عقبو وا كردم و نگارو كشیدم بیرون. 
    نگار تا اومد پایین، از ترس شروع كرد به گریه كردن. وقتی دیدم پا برهنه است، گرفتمش بغلم و دویدم سمت ماشین. سوار شدیم و راه افتادیم. عطا وایستاد و دنده عقب گرفت تا رسید به ماشین اُپل و چماقشو ورداشت و پیاده شد. اونی كه سالم مونده بود، داشت از ماشین پیاده می‌شد كه عطا تا رسید بهش، یه دونه زد تو سرش و چند تا هم كشید تو صورتش.
    تا یكی دو دقیقه صدای داد و بیداد تمام خیابونو پر كرده بود و بعدش عطا اومد تو ماشین و درو بست و چماقی رو كه از وسط شكسته بود، انداخت زیر پاش. یه نگاه به نگار كرد و سری تكون داد و باز راه افتاد.
    تا خونه فقط صد بار خدا رو شكر كردم كه بد تر از این سرم نیومد.
    تو خونه اول كمی دست و صورت نگارو شستم و بعد كمی آب و غذا بهش دادم، بدون اینكه حرفی بزنه ، خوابید.
    ...
    لادن با جلیل قهر بود و بالا پیش مادرش فاطی خانم می‌موند. پوری هم كه بیشتر به مردها شك داشت و همه رو آماده‌ی حمله به خودش می‌دید، رفته بود بالا پیش اونا تا مبادا با جلیل تنها باشه. همش تو توهم بود، توهم ناامنی، شاید بیشتر به خاطر نبودن آقام. هیچ‌كس باهاش كاری نداشت ولی اون عادت داشت به شك كردن. جلیل هم كه حال و اوضاع نگارو دید، اون‌قدر كفری شد كه می‌خواست باز بره چهارراه نعمت‌آباد و اون کثافت‌ها رو پیدا كنه، ولی وقتی كتك خوردنشون رو فهمید، كمی آروم گرفت.
    شب كنار نگار خوابیدم و تا صبح چشم ازش برنداشتم. دم‌دمای صبح چشمم گرم شد و خوابم برد.
    از خواب كه پا شدم، نگار پیشم نبود. زودی از جام بلند شدم و نشستم. یه دفعه نگار با لباس‌های مرتب و مشكی اومد جلوم واستاد و گفت:
    - صبحانه بخور، با هم بریم جایی.
    - كجا؟
    - خونه‌ی اكبراینا.
    ...
    توی راه تمام ماجرای اكبر و نوع تصادفش رو واسش تعریف كردم تا رسیدیم دم خونه‌ی اكبر خدابیامرز.
    چشماش پر شد و بدون اینكه حرفی بزنه یا داد و هوار راه بندازه، رفت تو.
    خونه‌شون هنوز بوی مراسم ختم و خرما و حلوای شب هفتش رو می‌داد و حس و حال سردی داشت.
    من و نگار رو كه دیدن، زیاد تعجب نكردن، خوب هنوز بعضی‌ها واسه سرسلامتی و آرامش دادن می‌رفتن خونه‌شون.
    چند دقیقه‌ای نشستیم. بعد پا شدیم كه بریم. وقتی اومدیم از در بریم بیرون، نگار رفت جلوی بابای اكبر وایستاد و گفت:
    - خدا بیامرزه، خیلی مرد خوبی بود، راستش اكبر داشت می‌یومد خواستگاری من.
    بابای اكبر تا اینو شنید، نشست رو زمین زد زیر گریه و خواهرای اكبر هم اومدن بالا سرش.
    - می‌بینید چی می‌گه؟ اكبر من داشته می‌رفته خواستگاری این، عزیز من داشته می‌رفته دنبال این. بمیرم، من احمقم، من الاغم، ای خداااااا، عاشق حسابدارش بوده، چه كار كردی با من اكبر؟ خدایا شكرت.
    كلاً حال و اوضاع خونه‌شون ریخت به هم. انگار تازه اكبر مرده بود. هر كدوم می‌یومدن و نگارو بغل می‌كردن و فرت و فرت اشك می‌ریختن. كلاً فضا معنوی شده بود و بابای اكبر هی داد می‌زد:
    - بیایید یادگار اكبرم اومده، زن اكبر اومده.

    مادر اكبر با اسفند از آشپزخونه اومد بیرون و دور سر نگار گردوند و چشماشو ماچ كرد. بابای اكبر دست نگارو گرفت و گفت:
    - بابا جان، قدمت رو چشم ما، پسرمون مرده، ما كه نمردیم. هر وقت خواستی بیا، غمت هم نباشه.
    طوری رفتار می‌كردن كه آدم احساس می‌كرد با مردن اكبر دیوانه شدن. خیلی من و نگارو تحویل گرفتن و وقتی كه از خونه می‌یومدیم بیرون، باباش باز سرشو گذاشت رو شونه‌ی نگار و زد زیر گریه و گفت:
    - آخ كه دلمو آتیش زدی، خوب كردی كه اومدی، بیا بگیر، این كلید داروخونه است، تا وقتی كه شوهر نكردی و اسم اكبر روته، داروخونه رو بگردون، نصف درآمدش مال تو، نصف بقیه‌شم بده به نجیب و زلیخا، خواهرای اكبر.
    دو تا خواهرای اكبر كه جلوی در خونه واستاده بودن، یه نگاه چپی به نگار كردن و رفتن تو خونه. بابای اكبر كه متوجه شد، برگشت و به نگار گفت:
    - ولشون كن، حیوونن، تو كاریت نباشه. من كه قرار نیست از پسرم ارث بخورم، مغازه واسه خود اكبر بوده. یه مقدارش رو تو بخور، الباقیش رو هم بده به اون خواهرای ترشیده‌اش كه دست از سرم بردارن، البته تا وقتی شوهر نكردی!
    ...
    سر راه نگارو بردم سر خاك اكبر. اولش هیچی نگفت و اصلاً گریه نكرد، بعدش كمی به من نگاه كرد و گفت:
    - محمد جان می‌شه كمی تنها باشم؟
    ازش كمی دور شدم و منتظرش موندم. كمی نگذشت كه صدای ضجه‌ها و گریه‌هاش رفت به آسمون. 
    یكی دو ساعت اونجا بودیم و پای پیاده بر گشتیم. تو راه برگشت یه آرامش و جسارت خاصی تو صورت مثل ماهش بود و احساس می‌كردم تغییر كرده. بهش نگاه كردم و گفتم:
    - چرا از آسایشگاه فرار كردی؟
    - چون خوب شده بودم.
    -این‌طوری؟!
    - می‌دونی چرا اكبر نیومد خواستگاری؟ چون می‌دونست اون‌طوری خوب نمی‌شم. كاری كرد كه كل وجودم رو شُك نبودنش گرفت. نمی‌دونی محمد، نبودن اكبر چقدر منو عاشق‌تر كرده.
    ...
    تغییر و بازگشت نگار به حالت واقعی خودش خیلی برام عجیب بود. وقتی جلوی خونه رسیدیم، جلیل دم در بود، خیلی هم شاكی. لادن در خونه رو وا نمی‌كرد و اون هم مونده بود پشت در. درو وا كردم و همه رفتیم تو. چند قدم رد نشده بودیم كه صدای یه ماشین رو شنیدم كه پشت در وایستاد. من هم وایستادم. در ماشین باز شد و بسته شد. صدای تق‌تق پاشنه‌های كفش زنونه رسید تا دم در. یكی در زد.
    جلیل و نگار وایستادن و من رفتم در خونه رو وا كردم. فرنگیس پشت در بود.



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آذر نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان