خانه
46.4K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت پنجاه و نهم



    خیلی جذاب و موقر روبروم وایستاده بود، یه بلوز بلند كرم با یه دامن قهوه‌ای چهارخونه تنش بود و كیفشو انداخته بود رو مچش و طبق معمول یه خنده‌ی خیلی نرم و جذاب هم رو لبش بود. تا چشمش به من افتاد، یه قدم اومد سمتم و گفت:
    - دلم براتون تنگ شده بود خره!
    - خیلی پررویی.
    - دلت می‌یاد؟ 
    - چی رو؟
    - كه منو ول كردی و رفتی حاجی حاجی مكه.
    - تو سر و تهت معلوم نیست فرنگیس، نمی‌فهممت.
    - جریان اون روز من و جلیل...
    تا اومد ادامه‌ی حرفش رو بزنه، جلیل منو زد كنار و اومد جلوش واستاد.
    - واقعاً رویی كه تو داری، سنگ پای قزوین نداره. تو اینجا چی‌كار می‌كنی؟
    - اومدم با آقا محمد خان دیداری داشته باشم،چیه؟ باید قبلاً با خواجه‌ی دربارش هماهنگ می‌كردم؟
    - ببین فرنگیس، من اعصاب درست و حسابی ندارم ها، محمد هم اشتباه كرده اومده دمخور تو شده، شما برو سیِ خودت. از اینجا آبی واسه تو گرم نمی‌شه.
    جلیل دست فرنگیسو گرفت و برد سمت ماشینش و درو وا كرد. فرنگیس دستشو از دست جلیل كشید و رفت اون‌ور ماشین. جلیل رفت سمتش و فرنگیس بدو اومد این‌ور و از در خونه رفت تو. جلیل كه دید هوا پسه، بدو اومد تو حیاط و بهش گفت:
    - آخه چرا می‌خوای منو پیش زنم خراب كنی؟
    - من با تو چی‌كار دارم عزیز دل؟ گفتم كه، اومدم سراغ اون آقا پسر با مرام. ای وای! سلام نگار جان، شما اینجایید؟ قربون قد و بالاتون، كی اومدین بیرون؟ خدا رو شكر خواستگاری به خوبی و میمنت تمام شد؟
    - بله تمام شد. خوش اومدین. محمد در باره‌ی شما خیلی با من حرف زده. بفرمایید داخل.
    جلیل كه دیگه صبرش تموم شده بود، اومد سمت نگار و داد زد:
    - كجا بیاد تو؟ كی بیاد؟ این؟ این می‌خواد منو بچزونه، اومده شر بندازه تو زندگی‌م.
    - درست حرف بزن جلیل، فكر نكن هر دری‌وری كه بگی، ساكت می‌مونم و خفه می‌شم ها، برو رد كارت.
    - من برم یا تو؟ بابا چی دادی كه نمی‌تونی بگیری؟
    - من با تو كاری ندارم.
    - پس اینجا چه غلطی می‌كنید؟
    - درست حرف بزن.
    - زر نزن بابا.
    - اون‌قدر با ادبیات اون مادر بی‌چاك و دهنت به من حمله نكن، خفه‌خون بگیر تا زبون وا نكردم.
    از صدای داد و بیداد اونا لادن دستپاچه اومد بیرون. تا چشمش به فرنگیس افتاد، عینهو كفش‌های پاشنه‌بلند فرنگیس قرمز شد و شروع كرد به حرف زدن.
    - به‌به، جمعتون هم كه جمعه! عاشقان را بگذارید بنالند همه، مصلحت نیست كه این زمزمه خاموش كنید!
    - سلام لادن جان.
    - سلام و كوفت.
    - عجب جماعتی هستین شماها.
    - ببین، اون روز تو آسایشگاه گذاشتم بری، ولی از وقتی رفتی، آتیش به جونم زدی خانم، حالا كه اومدی، یا می‌گی، یا موهاتو می‌كنم.
    - چی رو بگم؟
    - جلیل بگو، از عشقت بگو، از جیگرت، تاج سرت.
    - كی؟ جلیل؟ این كی هست كه بشه جیگر من؟
    - از كجا می‌شناسی شوهر منو؟
    - مفصله.
    - بگو.
    - همبازی من بوده، خیلی وقته.
    - الانم بازی می‌كنید؟!
    - نه، الان بیشتر یوگا كار می‌كنم.
    - منو سگ نكن ها! گازت می‌گیرم.
    - جلیل جان آدمیزاد نبود زنت بشه؟
    - پس تو كتك می‌خوای.
    فرنگیس و تا اومد دستشو بندازه و موهاشو بگیره، نگار جلوش وایستاد و گفت

    - حرف؟ من حرفی ندارم با این خانم خوش‌تیپه.
    - فرنگیس خانم، می‌شه بگی چه خبره؟ چه رابطه‌ای بین شما و جلیل هست؟
    - هیچی، والا هیچی.
    - قبلاً بوده؟
    - فرضاً كه بوده باشه.
    - خوب؟
    - من با جلیل اگر هم خُرده حساب دارم، بین خودمه و خودش.
    لادن كه دیگه صبرش ته كشیده بود، اومد و بازوی فرنگیسو گرفت و گفت:
    - می‌گی یا بزنم؟
    - شوهرت خودش خوب می‌دونه.
    - تو بگو.
    - این آقا خودش می‌دونه، دختر من پدر می‌خواد.
    همه ساكت شدن. جیك نمی‌زدن. لادن تو یه لحظه رنگ و روش سفید شد و سرشو چرخوند سمت جلیل و زد زیر گریه.
    - این شوهر شما دو سال منو منتر خودش كرده، دو سال آزگار.
    جلیل آروم اومد سمتش و بهش گفت:
    - فرنگیس تمومش كن.
    - بذار بگم و خلاص. شوهرم سه سال پیش تو بندر انزلی خفه شد، جنازه‌اش هم پیدا نشد. من باردار بودم. یه رفیق خوب داشتم كه اسمش جلیل بود، مرد بود ولی رفیق خوبی بود. فردای چهلم شوهرم اومد تو حیاط خونه‌ی بابام و بهم گفت، «این بچه‌ی تو شیكمت پدر می‌خواد.» همینو گفت و رفت. خوب من زنم، فكر كردم رفیقم عاشقم شده. ملیحه رو زاییدم به شوق جلیل. از بابام جدا شدم به عشق جلیل. می‌یومد، بهم سر می‌زد، می‌رفتیم بیرون، دربند، دركه، پارك ارم. هیچ‌وقت ازم خواستگاری نكرد، ولی من یه عمر عاشقش بودم. تا اینكه كاشف به عمل اومد كه شده شوهر شما. اگه نمی‌چزوندمش و به شما نمی‌گفتم، تا قیام قیامت آتیش می‌گرفتم. آقا جلیل یادت باشه، هیچ‌وقت یه حرف مفت و بی‌حساب رو به یه زن نگو، دنیاش عوض می‌شه.
    - حالا باید چه غلطی بكنم كه شما دست از سر من ورداری؟ من زن دارم. الان بیام بگیرمت؟
    - زپلشك آید و زن زاید و مهمان ز در آید. الان دیگه چه وقت عاشقی با توئه؟
    پس چی می‌خوای؟
    - هیچی، من كه گفتم با تو كار ندارم، فقط می‌خواستم لادن خانم بفهمه شوهرش چی‌كاره حسنه، وگر نه من الان دلم جای دیگه گیره.
    - كجا؟
    - پیش این آقا محمد خان.
    - این با تو كاری نداره. ببین محمد، دور و ور این نپلكی ها.
    - چرا نپلكه؟
    - محمد حیفه كه زیر دست و پای اون بابای چلغوزت جون بده.
    - من دوسش دارم، باور كن.
    - حرف مفت نزن، تو فقط می‌خواستی از طریق محمد منو بزنی.
    - تو رو كه تا ابد می‌زنم، می‌دونی چرا؟ سه سال منتظر یه كلمه دوستت دارم از طرف تو بودم، نگفتی، من هم رفتم پیش آقام گفتم تو سه سال با من بودی، تو خونه‌م بودی، هر شب و هر روز.
    - چرا حرف مفت می‌زنی؟
    - حالا خود دانی و بابام و ملكه خانم.
    - كه چی بشه؟
    - تا سه سال نمی‌ذارم آب خوش از گلوت پایین بره... بریم محمد.
    من یه نگاه به نگار كردم و اون هم زل زد به من، بعد سرشو انداخت پایین و رفت تو خونه. فرنگیس اومد طرفم و دستمو گرفت و گفت:
    - بریم؟
    - كجا بریم؟ تو كه به هدفت رسیدی.
    - اولش آره، ولی نمی‌دونی كه الان یه تار موت رو به صد تا جلیل نمی‌دم.
    اینو كه شنیدم، بدون اینكه حرف دیگه‌ای بزنم، از خونه اومدم بیرون. تا نصفه‌های شب تو خیابون‌های شادآباد قدم می‌زدم. دست خودم نبود، همش بغض می‌كردم. هم ازش متنفر بودم، هم خیلی دوستش داشتم. كلاً موجود دوست داشتنی‌ای بود، ولی قدرت تحمل گذشته و دغدغه‌هاش رو نداشتم.
    نصفه‌شبی رفتم سمت خونه‌ش. حدود ساعت دو-سه رسیدم اونجا. ماشینش دم در نبود. درو كه زدم، كسی باز نكرد ولی چراغ‌های خونه روشن بود. درو با مشت كوبیدم كه یهو باز شد. رفتم تو. قفل در شكسته بود. نگرانش شدم. آروم رفتم تو. توی خونه یه نفر روی یكی از مبل‌ها نشسته بود. یه مرد مسن قدبلند با موهای رنگ كرده‌ی پر كلاغی، با كت و شلوار آبی و یه عصای چوبی خوش‌تراش. تا منو دید، گفت:
    - یالله، خوش اومدی، شما؟
    - با فرنگیس كار داشتم.
    - من هم باهاش كار داشتم، ولی نیست. نمیدونم كجاست، شاید تو بدونی. 
    خواستم از در بیام بیرون كه یه آدم غول‌تشن كه پشتم بود، درو بست.



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آذر نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان