نار و نگار 🍁
قسمت شصتم
پیرمرده با سر بهم اشاره كرد كه برم بشینم. ننشستم، قدم از قدم ورنداشتم. كمی همونطوری بهم نگاه كرد و گفت:
- میشینی یا بشونمت؟
- كی باشین؟
- بیا بشین.
- اول بگین كی هستین. بگید فرنگیس كجاست.
اینو كه شنید، عصای تو دستشو چنان پرت كرد كه اگه كنار نمیكشیدم، ملاجم میریخت بیرون. وقتی دیدم گوشهی عصا گرفت به بغل كتف یارو غولتشن، فهمیدم كسی باهام شوخی نداره. خواستم برم از در بیرون ولی نتونستم، یعنی نذاشتن. برگشتم و مثل بچهی آدم رو مبل نشستم.
- خوب، حالا شما بگو كی هستی؟
- من هر كی هستم كه باشم.
- مرتیكه قرمساق اومدی تو خونهی دختر من بعد بلبل زبونی هم میكنی؟ اسمت چیه؟
- محمدم.
- آقا محمد شما الان تو این ساعت از شب، برای چی و چرا اومدی سروقت نازدختر من؟
- همكارشم.
- همكار شبكارشی؟! الان وقت اوکدن همكاره جناب آقای محمد خان؟ این وقت شب اومدی در چه رابطهای با دختر من همكاری كنی؟ آیا حرفت منطقیه پسر جان؟ حرفت دریوریه. گل پسر خشتكت رو میكشم سرت، اگر همین حالا نگی واسه چی، برای چی، از بابت چی اومدی سر وقت فرنگیس من. میگم بچهها سارطوریت بكنن، بِدن رستورانهای تهران فردا كباب با گوشت خر پخت كنن. خوب، منتظرم.
- همكارشم.
- كره خرو ببین ها.
از روی مبل بلند شد و آروم آروم اومد سمتم، روبروم واستاد. دستشو آورد رو بازوم و گفت:
- پسر جان، من منصورم، مِشناسی؟
- نمیشناسم.
- نمیشناسم اشتباهه، باید بگی نمِشناسم. كلهم اجمعین اهالی خانستان اینطوری میگن. ها پسر، تو منصورو مِشناسی، هان كلهكدو با توام، پِررو نباش، صِحبت كن.
- بله میشناسم.
- بهبه خوشخبر باشین! پِه مِشناسی! خوب حالا بگو بینوم دِ اینجا چیكار میكنی؟
- اومدم سراغ فرنگیس.
- خانم!
- فرنگیس خانم.
- آهان این دِرسته.
- حالا میتونم برم؟
- بعله حتماً.
آروم چرخیدم سمت در. یارو غولتشن كشید كنار و رفت پشتم. تا اومدم درو باز كنم، یكی محكم زد به پشت گردنم.
...
یه حیاط گنده بود كه یه خونهی قدیمی وسطش بود. كنار یه درخت افتاده بودم و سردم بود. صدای جیرجیركها و بادی رو كه بین برگها میپیچید، میشنیدم. سر درد داشتم و نمیتونستم راحت چشممو واكنم. به زور پا شدم و نشستم. بعد از یكی دو دقیقه بلند شدم. هیچكس دور و برم نبود. تازه آفتاب زده بود و بوی صبح زود تو حیاط پیچیده بود.
در آهنی خونه باز شد و یه پسر جوون با دو تا بربری و یه مقدار پنیر تو مشما اومد تو و رفت توی ساختمون. من هم رفتم سمت در و خواستم برم بیرون كه یكی از پشت صدام كرد. برگشتم و دیدم آقا منصوره. یه نصف بربری تو دستش بود و یه لیوان چایی تو اون یكی دستش. یه گاز زد و یه قلپ چایی كه احتمالاً شیرین بود، خورد و با دهن پُر گفت:
- اینجا رو مِشناسی؟
- نه.
- پس بیرون نِرو، بیرون این در تا برسی سر خیابون تیكهتیكهت میكنن.
- همین كارا رو كردی كه دخترت رفته دنبال کار خودش.
- اون رفته چون پاسورباز خوبیه.
- رفته چون آدمه.
- كره خِر، زبون در آوردی!
- چرا منو آوردی تو این خراب شده؟
- دختر من كجاست؟
- تا ظهر پیش من بود، بعدش رو خبر ندارم.
- پیش هیچ مردی نگو تا ظهر پیش دخترش بودی.
- پیش مرد، نه پیش تو.
راه افتاد و اومد پیش من. به نظر كفری مییومد. زیر شلواری راهراه و رنگ و رو رفتهاش رو از دو طرف با دست گرفت و كشید پایین. یه شورت ماماندوز سفید زیرش پوشیده بود و سعی كرده بود با زیرپیرهن ركابیِ تنش ست كنه. سرشو آورد بالا و گفت :
-مَردم، باور نمیكنی؟
- زشته بابا، این چه كاریه؟
- من كارای بِدتر از این هم كردم، باور نمیكنی؟
- یه سور زدی به ملكه!
- حواست باشه پشت سر اون فقط من میتونم حرف بزنم.
- من باس برم.
- باس نه، باید بگی، بایست برم.
- گیر دادی ها.
- بچهها دم در خونه فرنگیسن، هر وقت آوردنش، میری.
اینو گفت و رفت تو خونه. كمی منتظر شدم و رفتم درو وا كردم و رفتم بیرون. خونه تو یه منطقهای بود كه تا چشم كار میكرد، دار و درخت بود و دیوارهای باغهای اطرافش. راه افتادم و كمی از در جدا شدم. دو تا سگ عراقی كمی جلوتر بغل یكی از درختا خوابیده بودن. آروم از جلوشون رد شدم. كمی جلوتر یكی دیگه هم بود كه دو سه تا توله كنارش خوابیده بودن. وقتی از كنار اونا رد شدم، یه صدای خاصی كه ترسناك بود، از دهن مادر تولهها در مییومد ولی هیچ حركتی نكرد. چند قدمی هم از اون رد شدم كه یهو صدای باز شدن در آهنی حیاط خونهی منصورو شنیدم. وایستادم، آروم برگشتم. منصور جلوی در وایستاده بود.
- برگرد، بیا.
- هری بابا.
اینو كه گفتم، كمی تندتر راه افتادم. منصور هیچی نگفت. كمی که دورتر شدم، بلند داد كشید:
- جلاد، بگیرش!
سرمو چرخوندم سمت منصور. اون سگی كه توله داشت، به سرعت باد داشت مییومد سمتم و دو تا تولههاش هم پشت سرش بودن. پشت تولهها اون دو تا سگی كه عضلههای بدنشون عین گراز بود، میدویدن سمتم.
روی دیوارهای باغها سه چهار لا سیم خاردار كشیده بودن و هیچ راهی واسه اینكه بشه ازشون رد شد، نبود. فقط میتونستم بدوم و ازشون دور بشم. چنان میدویدم كه احساس میكردم هر چند قدم یكی دو تا رو هوا برمیدارم. یه لحظه صدای دندونای سگی رو كه پشت سرم بود، شنیدم كه میخواست مچ پامو بگیره. بعد صدای پای اون یكیها هم نزدیك شد. اصلاً پارس نمیكردن، یه صدای خُرخُری كه خیلی حجیم و كلفت بود، از پشت سرم میشنیدم. احساس میكردم زانوهام داره قفل میشه. یه لحظه پام پیچ خورد و با كله رفتم تو جادهی خاكی و پر از شنی كه یه سری علف و سبزه هم وسطش سبز شده بود.
احساس میكردم یكی دو تا اره برقی دارن لباسهام رو جرواجر میكنن. آب دهن سگها رو روی پوستم احساس میكردم پاهام و بازوهام لای دهنهاشون بود و گرمی زبونشون رو روی گوشتم احساس میكردم. گاز نمیگرفتن، ولی وجودم از ترس درد گرفته بود. یه لحظه سرمو آوردم بالا. یه ماشین از دور داشت بهم نزدیك میشد. كمی قبل از من واستاد و فرنگیس ازش پیاده شد و دوید سمت من.
بابك لطفی خواجه پاشا
آذر نود و پنج