نار و نگار 🍁
قسمت شصت و دوم
پلك هم نمیزد. انتظارش رو با گرمی دستاش بهم منتقل میكرد. احساس كردم پیشونیم عرق كرده. نبض مچم رو احساس میكردم و نمیتونستم سر جام بشینم.
- فرنگیس تو واقعاً منو دوست داری؟
- آره استاد، آره آقا، چرا كه نه؟
- نمیدونم، نمیفهمم، یه كم برام سخته باور كنم تو منو دوست داری.
فرنگیس آروم از كنارم بلند شد. صورتشو دنبال كردم تا رفت پشت سرم. با اینكه نمیدیدمش، میتونستم وجودش رو احساس كنم. عرق از گردنم لیز میخورد، از روی پوست كمرم و زخم و زیلیهای پشتم رد ميشد و میرفت پایین.
چشمامو بستم. كمی که گذشت، یه آهنگ فرانسوی شروع كرد به پخش شدن. خیلی آروم بود و با اینكه نمیفهمیدم چی میگه، ولی دركش میكردم. دست فرنگیسو خیلی آروم روی موهام احساس كردم و پوست سرم مورمور میشد. سرمو آروم بردم بالا. دقیقاً بالای سرم بود، دقیقاً به چشمام نگاه میكرد. كمی بهش نگاه كردم. یه قطره اشكش مثل یه تیكه شیشه لغزید و افتاد رو صورتم.
- چیكار باید بكنم كه باور كنی دوستت دارم؟
- تو جای من بودی، میرفتی.
- آره، اولش نمیخواسمتت، ولی الان دنیام تویی. سادگیتو دوست دارم، آرومیت رو دوست دارم. تمام وجودت رو میفهمم.
- بابات بدبختت میكنه.
- آدم واسه رسیدن به آرزوش باید ریسك كنه.
- انگار تو منصور خانو نِمِشناسی!
- شیطون شدی؟ برو عمهت رو مسخره كن آقا محمد خان. تو كاریت نباشه. من كه شدم همسر جنابعالی، همه چیز حل میشه.
بعد خم شد و تو گوشم گفت:
- میشه اینقدر ناز نكنی؟
- كمی هم ادامه بدی، سكته میكنم ها!
- نه، مثل اینكه اینطوری نمیشه، پاشو لباساتو عوض كن.
- هان؟!
- تو كمد چهار پنج تا كت شلوار هست، یكیشو بپوش و كروات هم بزن تا بهت بگم.
- با این سر و وضع؟!
- پاشو، قر نده! میری بپوشی یا بیام بپوشونمت؟
- نه نه، میرم.
با هزار مصیبت و درد و مكافات، یكی از كت و شلوارهایی رو که تو كمد اتاقِ فرنگیس بود، پوشیدم.
اتاقی گَل و گشاد بود كه چند تا عكس از یه سری آدمهای شیكپوش كه به نظر خارجی مییومدن، به در و دیوارش نصب شده بود. پردهی سفید داشت و یه توری كرم زیرش بود که خیلی خوب چین خورده بود و یه میز آینهدار که یه سری لوازم آرایشی روش بود. كراوات رو كه هر كاری كردم، نتونستم ببندم. كمی جلوی میز آرایش نشستم و وقتی كه تو كشو دنبال شونه میگشتم، سرمو بالا آوردم. فرنگیس پشت سرم وایستاده بود. شونه رو ازم گرفت و شروع كرد به مرتب كردن موهام. بعد كراوات رو ازم گرفت و گره زد.
از روی صندلی بلند شدم و روبهروش وایستادم. خیره شده بودیم به هم، پلك نمیزدیم، فقط چشمامون رو تو تمام اجزای صورت همدیگه میچرخوندیم.
نمیدونم ترشی لواشك و گوجه سبز و آب زرشك و یه كاسه پر از انار ترش و گلپر كه وقتی به قاشق تو دهنت میذاری، تمام مویرگهای بدنت منقبض میشه رو چطوری ترسیم كنم، یا اون زمانی كه آلبالو رو كال و نرسیده میخوری و موقعی كه نوك چاقاله بادوم پر از نمك رو گاز میزنی. آب شیرینی كه بعد ازگاز زدن به هلوی پرآب و خوشبو از كنار لب و دهن و بغل چونهت چكه میكنه. هیچ كدوم به اندازهی اون لحظه با شكوه و مجذوب كننده نبود.
دستمو گرفت و برد توی هال، روی یكی از از مبلها نشوند. بعد چند تا از شاخهها رو از اینور و اونور برداشت و آورد و داد بهم.
خودش هم روی یكی از مبلها نشست و سرشو انداخت پایین و با شیطونی و لحن بامزهای گفت:
- حالا خواستگاری كن.
- بله؟!
- تو كه نباید بگی بله!
- خیلی خوب، خیلی خوب.
- زود باش دیگه محمد!
- ببخشید كه مزاحم وقت شریف شدم، شاید گفتنش بد باشه، شاید پررویی باشه، ولی میخواستم ازتون یه درخواستی بكنم، میخواستم، میخواستم ازتون بپرسم كه امكانش هست با من ازدواج كنید؟ به طور كلی میخواستم ازتون خواستگاری كنم.
- جونت بالا بیاااااد... خوب!
- زن من میشی؟
- با كمال میل، بله!
فرنگیس ملیحه رو ورداشت و قرار شد بريم شب گردي.جلوي در كه رسيديم مليحه رو داد بغل من و منم نشوندمش رو صندلي عقب وقتي نشستيم تو ماشين گفت:
-آقا پسر شما شناسنامه همراهتون داريد؟
-مگه سيگاره كه همراه باشه ؟
-بريم وردار،قراره يه كادو واست بگيرم
-وا؟
-وا نداره !وقتي ميخواي سند به اسمت بزني شناسنامه ميخواد ديگه
-چه عجله ايه
-ميخوام باور كني كه عاشقتم
-بمونه فردا
-تو وردار صبح اول وقت بايد جايي باشيم
راه افتادیم و رفتیم ،خونه كه رسيدم جز پوري كسي نبود ،وقتي سر و وضعم و ديد كلي آخ و ناله كرد و بالاخره تونستم شناسنامه مو وردارم بيام بيرون .خیابونا رو گز كردیم و زدیم سمت كرج. دلمون نمییومد از ماشین پیاده بشیم. حس و حال خوبی داشتیم. بعد از كلاك زدیم تو جاده چالوس و بدون اینكه بدونیم كدوم ور میریم، دلمونو زدیم به جاده.
ملیحه روی صندلی عقب كنار عروسكش خوابش برده بود و فرنگیس هم یه نگاه به چراغ ماشینها میكرد و توی تاریكی داخل ماشین صورتمو ورنداز میكرد. بعضی وقتها نور ماشینهای گذری میافتاد رو صورتش و تمام زیباییش هویدا میشد.
كمی كه گذشت، چشماش سنگین شد و سرشو گذاشت كنار پنجره و خوابش برد.
با اون كت و شلوار و اون سر و وضع و اون ماشین و حس خوب حضور فرنگیس، انگار كس دیگری شده بودم، مردی با اعتماد به نفس بالا كه دو نفر در كنارش با آرامش خوابیدن.
همیشه این احساس رو میپرستم، حس زمانی كه یك مرد بتونه تكیه گاه بشه. ارزشمنده. مرد بودن به همین چیزاش لذت بخشه.
جاده عباس آباد رو كه تا وسطاش رفته بودم، كنار چند تا آلاچیق واستادم. بیرون نمنم بارون نرمی میبارید. یه پیرمرد شصت هفتاد ساله كنار آتیشی كه دودش با مه اول صبح قاطی شده بود وايستاده بود. هنوز آفتاب نزده بود ولي تو همون گرگ و ميش هم عظمت اطراف قابل درك بود، . سر و صورت خطخطی و زخمی و باندهای دور پیشونیم رو كه دید، كمی تعجب كرد. رفتم كنارش واستادم و ازش خواستم كمی خامه عسل واسمون آماده كنه.
رفتم پشت پنجره ای وایستادم كه فرنگیس سرشو بهش تكیه داده بود و چشمای زیباش رو بسته بود و بهش نگاه كردم. كمی در همون حس و حال موندم كه فرنگیس طوری كه انگار احساس كرده كسی بهش زل زده، خیلی آروم چشماشو وا كرد. كمی تو صورتم خندید و بعد جلدی برگشت و كت منو كه گذاشته بودم بغل دنده، برداشت و كشید رو ملیحه. خودش پیاده شد و رفتیم زیر یكی از آلاچیقها نشستیم.
من بهشت رو ندیدم، ولی برخی اوقات میشه تصورش كرد. زیر اون باران و كنار چشمانداز زیبای جنگل پیرامونمون و اون عطر آرامشبخش آتیشی كه روشن بود، عالیترین شكل عشق جریان پیدا میكرد. بدون هیچ دلهرهای، بدون هیچ حادثهای، بدون هیچ درخواستی جز دوست داشتن. فقط پاكی بود و درخششِ والاترین نوع خواستن.
فرنگیس كمی به صبحانه خوردن با ولع من نگاه كرد و بعد از اینكه خودش هم یه لقمهی كوچیك و مرتب گذاشت تو دهنش، گفت:
- خوب حالا كجا میریم؟
- هر جا كه ماشین ببره.
- نه، حالا خودمونیم، من نه مرخصی گرفتم، نه لباس درست و درمون ورداشتم، كجا داری میبری منو، خدا داند.
وقتی بلند شدیم و خواستیم راه بیفتیم، رفتم پیش پیرمرده و بهش گفتم:
- این حوالی كجا هست كه بشه چند ساعت موند و یه ناهاری خورد؟
- همینجا.
- نه، یه جای دنج و آروم.
- خوب، كمی بالاتر یه جادهی خاكی میپیچه بالا، اونو برو بالا، یه دهات كوچیك هست كه یكی دو تا غذاخوری كوچیك داره كه دو تا زن میگردوننش. میرزاقاسمی، كته كباب و هر چی بخوای، دارن. جا واسه استراحت هم دارن.
...
جاده خاكی رو كه میگفت، رفتم بالا و داشتم از یكی از زیباترین نقاشیهای خدا رد میشدم و توی طبیعت اطرافش هضم شده بودم.
بالا كه رسیدیم، جلوی یه خونه كه پایینش هم یه رستوران كوچیك بود، وایستادم.
یه پیرزن با چادر خوشرنگ و روسری و صورت مهربون اومد جلو و ازمون دعوت كرد كه پیاده بشیم. دو تا اتاق داشت و قرار شد ما یكیش رو واسه یكی دو روز داشته باشیم.
من اتاقو دیدم و اومدم سراغ فرنگیس، ولی نبود. رفتم دیدم كنار ماشین وایستاده و به ملیحه كه هنوز خوابه، نگاه میكنه. منو که دید، گفت:
- محمد، بیا برگردیم.
- حالا میریم. فعلاً که تازه رسیدیم.
- من تا وقتی عقدم نكنی، به حرفت و هر درخواست شما نمیتونم گوش بدم آقا جان.
- اِ، نه، فقط میخوام...
- نمیشه، ما از اوناش نیستیم. انگار منو نمِشناسی!
- آخه الان كه نمیشه، كسی نیست، ، شاهدی.،عاقدي
رفت پیش پیرزنه و گفت:
- ببخشید مادر جون، اینجا كی خطبه میخونه؟
- خطبهی عقد؟
- آره دیگه، صیغهی محرمیت.
- داریم، سید آقا میخونه. تمام اهل ده رو اون عروس و داماد كرده. برید كمی بالا، یه امامزادهی كوچیك هست، همونجا میخونه.
- حله آقا محمد خان؟
- آخه...
- بریم؟
- ...
بابك لطفی خواجه پاشا
آذر نود و پنج