خانه
46.4K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۵/۱۰/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت شصت و سوم 



    راه افتادیم و از جاده بالا رفتیم. یه سری خونه‌ی نقلی و كوچیك تو مسیرمون بود كه شیروونی‌هاشون به خاطر رطوبت هوا سبز و لجنی شده بود. ملیحه داشت جلوی ما با شیطونی و بامزه‌گی خاص خودش می‌دوید و ما هم جاده‌ی سربالایی سنگ‌چین رو بالا می‌رفتیم. 

    از ده كه كمی بیرون می‌اومدی، بالای تپه‌ای كه دار و درختش كمتر از اطرافش بود، یه اتاقك كوچیك بود كه رو در و پنجره‌اش یه عالمه پارچه‌ی سفید و سبز بسته بودن. كمی بالاتر از اون هم یه خونه‌ی چوبی نقلی و بامزه بود. 

    انگار قرار بود لحظه‌ای كه از مدت‌ها قبل توی سرم پرورش می‌دادم، اونجا به اوج برسه. شاید ازدواج من با فرنگیس كه حداقل شیش هفت سال ازم بزرگ‌تر بود، برای هر كسی قابل قبول نبود، ولی احساس می‌كردم این اتفاق می‌تونه رنگ و بوی زندگی‌م رو عوض كنه. 

    ... 
    خیلی طول نكشید جفت شدن من و فرنگیس با خطبه‌ی مردی كه روبروم نشسته بود. تنهایی‌م پر شده بود و احساس خوبی داشتم. از اینكه در یك لحظه هم شوهر فرنگیس بودم و هم پدر یك دختر دوست‌داشتنی، خیلی خوشحال و سر حال بودم. رنگ چهره‌ام سرخ بود و لاك‌های قرمز فرنگیس هم این با هم بودن رو تكمیل می‌كرد. 
    اتاق نقلی رستوران رو آماده کردن و شدیم مهمون تازه‌ی اون اتاق دنج و دوست‌داشتنی. ملیحه از خستگی و شیطونیِ اون روز چه تو جنگل و چه تو آب‌بازی بعدش، زودی خوابش برد و زیبایی و سرمای شبونه‌ی تپه‌های اطرافمون شاهد یك پرواز خارق‌العاده بود. پر بود از دل‌ربایی و رهایی، پر بود از قطره‌های شرم، پر بود از نگاه‌های بریده بریده. پر بود از آغوش و تمام شدن. 
    تمام من با فرنگیس آغاز می‌شد و این شروع دوباره رو دوست داشتم. 
    مرد بودن واقعه‌ای بعد از جوان بودنه، یك گذره، یك اتفاقه كه تو رو به كمال می‌رسونه. نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افته ولی مثل غنچه‌ای كه باز می‌شه، حس شكوفایی به آدم دست می‌ده. نمی‌شه مثل قبل بود و تنهایی رو فهمید. انگار نه انگار كه خودت بودی، انگار از اول جفت بودی و یكی باید كاملت می‌كرده. این كمال رو در خودم می‌دیدم و ازش لذت می‌بردم. 
    شاید برای هر كسی قابل هضم نباشه، ولی به نظر من ازدواج و دنیای پس از اون دنیای دیگره، حتی اگر بد باشه یا خوب، ازدواج دنیایی جدیده و اومدن یك بچه در زندگی هم باز دنیایی سوم رو برای آدم ترسیم می‌كنه. بدون تجربه‌ی اون نمی‌شود دركش كرد. 
    ... 
    صبح زود از خواب بلند شدم. پنجره‌ی اتاق باز می‌شد به شب تندی از درختای خوش‌رنگ و زیبا که دوست داشتی باهاشون خلوت كنی و خوش باشی. 
    سرمو چرخوندم سمت فرنگیس. نبود. از جام بلند شدم و به اتاق نگاهی انداختم. هیچ‌كس نبود، نه فرنگیس بود و نه ملیحه. بلند شدم و زدم بیرون. 
    ... 
    فرنگیس كنار میز نشسته بود و داشت به ملیحه صبحونه می‌داد. تا منو دید، گفت: 
    - خوش خوابی ها، ظهره! 
    - ترسیدم بابا! 
    - وا... بیا، بیا صبحانه بخور. 
    پیرزن صاحب رستوران یه نیمروی شُل و یه كاسه ماست گذاشت رو میزو گفت: 
    - بخور آقا جان، تخم خودمونه... تخم مرغ همین همساده‌مونه. 
    - بله، مرسی. 
    - دیشب نترسیدین تو جنگل؟ خرس مرس داره ها! 
    - زیاد دور نشدیم، همین روبه‌رو بودیم. 
    - خانم جان شما چیز دیگه نمی‌خواین؟ 
    فرنگیس بلند شد و گفت: 
    - نه دیگه، كافیه. باید راه بیفتیم. 

    - هوا خرابه ها... بارشه، بمونین. 
    - نه بابا، باید بریم. 
    ... 
    وقتی از جاده‌ی ده می‌یومدیم پایین، تمام جاده مه بود و نمی‌شد حتی دو سه متر جلوتر رو دید. تنگ بودن راه هم كارو سخت‌تر می‌كرد و آروم آروم شیشه هم بخار كرد و دیگه كلاً نمی‌شد جم خورد. 
    كمی همون‌جا وایستادیم تا شاید هوا بهتر بشه. نیم ساعتی نشستیم ولی خبری نشد كه یهو یه موتوری از كنارمون رد شد. پیاده شدم و صداش كردم. قرار شد كه خیلی آروم جلوی ما راه بیفته تا من بتونم راهو پیدا كنم. 
    كمی از مسیر رو رفته بودیم كه افتادیم تو جاده‌ی اصلی. اونجا هم اوضاع به همون منوال بود و به سختی می‌شد این‌ور و اون‌ور جاده رو پیدا كرد. 
    موتوری ازمون جدا شد و فاصله گرفت و من همون‌طور آروم آروم ماشینو می‌روندم كه یه دفعه دیدم یه ماشین جلومه. دو پایی پریدم رو ترمز و واستادم. خیلی سخت می‌شد اطراف رو دید. 
    پیاده شدم تا ببینم چه خبره، سه چهار تا ماشین جلوتر از من ترمز كرده بودن و جم نمی‌خوردن. جلوشون یه محوطه‌ی بزرگ از آسفالت وسط جاده رفته بود پایین و یه گودال درست شده بود. هیچ راهی برای رد شدن ازش نبود. ماشین‌های اون‌ور هم مثل ما گیر كرده بودن و نمی‌تونستن كاری بكنن. 
    همون‌جا تو ماشین نشستیم بلکه هوا كمی بهتر بشه. دو سه ساعتی گذشت تا یواش یواش مه كم شد و می‌شد اطراف رو دید. یك عالمه ماشین پشت سر من وایستاده بود و هر كدوم منتظر بودن تا یكی كاری بكنه، ولی در این مواقع همه فقط منتظرن، خیلی كم امكان داره كسی كاری بكنه. 
    ... 
    چهار پنج ساعتی می‌شد كه اونجا بودیم. چند نفر آتیش روشن كرده بودن و یه سری هم كه اهل اطراف بودن، دور زدن و برگشتن. بعضی از راننده‌ها می‌گفتن كه اون سر جاده هم بسته است و نمی‌شه برگشت سمت عباس‌آباد. راهی واسه رفتن نبود.چند تا از مسافرا از ماشین پیاده شدن و به زحمت از كنار گودال رد شدن و با ماشین‌های اون‌ور که دور زده بودن، برگشتن. 
    كمی كه گذشت، تصمیم گرفتیم من بمونم و ملیحه و فرنگیس تا شب نشده، برن. با یه ماشین سواری كه یه مرد و زن میان‌سال توش بودن، فرستادمشون و خودم دوباره رفتم تو ماشین. 
    آخر شب یكی دو تا لودر اومدن. تا صبح طول كشید تا بالاخره راه باز شد. 
    تمام لباسام گل و شُلی بود و خیلی از باندهایی كه رو زخم‌هام بسته بودن، شُل شده بود و آب افتاده بود. 
    با هزار مصیبت خودمو رسوندم تهران و با اینكه احساس می‌كردم حال خوشی ندارم، رفتم خونه‌ی فرنگیس. در زدم ولی كسی باز نكرد. چند دقیقه منتظر شدم، ولی خبری نشد. 



    بابك لطفي خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 


  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان