خانه
46.4K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت شصت و چهارم 



    رفتم تو ماشین نشستم. مدتی گذشت و كسی 
    نیومد. حالم اصلاً خوش نبود. احساس می‌كردم سرمای شدیدی خوردم و زخم‌هام هم تیر می‌كشید. 

    چند بار دیگه هم در خونه رو زدم ولی كسی باز نكرد. راه افتادم و رفتم سمت شادآباد. 
    بی‌حال و نزار رسیدم جلو داروخونه تا كمی باند و سرم بخرم. اصلاً حواسم نبود كه احتمالاً با نگار روبرو می‌شم. 
    ... 
    یه روپوش مرتب و سفید پوشیده بود و داشت پشت باجه با یه خانوم میان‌سال حرف می‌زد. تا منو با اون سر و وضع دید، خشكش زد. آروم از پشت باجه اومد بیرون، جلوم وایستاد و گفت: 
    - محمد جان، چی شده؟ با توام، محمد! بلایی سرت اومده؟ 
    - سلام، چیزیم نیست. 
    - معلومه! معلوم هست كجایی؟ دلم هزار راه رفت. 
    - میگم بهت، فعلاً حالم خوش نیست. زخم‌هام عفونت كرده، حالم خوش نیست. احساس می‌كنم سرما خوردم. 
    - دیوانه سرما نخوردی، عفونت بدنت بالاست. بذار ببرمت درمونگاه. 
    خواستیم از داروخونه بریم بیرون كه خواهرای اكبر رسیدن دم در و بدون معطلی رفتن سراغ دخل. مقداری پول ورداشتن و باز برگشتن و بدون اینكه چیزی به نگار بگن، رفتن بیرون. یکی‌شون گفت: 
    - نگار خانم، بد نگاه می‌كنی. كلاً بذار ببینم... سی تومن ورداشتیم. 
    - من كه حرفی نزدم/ راحت باشید. 
    - ببینم، رژ صورتی داری؟ 
    - نه والله، اون رنگی نه. شما قرمز بزن، صورتی پیرتر نشونتون می‌ده! 
    - بی‌مزه! 
    - این پولا رو از پول سر برج كم می‌كنم. 
    - پررو! ببین حال و روز ما رو که باید از توحرف بشنویم. 
    با شنیدن حرف نگار مثل جعفر جنی رنگ و روشون سیاه شد و بدون اینكه حرفی بزنن، رفتن روبه‌روی داروخونه سوار یه ماشین خوش‌رنگ شدن كه دو تا پسر جوون هم توش بود و رفتن. 
    ... 
    بعد از معاینه‌ی دكتر، یه سری آمپول و چرك خشك‌كن ورداشتیم و رفتیم خونه. نگار كمی بهم رسید و زخم‌هام رو پانسمان كرد و یه سرم بهم وصل كرد. تب شدیدی داشتم و حال و روزم اصلاً مناسب نبود. یه آرام‌بخش بهم زد و بدون اینكه حرف دیگری بزنیم، خوابم برد. 
    یكی دو روزی تو همین اوضاع بودم كه یواش یواش با خوردن سوپ و آش‌های پوری كه غرغرهاش زهرمارم می‌شد، كمی حالم بهتر شد. 
    توی حیاط داشتم قدم می‌زدم كه جلیل با سر و وضع رنگی و خاك و خُلی اومد تو. جلوی در كمی بهم نگاه كرد و بدون اینكه نزدیك بشه، گفت: 

    - چته؟ چرا این ریختی شدی؟ با كی كشتی گرفتی؟ 
    - با سگ! 
    - معلومه! زدنت؟ این چه وضعیه؟ كجایی چند روزه؟ 
    - كار داشتم. 
    - كجا كار داشتی؟ تو چاله میدون؟ بابا كِی می‌خوای تو آدم شی؟ 
    - تو چرا این ریختی‌ای؟ 
    - نقاشی می‌كنم، ساختمون گرفتم. 
    - حالا خداییش كجا بودی؟ 
    - شوریده، خونه ی خاله‌م. 
    - لابد اون هم جای پنجولای مهلقاست! 
    اینو كه گفت، لادن اومد دم پنجره‌ی طبقه‌ی بالا و تا جلیل رو دید، گفت: 
    - آخ كه قربون اون سر و وضعت بشم جلیل جان. بیا بالا استانبولی گذاشتم. 
    - دوغ؟ 
    - درست كردم. 
    - سبزی؟ 
    - پاك كردم. 
    - پیاز؟ 
    - پوست كندم. 
    - نوكرتم! اومدم. دیدی این شاه‌پسرو چه ریختی شده؟ 
    - آقای عاشق، علیك سلام. 
    - سلام. 
    - خوشتیپ شدی! الویس پریسلی شدی! 
    جلیل كمی بهم خندید و رفت بالا. چند تا پله نرفته بود كه وایستاد و برگشت بهم گفت: 
    - راستی محمد، نمی‌ری سر وقت فرنگیس كه؟ 
    - نه. 
    - نری ها. از این بدبختی بگذر. 
    - باشه بابا، توام! 
    - من جلیل پسر ملكه‌ام كه ازش گریزونم، تو كه جای خود داری! 
    دیگه بهش گوش ندادم و رفتم تو خونه و اون هم با قربون صدقه‌ی لادن رفت بالا و صدای ماچ و بوسشون رو از پایین هم می‌شد شنید. 
    وسایلشون رو برده بودن بالا و پیش فاطی خانم می‌موندن. بعد از ماجرای اون روز، انگار رگ عاشقیشون گرفته بود. 
    ... 
    فردای اون روز رفتم پیش نگار تا ماجرا رو بهش بگم. نمی‌خواستم از اون كه تمام هست و نیستم بود، چیزی رو قایم كنم. البته هنوز نمی‌دونستم چطوری همه چیزو بهش بگم. 
    از داروخونه آوردمش بیرون و نشوندمش تو ماشین. قبل از اینكه حرفم رو بهش بزنم، یه سری از جواب‌ها رو آماده كردم و گفتم: 
    - یه مسئله‌ای هست که باید بدونی. 
    - خیره. 
    ناراحت نشی؟ 
    - ایشالا كه نشم. 
    - قول می‌دی؟ 
    - ازدواج كردی؟ با فرنگیس ازدواج كردی؟ 
    - نه بابا، دیوانه‌ام مگه؟ 
    نگار به سرعت از ماشین پیاده شد و رفت تو داروخونه. تو این فاصله خواهر اكبر اومده بود و پشت دخل جای نگار نشسته بود. نگار تا چشمش بهش افتاد، گفت: 
    - این هم شده برنامه‌ی هر روز ما. 
    - نگار جان، می‌خوام حرف بزنیم. 
    - تو عقد كردی؟ 
    - نه. 
    - من خواهرتم، دروغ‌هات رو می‌فهمم. من تا اون روز هیچ مشكلی نداشتم، ولی وقتی رابطه‌ش با جلیل رو فهمیدم، مشكل پیدا كردم. 
    - نه، چیزه... بابا... می‌خواستم اگه می‌یای، بریم خواستگاری. 
    - خیلی خوب، تو راست می‌گی. فردا می‌ریم خواستگاری، بذار ببینیم ننه‌اش كیه، باباش كیه. فردا بریم، ولی وای به حالت... باشه، می‌ریم. 
    ... 
    می‌خواستم همراه فرنگیس نگار رو قانع كنم، چون دست تنها نمی‌تونستم و ازم بر نمی‌یومد. فرداش نگار یه قوطی شیرینی گرفت و با هم راه افتادیم. توی راه ده بار بهم گفت كه راستشو بگو، چه كار كردی. من هم همون جواب قبلی رو دادم. وقتی رسیدیم جلوی خونه‌ی فرنگیس، نگار تو آینه‌ی ماشین كمی سرخاب و سفیدآب به خودش زد و گفت: 
    - اگر من بفهمم فرنگیس واقعاً دلش پیش توئه، مشكلی ندارم. 
    - خیالت راحت، ما عاشق همیم. 
    - عقد كه نكردی؟ 
    - ای بابا! این هزار بار، نه، نه، نه! 
    رفتیم جلوی در و زنگ زدم. كسی باز نكرد. دوباره زدم. خبری نشد. كمی با نگار منتظر شدیم تا احتمالاً از بیمارستان برگرده، نیومد. هیچ خبری نشد. نگرانش شدم. دل تو دلم نبود. چند ساعتی وایستادیم و برگشتیم. عقلم به جایی نمی‌رسید.هيچ كدوم از در و همسايه ها نديده بودنش .دست و پام و گم كرده بودم. 

    ... 
    الان مدتی هست كه هیچ خبری ازش ندارم، نمی‌دونستم از كجا سراغشو بگيريم.آب شده بود و رفته بود تو زمين 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان